عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۰ - شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن
آن دقوقی در امامت کرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز
وان جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتییی
در قضا و در بلا و زشتییی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
تند بادی همچو عزراییل خاست
موجها آشوفت اندر چپ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره واویلها برخاسته
دستها در نوحه بر سر میزدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده به جان
سر برهنه در سجود آنها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بیفایدهست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیلهها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زایشان شده دود سیاه
دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کی سگپرستان علتین
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر شهوت دیو خاص
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر
این همیآمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک
راست فرمودهست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت
کارها زآغاز اگر غیب است و سر
عاقل اول دید و آخر آن مصر
اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان
گر نبینی واقعهی غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود؟
حزم چه بود؟ بدگمانی بر جهان
دم به دم بیند بلای ناگهان
اندر آن ساحل در آمد در نماز
وان جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتییی
در قضا و در بلا و زشتییی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
تند بادی همچو عزراییل خاست
موجها آشوفت اندر چپ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره واویلها برخاسته
دستها در نوحه بر سر میزدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده به جان
سر برهنه در سجود آنها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بیفایدهست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیلهها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زایشان شده دود سیاه
دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کی سگپرستان علتین
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر شهوت دیو خاص
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر
این همیآمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک
راست فرمودهست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت
کارها زآغاز اگر غیب است و سر
عاقل اول دید و آخر آن مصر
اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان
گر نبینی واقعهی غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود؟
حزم چه بود؟ بدگمانی بر جهان
دم به دم بیند بلای ناگهان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۳ - انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین
چون رهید آن کشتی و آمد به کام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر؟
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر؟
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین
مر مرا هم مینماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه میگویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
درها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه؟
درتحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما؟
آن چنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطهی ماهیان در آب جو
سالها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر؟
خر ازین میخسبد این جا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شدهست ای مرد خام
که بشر دیدی مر اینها را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر؟ چند چند؟
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو میگو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب
هر که را دل پاک شد از اعتدال
آن دعایش میرود تا ذوالجلال
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر؟
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر؟
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین
مر مرا هم مینماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه میگویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
درها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه؟
درتحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما؟
آن چنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطهی ماهیان در آب جو
سالها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر؟
خر ازین میخسبد این جا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شدهست ای مرد خام
که بشر دیدی مر اینها را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر؟ چند چند؟
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو میگو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب
هر که را دل پاک شد از اعتدال
آن دعایش میرود تا ذوالجلال
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۴ - باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت؟
چون زابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا؟
ابله طرار انصاف اندرا
گفت من روزی ز حق میخواستم
قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت؟
چون زابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا؟
ابله طرار انصاف اندرا
گفت من روزی ز حق میخواستم
قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۵ - رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام
میکشیدش تا به داوود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ
این چه میگویی؟ دعا چه بود؟ مخند
بر سر و ریش من و خویش ای لوند
گفت من با حق دعاها کردهام
اندرین لابه بسی خون خوردهام
من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب
گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین
ای مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا؟
گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی به کین
گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر
روز و شب اندر دعایند و ثنا
لابهگویان که تو دهمان ای خدا
تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا
خلق گفتند این مسلمان راستگوست
وین فروشندهی دعاها ظلمجوست
این دعا کی باشد از اسباب ملک؟
کی کشد این را شریعت خود به سلک؟
بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی تو را
در کدامین دفتر است این شرع نو؟
گاو را تو باز ده یا حبس رو
او به سوی آسمان میکرد رو
واقعهی ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
من نمیکردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خوابها
دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجدهکنان چون چاکران
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را مینجست
زاعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم
اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی میفروزیدش ز پیش
چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از الٰه
که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان
قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را زاثر
قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زان ندا
چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
هر جفا که بعد از آنش میرسید
او بدان قوت به شادی میکشید
هم چنان که ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست
تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض
لقمهٔ حکمی که تلخی مینهد
گلشکر آن را گوارش میدهد
گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را زانکار او قی میکند
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
میکشد چون اشتر مست این جوال
بیفتور و بیگمان و بیملال
کفک تصدیقش به گرد پوز او
شد گواه مستی و دلسوز او
اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندکخور شده
ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
مینماید کوه پیشش تار مو
در الست آن کو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید
ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شکرستش و سالی گله
پای پیش و پای پس در راه دین
مینهد با صد تردد بی یقین
وامدار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو
چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران
گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاس است ای خدا
من دعا کورانه کی میکردهام؟
جز به خالق کدیه کی آوردهام؟
کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو کز توست هر دشوار سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید
کوری عشق است این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو
تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار
آن چنان که یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا
مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بیحدم بازی نبود
مینداند خلق اسرار مرا
ژاژ میدانند گفتار مرا
حقشان است و که داند راز غیب
غیر علام سر و ستار عیب؟
خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو؟
شید میآری غلط میافکنی
