عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمی‌باشد
آن دل‌که تهی باشد ازکینه نمی‌باشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بی‌دینه نمی‌باشد
مجنون به‌که دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت‌ عریانی این پینه نمی‌باشد
حیف‌ است‌ کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمی‌باشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمی‌باشد
یاران مژه بردارید مفت است فلک‌تازی
این منظر حیرت را یک زینه نمی‌باشد
درکارگه تجدید یکدست چمن‌سازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمی‌باشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمی‌باشد
گر اهل سخن بیدل سامان‌ غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت ‌گنجینه نمی‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند
کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد
درکمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند
در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد
چون ‌کمان حلقه‌، چشم ما به راه خانه ماند
شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت
عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند
مدتی مجنون ما بر وهم وظن خط می‌کشید
طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه ماند
در خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند
شورمستی خول شد وسربرخط پیمانه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت
زان همه خوابی‌که من دیدم همین افسانه ماند
شوخ ‌چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد
حلقه‌ها بیرون در زین وضع ‌گستاخانه ماند
دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد
بر مزار شمع جای ‌گل پر پروانه ماند
آخرکارم نفس در عالم تدبیر سوخت
هرسر مویی‌که من تک می‌زدم در شانه ماند
حال من بیدل نمی‌ارزد به استقبال وهم
صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم
کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیش‌کماندار قضا
تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست
چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است
آنچه از فاخته‌ها ماند همین ‌کوکو ماند
بازمی‌داردت از هرزه‌دوی کسب کمال
نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب
رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست
چون عرق‌ریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی ‌که برد سادگی از آینه‌ها
هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیست‌که زایل‌گردد
رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
من‌گم‌کرده بضاعت به چه نازم بیدل
دلکی بود ازبن پیش در آن‌ گیسو ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند
نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند
نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند
به هرچه دید گشودیم موج خون‌گل‌ کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده می‌ماند
بیاکه بی‌تو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه چو خط بر جریده می‌ماند
کجا رویم ‌که دامان سعی بسمل ما
ز ضعف در ته خون چکیده می‌ماند
چه‌ گل‌ کنیم به دامن ز پای خواب‌آلود
بهار آبله هم نادمیده می‌ماند
به نارسایی پرواز رفته‌ام از خوبش
پر شکسته به رنگ پریده می‌ماند
قدح به دست خمستان شوق ‌کیست بهار
که ‌گل به چهره ساغر کشیده می‌ماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده می‌ماند
به طبع موج ‌گهر اضطراب نتوان بافت
سرشک ما به دل آرمیده می‌ماند
ز نسخهٔ‌ دو جهان درس ما فراموشی‌ست
به‌گوش ما سخنی ناشنیده می‌ماند
مرا به بزم ادب‌کلفتی‌که هست این است
که شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند
خوش است تازه ‌کنی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده می‌ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع ‌گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظام‌الملک‌کاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی ‌کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان‌ گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به ‌کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بی‌منت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به‌ کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن ‌که با یکران عزمت
نیارد خنگ ‌گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظام‌الملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بی‌نشانی
فلک‌ گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب ‌گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه
نمی‌جوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلک‌کردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی‌ گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام ‌الملک را من
چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی
زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح
کند در هر گذرگه دیده‌بانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبه‌خوانی
به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت
که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدم‌گویی و پشتم صولجانی
نظام‌الملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق ‌گل از باد خزانی
به جای ‌گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا می‌کن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو می‌دانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۲
گذشت و بر من عاجز ببین چه حال گذشت
که شاهباز به کبک شکسته بال گذشت
ز غمگساریم ای دوستان بیاسایید
که دردها ز فسون کارها ز حال گذشت
ملال عالمیان دم به دم دگرگون است
منم که مدت عمرم به یک ملال گذشت
همین بس است دلیل بقای عالم عشق
که یک شب غم او در هزار سال گذشت
به باغ طبع تو عرفی که صید تازگی است
هر آن نسیم که بگذشت بر نهال گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می‌کند
اقتضای جلوه دارد این‌قَدَر تمهید رنگ
تا پری بی‌پرده‌ گردد شیشه پیدا می‌کند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه‌ کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا می‌کند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می‌کند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا می‌کند
یأس‌ دل‌ کم‌ نیست‌ گر خواهی ز خود برخاستن
نشئه‌واری از شکست این شیشه پیدا می‌کند
حسرت پیکان او بی‌ناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا می‌کند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون‌، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می‌کند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نی‌گره از تنگی این بیشه پیدا می‌کند
بیدل از سیر تأمل‌خانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود
چون موی‌، سایه هم ز سر ما بلند بود
حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم
بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود
سعی غبارصبح هوای چه صید داشت
تا آسمان‌گشادن چین‌کمند بود
زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال
در شانه هم هزار دهن ریشخند بود
آشفت غنچه‌ای که گلش کرد دامنی
سیر بهار امن گریبان‌پسند بود
شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد
از خود چو رفت قطره به ‌بحر ارجمند بود
در وادیی‌ که داشت‌ ضعیفی‌ صلای جهد
دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود
مردیم و زد نفس در افسون عافیت
پیری چو مار حلقه طلسم‌گزند بود
افسانه‌ها به بستن مژگان تمام شد
کوتاهی امل به همین عقده بند بود
بیدل به نیم ناله دل از دست داده‌ایم
کوه تحملی‌که تو دیدی سپند بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود
در نظرم رخش عمر نعل‌ نما می‌ رود
خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود
سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر
فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی‌ گشود عرض حیا می‌رود
هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر
هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود
تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود
اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود
هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته ‌کجا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود
رنگ حنا به حیرتش از دست می‌رود
کسب کمال آینه‌دار فروتنی‌ست
موج‌ گهر ز شرم غنا پست می‌رود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفته‌ست می‌رود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب‌ گر آبله هم بست می‌رود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت‌ گل
با دامن تو هرکه نپیوست می‌رود
اشکم به رنگ سیل ‌در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست می‌رود
بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش‌ تا تا نفسی هست می رود
تا کی به ‌گفتگو شمری فرصتی‌که نیست
ای بی‌نصیب ماهی‌ات از شست می‌رود
بیدل دگر تظلم حرمان‌ کجا برم
من جراتی ندارم و او مست می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
بعد ازینت سبزه خط در سیاهی می‌رود
ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی می‌رود
می‌شود سرسبزی این باغ پامال خزان
خوشدلی‌هایت به گرد رنگ کاهی می‌رود
با قد خم‌گشته فکر صید عشرت ابلهی‌ست
همچو موج از چنگ این قلاب ماهی می‌رود
چاره دشوار است در تسخیر وحشت‌پیشگان
نکهت گل هر طرف گردید راهی می‌رود
جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی
رایگان این گوهر از دست سپاهی می‌رود
سرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوه‌ایم
موج ما از خود به دوش‌کج‌کلاهی می‌رود
نیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز
چون شود خاکستر از آتش سیاهی‌ می‌رود
صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس
ظلمت شب با نسیم صبحگاهی می‌رود
کیست‌ گردد مانع رنگ از طواف برگ ‌گل
خون من تا دامنت خواهی نخواهی می‌رود
از خط او دم مزن بیدل ‌که این حرف غریب
بر زبان خامه ی صنع الاهی می رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید
قضا نوشت‌ مگر سرخطم‌ به‌ سایهٔ بید
سحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت
سیاه‌کرد جهانم به دیده موی سفید
ز دور می‌شنوم‌ گر زبان ما و شماست
جلاجلی‌که صدا بسته بر دف ناهید
جز اختراع جنون امل‌ طرازان نیست
قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید
تلاش خلق به جایی نمی‌رسد امّا
همان به دوش نفس ناقه می‌کشد امید
حذر ز نشئهٔ دولت‌ که مستی یک جام
هنوز می‌شکند شیشه برسر جمشید
نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد
چراغها همه‌ گل ‌کرد دامن خورشید
غبار قافلهٔ رفتگان پرافشان‌ست
که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید
کدورت از دل منعم نمی‌رود بیدل
چه ممکن است ‌که چینی رسد به موی سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصه‌ای ‌که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{‌جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت‌ کار جهان‌ که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمی‌خواهد
محرف است زمانی‌ که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغ‌کن‌که رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشته‌ام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحت‌کهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
صبح شد در عرصهٔ‌گردون مگو خندان سفید
کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید
تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق
بحر هم در خورد گوهر می‌کند دندان سفید
جاده‌پیمای عدم بودیم و کس محرم نبود
این ره خوابیده شد از لغزش‌ مژگان سفید
شبههٔ تحقیق نقشی می‌زند بر روی آب
جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید
زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال
درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید
تا نگردد سخت‌جانی دستگاه انفعال
استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید
زیرگردون چون سحردریک نفس‌گشتیم پیر
می‌شود موی اسیر‌ان زود در زندان سفید
راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست
اشک را از دیده دوری‌کرد تا مژگان سفید
بزم می‌گرم است از دمسردی واعظ چه باک
برف‌نتواند شدن در فصل تابستان سفید
انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار
چون‌عرق‌گردیدآخر خون‌مشتاقان سفید
می‌نوشتم نامه‌ای بی‌مطلب قربانیان
جوش نومیدی ز بس‌کف‌کرد شد عنوان سفید
کاروان انتظار آخر به جایی می‌رسد
بیدل از چشم ترم راهی‌ست تاکنعان سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنه‌سری
پای ‌پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایه‌ات نفس بشمار
فکر جولان مکن ‌که روی زمین
از هجوم دل است آبله‌ زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بسته‌ایم از خط جبین زنار
سیر مجمل‌، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه‌ خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار
چون ‌گهر کسب‌ عزت ‌آسان نیست
سر به‌کف ‌گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت ‌و گو بیکار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش
تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش
عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت
رفتند به برگشتن مژگان رسایش
چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم
جز در نفس سوخته تغییر هوایش
سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان
سازیست‌که در سودن دست است صدایش
از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم
این قافله را برد ز ره بانگ درایش
خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب
هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش
از پردهٔ این‌خاک‌همین‌نوحه‌بلند است
کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش
ما را چه خیال است بر این مائده سیری
چشمی نگشودیم به کشکول گدایش
تا حشر چو افلاک محالست برآییم
با قد خم از معذرت زلف دوتایش
با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست
از ما به سوی او برسانید دعایش
جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا
چشمی‌ که‌ گشودیم جبین شد ز حیایش
هیهات‌که در انجمن عبرت تحقیق
بر روی‌ کسی باز نشد بند قبایش
راهی اگر از چاک گریبان بگشایید
با دل خبری هست بپرسید سرایش
یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است
بر بیدل ما رحم نمایید برایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ
چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ
ز شبنم ‌گلم این نکته نقد آگاهیست
که‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ
ز چشمک‌گل باغ جنون مشو غافل
تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ
گذشته است ز هستی غبار وحشت ما
ز رنگ رفته همان در عدم‌کنند سراغ
درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست
به‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ
چه انجمن چه‌گلستان فضای دلتنگی‌ست
مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ
ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن
خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگ‌کلاغ
تلاش منصب‌پروانه مشربی مفت است
بگردگرد سر هر دلی‌که دارد داغ
خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا
ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ
دو روز در دل خون‌گشته جوش زن بیدل
نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است
غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن
بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح‌ گر ز محمل عجزیم چاره نیست
باید نفس ‌کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه‌ گرد کند رفتن بهار
خجلت نیاز بیهده‌ کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط
نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست
صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع
افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید
ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد
حرفی‌کشیده‌ایم به‌گوش شکست رنگ
بیدل‌ کجاست فرصت ‌گامی در این چمن
چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در راه عشق توشهٔ امنی نبرده‌ام
از دیر تا به ‌کعبه همین سنگ خورده‌ام
هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است
اشکی چکیده تا رگ آهی فشرده‌ام
محمل کش تصور خلد انتظار کیست
گامیست آرزو که به راهی سپرده‌ام
پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند
تا روشنت شود چقدر سالخورده‌ام
امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد
من گام قاصد از تپش دل شمرده‌ام
در یاد جلوه‌ای که بهشت تصور است
آهی نکرد گل ‌که به باغش نبرده‌ام
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست
نقاش خامه گیر ز موی سترده‌ام
خجلت چو شمع‌ کشته ز داغم نمی‌رود
آیینه زنگ بسته ز وضع فسرد‌ه‌ام
گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد
از خویش رفتنی به خرامت سپرده‌ام
در خاک تربتم نفسی می‌زند غبار
بیدل هنوز زندهٔ عشقم‌، نمرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیده‌ام
آستانش کرده‌ام یاد و جبین مالیده‌ام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنی‌ست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیده‌ام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من به‌کار شعله چون شمع انگبین مالیده‌ام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیده‌ام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیده‌ام
گوهر صد آبرو در پرده حل‌کرد احتیاج
تا عرق‌واری به روی شرمگین مالیده‌ام
جز ندامت نیست‌کار حرص و من بی‌اختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیده‌ام
نالهٔ دل‌ گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیده‌ام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیده‌ام