عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی می‌‌کند طفلی به قصد جان ما
باده‌ای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون می‌خوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه می‌کردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمی‌دادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرت‌های فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیده‌ایم
ابره‌اش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمی‌افتد به دست هیچ‌کس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالت‌ها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بی‌وفایی‌ها نگردد رخنه‌دار
کرده با ایمان ما هم‌طینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خام‌سوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفه‌تر این کز کرم
می‌برد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیره‌رو در مصحف روی بتان
در بیان تیره‌روزی آیه‌ای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیت‌پروری بهتر کند سلطان ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۹ - سیه کار
دوش آن بت سیه کار با بنده کرد تسلیم
همیان پشت او را پر کردم از زر و سیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد
دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد
بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم
کی تواند آسمان با آن توانائی کشد
حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق
آنکه هنگام بلا دست از شکیبائی کشد
عاشقی نازم که بعد از مرک مجنون نام او
تا قیامت بهر لیلی بار رسوائی کشد
خاک بوسد پای یار و خلق عالم خاک را
بندگی کن خواهی ار کارت بمولائی کشد
تا بود جان بر لب جانان هوس دارم بلی
کی مگس پا از در دکان حلوائی کشد
در جهان هر کس ز مینای قناعت مست شد
همتش کی منت از این چرخ مینائی کشد
صحبت تنها ملال آرد صغیرا سعی کن
حالتی جو تا مگر رختت به تنهائی کشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گر نه ای دل پای بند طرهٔ طرار یاری
از چه دایم تیره بختی از چه هر شب بیقراری
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه روای لاله دایم داغداری
گر درآید در چمن آن سرو گل رخسار روزی
با قدش ایسرو پستی با لبش اینغنچه خواری
عذر خواهم از خطای رفته ای گیسوی جانان
خوانده‌ام کر عنبرت یا گفته‌ام مشک تتاری
در دو عالم از تو شاد و خرمم ای خط دلبر
کانجانهم را بهشتی این جهانم را بهاری
ایخوش آندم کاینکدورت از میان نخیزد ببینم
من ترا اندر کنارم تو مرا اندر کناری
نیستی گر جان شیرین بیتو من چونتلخ کامم
ورنئی عمر عزیزم از چه اینسان در گذاری
این سر و جان صغیر آن تیغ ابروی تو جانا
هر چه میخواهی بکن با او که صاحب اختیاری
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
نی ز خار این چمن غمگین، نه از گل شادمان
بی سبب چون ابر، گه در گریه، گه در خنده ایم
در زمین نی رخت می بینیم، در گردون نه تخت
بندگی خواهد به این قسمت، خدا را بنده ایم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
گر نشینم، جای می گیرم به پهلوی غمی
ور بخوابم، می گذارم سر به زانوی غمی
ما اسیران محبت غم پرست افتاده ایم
قبله ما نیست غیر از طاق ابروی غمی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانه‌ایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانه‌ایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانه‌ایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشته‌ایم
ما مرغ روستایی این آشیانه‌ایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانه‌ایم
با ناقصان خوشیم که منت نمی‌نهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانه‌ایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشته‌ایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانه‌ایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و ناله‌فروش زمانه‌ایم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
گر کار جهان به میل ما ساز نشد
ور باب مرادمان به رخ باز نشد
تسلیم شویم و ترک تدبیر کنیم
تدبیر ندارد آنچه ز آغاز نشد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۸۳
امیر گنه: اینْ شهررِهْ چه کارْ بسازِمْ
ناکَردِه چَل رِهْ چٰارِهْ، ناچارْ بسازِمْ
گاهی به دِریو، گَهْ به کنارْبسازِمْ
اَلْقصّهْ به جُورِ روزگارْ بسازِمْ
گاهی سَرِ زِلْفْ، گَهْ به زُنّارْ بِسازِمْ
گاهی سَرخوش وُ گَهْ به خُمارْ بسازِمْ
گاهی به گِلْ وُ گِه به گِلزارْ بسازِمْ
گاهی به رقیبْ، گه به نگار بسازِمْ
احمد شاملو : باغ آینه
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچان‌پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
۱۳۳۸

مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
قولی در ابوعطا
کرشمهٔ درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده‌ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره‌های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز ۱
ببری گهوارهٔ سرد! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا؟
که برگ‌های شمیم هستیم را، با نسیم صحرا سپرده‌ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز۲
چه پروا، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیمی گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل؟
که دیری ست دیری،‌ تا کلید گنجینه‌های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده‌ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوش‌تر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من، از شنا چه حاصل؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروایی دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده‌ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده‌ام من
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باغ در پنجره
چه غم که در دل این برج‌های سیمانی
ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور
همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز
که قاب پنجره‌ام را تمام پوشانده است
به چشم من باغی است.

