عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
شود خون عاقبت هر دل که زلفش را به چنگ افتد
خلاصی نیست هر کس را که در قید فرنگ افتد
نباشد هیچ نوشی در جهان تلخ بی نیشی
زبند نی، شکر آزاد چون گردد به تنگ افتد
به تمکین خموشی بر نیاید هیچ کج بحثی
که گردد راست قلابی که در کام نهنگ افتد
دل از خط بناگوش تو دارد آنقدر راحت
که طوفان دیده ای را دامن ساحل به چنگ افتد
نباشد تاب غربت نازپروردان گلشن را
که گل بر گوشه دستار زود از آب و رنگ افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
مگو عاقل کجا در محنت ایام می افتد
که مرغ زیرک اینجا بیشتر در دام می افتد
به ناسازی سری در حلقه سوداییان دارم
که در مغز آتشم از روغن بادام می افتد
به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین
بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که می سوزم اگر خاری به چشم دام می افتد
مزن فال هم آغوشی به آتش طلعتان صائب
که در پروانه آتش ز آرزوی خام می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
به زخم کهنه شور از زخمهای تازه می افتد
خمارآلود از خمیازه در خمیازه می افتد
محیطی را حبابی چون تواند در گره بستن؟
نگنجد در نظر حسنی که بی اندازه می افتد
به دلتنگی قناعت کن که چون افتاد دل نازک
به شکر خنده ای چون غنچه از شیرازه می افتد
زخط و خال دل برداشتن دشواریی دارد
سیاهی بعد ایامی زداغ تازه می افتد
زما نتوان به خودداری نهفتن میکشیها را
به روی کار زود این بخیه از خمیازه می افتد
نه هر کس مصرعی موزون کند مشهور می گردد
زصد بلبل یکی صائب بلند آوازه می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی
که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد
ازان چیده است از دل تالب من شکوه خونین
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد
به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را
وگرنه بنده شایسته کم خدمت نمی افتد
در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد
زخاموشی گره در رشته صحبت نمی افتد
حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را
به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد
همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی
کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد
چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد
به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد
مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد
چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب
که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد
کف افسوس می گردد صدف چون بی گهر گردد
به اندک فرصتی می گردد از جان سیر تن پرور
زگوهرهای فربه رشته لاغر زودتر گردد
مکش رو در هم از طوفان چو بی ظرفان درین دریا
که هر چینی که بر ابرو زنی موج خطر گردد
اگر چون خار و خس خود را زبی برگی سبک سازی
درین دریا ترا هر موجه ای بال دگر گردد
زخود بیگانه، با خلق آشنا گشتم ندانستم
که هر کس آشنای خود نگردد دربدر گردد
مرا می زیبد از اهل بصیرت لاف بینایی
به قدر داغ اگر دل آدمی را دیده ور گردد
به ذوقی شویم از جان دست در سرچشمه تیغش
که خضر از آب حیوان با دهان خشک برگردد
رود از دست بیرون زر چو بیش از قدر حاجت شد
که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد
کنار و بوس می خواهم زخوبان، نیستم طوطی
که از آیینه رخساران به حرف و صوت برگردد
دل روشن زموج انقلاب آسوده می باشد
نجنبد آب گوهر بحر اگر زیر و زبر گردد
دل افسرده نگشاید به حرف دلگشا صائب
نسیم از غنچه پیکان گریبان چاک برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد
مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد
چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد
به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد
اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد
برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
تماشای بتان از چشم خون بسیار می آرد
نگاه گرم آخر آه آتشبار می آرد
نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من
مرا چشم سخنگو بر سر گفتار می آرد
در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
گل از شوخی شبیخون بر سر دستار می آرد
مبر ز اندازه بیرون صحبت یاران یکدل را
که صحبت چون مکرر شد ملالت بار می آرد
زمین ریگ بوم حرص سیرابی نمی داند
قناعت مرد را آبی به روی کار می آرد
به زیر گنبد دستار آخر پهن شد زاهد
تعین بر سر آدم بلا بسیار می آرد
نفس فهمیده زن تا برخوری از زندگی صائب
که خرج بی تأمل تنگدستی بار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
مرا خرسندی از سامان دنیا محتشم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟
نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی
حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد
نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را
چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟
میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد
کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب
به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۱
دل بی غم نصیب از نقطه سودا نمی دارد
که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد
بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما
که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد
ندارد راه در دارالامان خامشی آفت
صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد
به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون
که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد
مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب
که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
زبی مغزی هواجویی که دنبال هوس گیرد
نمی داند که آتش زودتر در خار و خس گیرد
پشیمانی است در دنبال احسان خسیسان را
که مهر از ماه نور خویش در هر ماه پس گیرد
سخن بی پرده از لیلی شنیدن از که می آید؟
که گوش خویش را مجنون زآواز جرس گیرد
زراه عجز پیش آ، گر اثر از ناله می خواهی
که دست کوته اینجا دامن فریادرس گیرد
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
وگرنه عنکبوت از تار سستی چون مگس گیرد؟
شوم در زندگی چون بار بر دلها، که در رفتن
نمی خواهم کسی آیینه ام پیش نفس گیرد
درین ده روزه هستی از گرفتاری مشو غافل
که مرغ دوربین در بیضه احرام قفس گیرد
نگردد مانع شور جنون زخم زبان صائب
کجا دامان سیل تندرو را خار و خس گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
فسون صبر در دلهای پرخون در نمی گیرد
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمی گیرد
سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد
زشوخی اخگر من گرد خاکستر نمی گیرد
غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود
کسی آیینه را از دست اسکندر نمی گیرد
دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد
درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمی گیرد
نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را
گره در رشته ما راه بر گوهر نمی گیرد
ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد
که آب زندگانی جای چشم تر نمی گیرد
لبی کز حسرت آب خضر خون می خورد صائب
چرا یک بوسه سیراب از ساغر نمی گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
زخود هر کس که بیرون رفت کی با همرهان سازد؟
که مسکن نیست بوی پیرهن با کاروان سازد
ندارد پرده پوشی پای خواب آلود چون دامن
همان بهتر که تیر کج به آغوش کمان سازد
به نرمی خصم بد گوهر حصار عافیت گردد
که مغز از چرب نرمی عمرها با استخوان سازد
هلال عید می سازد قد خم گشته ما را
همان عشقی که در پیری زلیخا را جوان سازد
چه خواهد کرد با دلهای مومین آتشین رویی
که با آهن دلی آیینه را آب روان سازد
مکن اندیشه از زخم زبان چون عشق صادق شد
که چون شد صبح روشن شمعها را بی زبان سازد
به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟
که حیرانی مرا در هر قدم سنگ نشان سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد
زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد
زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر جان دربهای می دهی بر می ستم باشد
که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان
که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد
دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند
زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد
مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان
که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد
سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد
به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب
دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
اگر فتح جگرداران به تیغ افراختن باشد
مرا امید نصرت از سپر انداختن باشد
نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد
گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد
دل خود می خورد دیوانه دور از حلقه طفلان
که غمگین ساز سیر آهنگ از ننواختن باشد
گر از روشندلانی از گداز تن مشو غافل
که کار شمع در دلهای شب بگداختن باشد
شود تیغ زبان خار، خرج آتش از تندی
ز زخم خار، گل امن از سپر انداختن باشد
مقامات محبت را به زهد خشک طی کردن
به صحرای پر آتش اسب چوبین تاختن باشد
نثار تیغ سیراب شهادت نقد جان کردن
نفس در زیر آب زندگانی باختن باشد
تهیدستی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
که بار بید مجنون سر به زیر انداختن باشد
درین در گاه صائب طاعت خاصی است هر کس را
صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد