عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای عشق گرفتی سخت ناگاه دهان ما را
بردی به سرای دل از راه نهان ما را
بگذشت شبی ما را نامت به زبان ای عشق
زانشب همه دم سوزد چون شمع زبان ما را
مهمان توایم ای عشق ما را به از این میدار
آخر نه تو آوردی عشقا به جهان ما را
ما از وطن عشقیم حرف و سخن عشقیم
عشق است که آورده است از دل به زبان ما را
چون نام و نشان گم شد مائی ز میان کم شد
از عشق مگر جویند هم نام و نشان ما را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دل دیوانه به در شد سحر از خانه ی ما
شام شد باز و نیامد دل دیوانه ی ما
روزنی بود در این خانه که گاهی خورشید
تابشی داشت ز روزن به سوی خانه ی ما
روزن خانه فرو بسته شد از چشم حسود
تیره شد چون دل دشمن همه کاشانه ی ما
مگر این خانه سراسر همه ویرانه کنیم
تا فتد روشنی مهر به ویرانه ی ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای برده دل ما و سپرده دل خود را
آتش زده با خرمن ما حاصل خود را
تو دین و دل خویش سپرده به حریفان
ما یاوه سپرده به تو دین و دل خود را
ای مرغ دلت بسمل ترکان کماندار
مسپار به دست دگران بسمل خود را
ما داد تو زان ترک جفا جوی بخواهیم
گر باز نمائی تو به ما قاتل خود را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
امشب آن ترک وعده داده مرا
بزم عیش و طرب نهاده مرا
وعده فرموده تا به مشکوی خویش
به کشد با رخ گشاده مرا
من به مسند چو شاه تکیه زنم
او به خدمت شود ستاده مرا
هی دهد از دو لعل بوسه مرا
هی دهد با دو جام باده مرا
چون شود خواب او زبستر خواب
کند از پرنیان ساده مرا
چون فزون خورد باده و شد مست
شود اندر بر اوفتاده مرا
وان یکی ساعد بلورین را
تا سحرگه کند و ساده مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
یارب بدست ما که داد امشب گریبان ترا
ندهیم تا دامان حشر از دست دامان ترا
نیکت چو جان آرم ببریکدست آرم بر کمر
گیرم بآن دست دگر زلف پریشان ترا
طفل یتیم و سلب سرخ هر چند میدانند حیف
یارب منم کاینسان برم سلب زنخدان ترا
برخیز و پا نه در چمن دوری بزن با نسترن
تا بو که بیند سر و بن قد خرامان ترا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ایکه کشتی ز انتظار مرا
آمدی وقت احتضار مرا
توگلی، گل ز خار ناچار است
گرد خود گیرهم چو خار مرا
اختیاری به کار خویشم بود
برد عشقت ز اختیار مرا
تا تو کردی کنار، موج سرشک
شد چو دریاری بی کنار مرا
بوسه ای خون بهام بخش از لب
که دو چشم تو کشت زار مرا
تو چو من صد شکار خواهی کرد
نشود چون توئی شکار مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مده بغمزه اجازت دو چشم جادو را
کمانکشی تو میاموز ترک و هندورا
مکش کمان و مزن تیر، ما گرفتاریم
بصید خسته میازار دست و بازو را
چه حاجتت به کمان و چه احتیاج به تیر
که تیره غمزه بس است آن کمان ابرو را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
آنکو سرشت مهر تو اندر سرشت ما
هجر تو را نوشت چرا سرنوشت ما
گشتیم خاک ما، که مگر دست روزگار
روزی زند ببام و در دوست خشت ما
ما را بجرم عشق بدوزخ اگر برند
باشد خیال دوست بدوزخ بهشت ما
از ما مپرس حرف و خیالات کفر و دین
ابروی اوست کعبه و کویش کنشت ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای دو زلفت سپاه بی ترتیب
وی دو مژگانت فوج بی سر تیب
بکش و جور کن که گفته عرب
در مثل ضربه الحبیب زبیب
نوبهار رخ تو را مرساد
هرگز از آفت خزان آسیب
خضر را چشمه ی حیات و مرا
لب لعلت خدای کرده نصیب
لبی و صد هزار سحر و فسون
چشمی و صد هزار مکر و فریب
آمد آن تیره شب به شکل مریب
هیکل معجب و مثال غریب
ساتر عیب و قائد احباب
مایه عیش و موجب تحبیب
می ده ای چهره ی تو غیرت ماه
که ستاره نهاد رو به نشیب
می روشن به تیره شب نیکوست
که بود تیره شب بهار اریب
روز روشن به باده ی روشن
نکشد رای هوشمند ادیب
با می ناب کن خضاب انگشت
چون فلک بر کشید کف خضیب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چشم تو امشب شده مست از شراب
چشم من از حالت چشمت خراب
یافته مشکوی من از مشک بوی
تافته از روزن من آفتاب
هیچ نگنجد به خیالم که تو
در برم آیی به چنین شب بخواب
بس که لذیذ است سخن گفتنت
هیچ ندانم ز سئوالت جواب
بس که شکر خنده و شیرین لبی
هیچ نفهمم ز خطابت عتاب
از لب چون لعل به جای سخن