وگر هزار درخت
بر آن بیفزایند
جمال پنجرة من نمی کند تغییر
که بسته راز تسلای من به صحبت پیر

ــ «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر»
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۴
از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۲
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را
خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را
ایرج میرزا : قطعه ها
مرثیه
رسمَست هرکه داغ ِ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت ِ آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی ِ او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را
آن دگری بر او بِفَشانَد گُلاب و شَهد
تا تقویت کند دلِ مِحنِت چَشیده را
یک جمع دَعوَتَش به گُل و بوستان کنند
تا بر کنندش از دل خارِ خَلیده را
جمعِ دگر برای تسلّایِ او دهند
شرح ِ سیاه کاریِ چرخِ خمیده را
القصّه هر کَسی به طریقی ز روی ِ مِهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رَسیده را
آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین؟
چون دید نعشِ اکبرِ در خون تپیده را
آیا که غمگساری و اَندُه بَری نمود
لیلایِ داغ دیده ی زَحمت کَشیده را
بعد از پسر دلِ پدر آماجِ تیر شد
آتش زدند لانه ی مرغِ پریده را
نهج البلاغه : حکمت ها
روش تسليت گفتن
وَ قَالَ عليه‌السلام وَ قَدْ عَزَّى اَلْأَشْعَثَ بْنَ قَيْسٍ عَنِ اِبْنٍ لَهُ
يَا أَشْعَثُ إِنْ تَحْزَنْ عَلَى اِبْنِكَ فَقَدِ اِسْتَحَقَّتْ مِنْكَ ذَلِكَ اَلرَّحِمُ وَ إِنْ تَصْبِرْ فَفِي اَللَّهِ مِنْ كُلِّ مُصِيبَةٍ خَلَفٌ
يَا أَشْعَثُ إِنْ صَبَرْتَ جَرَى عَلَيْكَ اَلْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْجُورٌ وَ إِنْ جَزِعْتَ جَرَى عَلَيْكَ اَلْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْزُورٌ
يَا أَشْعَثُ اِبْنُكَ سَرَّكَ وَ هُوَ بَلاَءٌ وَ فِتْنَةٌ وَ حَزَنَكَ وَ هُوَ ثَوَابٌ وَ رَحْمَةٌ
نهج البلاغه : حکمت ها
صبر بزرگان
وَ فِي خَبَرٍ آخَرَ أَنَّهُ عليه‌السلام قَالَ لِلْأَشْعَثِ بْنِ قَيْسٍ مُعَزِّياً عَنِ اِبْنٍ لَهُ إِنْ صَبَرْتَ صَبْرَ اَلْأَكَارِمِ وَ إِلاَّ سَلَوْتَ سُلُوَّ اَلْبَهَائِمِ
نهج البلاغه : حکمت ها
روش تسليت گفتن
وَ قَالَ عليه‌السلام وَ قَدْ عَزَّى اَلْأَشْعَثَ بْنَ قَيْسٍ عَنِ اِبْنٍ لَهُ
يَا أَشْعَثُ إِنْ تَحْزَنْ عَلَى اِبْنِكَ فَقَدِ اِسْتَحَقَّتْ مِنْكَ ذَلِكَ اَلرَّحِمُ وَ إِنْ تَصْبِرْ فَفِي اَللَّهِ مِنْ كُلِّ مُصِيبَةٍ خَلَفٌ
يَا أَشْعَثُ إِنْ صَبَرْتَ جَرَى عَلَيْكَ اَلْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْجُورٌ وَ إِنْ جَزِعْتَ جَرَى عَلَيْكَ اَلْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْزُورٌ
يَا أَشْعَثُ اِبْنُكَ سَرَّكَ وَ هُوَ بَلاَءٌ وَ فِتْنَةٌ وَ حَزَنَكَ وَ هُوَ ثَوَابٌ وَ رَحْمَةٌ