قند و شکر آوری و شهد ناب
شب که نه با لعل توام روز شد
شایدم ار عمر نگردد حساب
یک نفس آخر بنشین در برم
جان من این قدر چه داری شتاب
یک نفس امشب چه شود گر حبیب
از لب لعل تو شود کامیاب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
این کیست چنین ستاده سرمست
مست از می و جام باده در دست
مانند تو مه بر آسمان نیست
باور نکنم که در زمین هست
بنشین که خروس صبح برخاست
بر خیز که ماه چرخ بنشست
چون لعل لب تو خون ما ریخت
یکبوسه بده برای خون بست
همسایه ز حال ما خبر شد
از بسکه زدیم دست بر دست
مستانه در آمد از درم باز
نوشید می و پیاله بشکست
در خانه دل بجز تو کس نیست
این خانه از آن تواست دربست
منظور توئی که از همه خلق
بگسست حبیب و با تو پیوست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
در سلسله عشق که بگسیختنی نیست
غیر از دل سودا زده آویختنی نیست
در سایه زلف تو نهد دام بلا را
هر فتنه که از چشم تو انگیختنی نیست
ما سر بکف خویش نهادیم درین کوی
از بخت سیه تیغ تو آهیختنی نیست
مردانه گوارا و بجان نوش کن ایدل
این جام بلا را که ز کف ریختنی نیست
خاکستر ما و تو گر افتیم بدوزخ
ایشیخ پس از سوختن آمیختنی نیست
سختم عجب آید که بود سختترش بند
هر بنده که از قید تو بگریختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
این کیست که او پرده ز رخسار کشیده است
سرمست و چمان جانب گلزار چمیده است
در دشت چنین لاله خودرو نشکفته است
در باغ چنین میوه شیرین نرسیده است
چون است که هر کس که طمع کرده بدان باغ
زین لاله و گل غیرخس و خار نچیده است
دانی بحقیقت که گلی بوی نکرده است
هر کس که بپایش سرخاری نخلیده است
زلفت چه ببینم ز شب هجر کنم بیم
آن مار گزیده است که آن موی بدیده است
سرهای عزیزان همه را همچو سرزلف
در پای فکنده است و پس آنگاه بریده است
از جور رقیب تو چرا شکوه کنم من
حلوا که چشیده است که صفرا نکشیده است
زینگونه سخن گفتن شیرین حبیبت
پیداست که وقتی لب لعل تو مکیده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امروز جمال تو طرح دگر افتاده است
چین و شکن زلفت آشفته تر افتاده است
آشفته و ژولیده سرگشته و شوریده
پیچان و پریشیده بر یکدگر افتاده است
هی چین و شکن بینم از زلف تو از هر سو
کاندر پس یکدیگر زیر و زبر افتاده است
یک نیمه بچین اندر بر فرق و جبین اندر
یک نیمه از آن سوتر بر پشت سرافتاده است
چین و شکن و حلقه، پیچ و گره و عقده
خم در خم و چین در چین، گرد کمر افتاده است
دو حیله ور جادو دو عشوه گر هندو
بر چهره ی تو بت رو، ببریده سر افتاده است
آن زاهد طاماتی و آن شیخ کراماتی
نزد تو خراباتی از پرده در افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
یک امشبی که تویی در برابرم سرمست
گمان مبر که خبر از وجود خویشم هست
نشسته ای تو، من و شمع ایستاده به پای
تو مست باده و من مست چشم باده پرست
قسم به جان تو کز جان و از جهان برخاست
هر آنکه یک نفس از روی عیش با تو نشست
نهاد دل به تو و از همه جهان برداشت
گشاد در به تو و بر رخ دو عالم بست
به خواب نیز نمی آید این خیال که تو
نشسته باشی و من ایستاده جام بدست
گذشت کار حبیب این زمان چه می خواهی
فتاد ماهی در آب و رفت تیر از شست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
شکسته زلف یکی ترک مست یار منست
که آرمیده چو جان سخت در کنار من است
بهر چه امر کند من باختیار ویم
بهر چه حکم کنم او باختیار من است
شبی که دیرتر آیم بخانه از بازار
نشسته بر در مشکو بانتظار من است
بگرد مشکوی من غم گذر نیارد کرد
که دل فریبی از اینگونه غمگسار من است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ما روی بمیخانه و زاهد بحجاز است
این کعبه حقیقی است گر آن قبله مجاز است
این رشته چسان میگسلد یکسر پیوند
بر دست نیاز است و یکی در کف ناز است
از وی همه آزادگی و کبر و غرور است
از ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
گیرم که رها گردد از آن دام سر زلف
مرغ دلم از چشم تو در چنگل باز است
زلف تو و شبهای دراز و سخن عشق
جون کوکب بخت من، دنباله دراز است
بی مهری با ما و ندانم سببش چیست
قربان رقیب تو که او محرم راز است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از زلف سیاهت که همه چین و شکنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است