لاف عشق و لاف قربت میزنی؟
با کدامین روی چون دلمردهیی
روی سوی آسمانها کردهیی؟
غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان مینهد رو بر زمین
کی خدا این بنده را رسوا مکن
گر بدم هم سر من پیدا مکن
تو همیدانی و شبهای دراز
که همیخواندم تو را با صد نیاز
پیش خلق این را اگر چه قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنیست
که بیا ای ظالم گیج غبی
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ
این چه میگویی؟ دعا چه بود؟ مخند
بر سر و ریش من و خویش ای لوند
گفت من با حق دعاها کردهام
اندرین لابه بسی خون خوردهام
من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب
گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین
ای مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا؟
گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی به کین
گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر
روز و شب اندر دعایند و ثنا
لابهگویان که تو دهمان ای خدا
تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا
خلق گفتند این مسلمان راستگوست
وین فروشندهی دعاها ظلمجوست
این دعا کی باشد از اسباب ملک؟
کی کشد این را شریعت خود به سلک؟
بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی تو را
در کدامین دفتر است این شرع نو؟
گاو را تو باز ده یا حبس رو
او به سوی آسمان میکرد رو
واقعهی ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
من نمیکردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خوابها
دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجدهکنان چون چاکران
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را مینجست
زاعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم
اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی میفروزیدش ز پیش
چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از الٰه
که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان
قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را زاثر
قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زان ندا
چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
هر جفا که بعد از آنش میرسید
او بدان قوت به شادی میکشید
هم چنان که ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست
تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض
لقمهٔ حکمی که تلخی مینهد
گلشکر آن را گوارش میدهد
گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را زانکار او قی میکند
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
میکشد چون اشتر مست این جوال
بیفتور و بیگمان و بیملال
کفک تصدیقش به گرد پوز او
شد گواه مستی و دلسوز او
اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندکخور شده
ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
مینماید کوه پیشش تار مو
در الست آن کو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید
ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شکرستش و سالی گله
پای پیش و پای پس در راه دین
مینهد با صد تردد بی یقین
وامدار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو
چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران
گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاس است ای خدا
من دعا کورانه کی میکردهام؟
جز به خالق کدیه کی آوردهام؟
کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو کز توست هر دشوار سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید
کوری عشق است این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو
تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار
آن چنان که یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا
مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بیحدم بازی نبود
مینداند خلق اسرار مرا
ژاژ میدانند گفتار مرا
حقشان است و که داند راز غیب
غیر علام سر و ستار عیب؟
خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو؟
شید میآری غلط میافکنی
لاف عشق و لاف قربت میزنی؟
با کدامین روی چون دلمردهیی
روی سوی آسمانها کردهیی؟
غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان مینهد رو بر زمین
کی خدا این بنده را رسوا مکن
گر بدم هم سر من پیدا مکن
تو همیدانی و شبهای دراز
که همیخواندم تو را با صد نیاز
پیش خلق این را اگر چه قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنیست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۶ - شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه
چون که داوود نبی آمد برون
گفت هین چون است این احوال؟ چون؟
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داوود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سوآل
این همیجستم ز یزدان کی خدا
روزییی خواهم حلال و بیعنا
مرد و زن بر ناله من واقفند
کودکان این ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بیشکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه میگفت این گدای ژندهدلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیبدان
گفت هین چون است این احوال؟ چون؟
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داوود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سوآل
این همیجستم ز یزدان کی خدا
روزییی خواهم حلال و بیعنا
مرد و زن بر ناله من واقفند
کودکان این ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بیشکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه میگفت این گدای ژندهدلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیبدان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۷ - حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو
گفت داوود این سخنها را بشو
حجت شرعی در این دعوی بگو
تو روا داری که من بیحجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی؟
این که بخشیدت خریدی؟ وارثی؟
ریع را چون میستانی حارثی؟
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
آنچه کاری بدروی آن آن توست
ورنه این بیداد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت ای شه تو همین میگوییام
که همیگویند اصحاب ستم؟
حجت شرعی در این دعوی بگو
تو روا داری که من بیحجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی؟
این که بخشیدت خریدی؟ وارثی؟
ریع را چون میستانی حارثی؟
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
آنچه کاری بدروی آن آن توست
ورنه این بیداد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت ای شه تو همین میگوییام
که همیگویند اصحاب ستم؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۸ - تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام
سجده کرد و گفت کی دانای سوز
در دل داوود انداز آن فروز
در دلش نه آنچه تو اندر دلم
اندر افکندی به راز ای مفضلم
این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داوود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز
خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوت
روزن جانم گشادهست از صفا
میرسد بیواسطه نامهی خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه کان بیروزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشهٔ هر بیشهیی کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب
عکس خورشید برون است از حجاب؟
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم؟
من چو خورشیدم درون نور غرق
میندانم کرد خویش از نور فرق
رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیم است ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان
نیست دستوری وگر نی ریختی
گرد از دریای راز انگیختی
هم چنین میگفت داوود این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکی ییاش شکی
با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لب ببست و عزم خلوتگاه کرد
در دل داوود انداز آن فروز
در دلش نه آنچه تو اندر دلم
اندر افکندی به راز ای مفضلم
این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داوود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز
خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوت
روزن جانم گشادهست از صفا
میرسد بیواسطه نامهی خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه کان بیروزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشهٔ هر بیشهیی کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب
عکس خورشید برون است از حجاب؟
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم؟
من چو خورشیدم درون نور غرق
میندانم کرد خویش از نور فرق
رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیم است ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان
نیست دستوری وگر نی ریختی
گرد از دریای راز انگیختی
هم چنین میگفت داوود این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکی ییاش شکی
با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لب ببست و عزم خلوتگاه کرد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۹ - در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۰ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام
گفت داوودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکم است این؟ چه داد؟
از پی من شرع نو خواهی نهاد؟
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
هم چنین تشنیع میزد برملا
کالصلا هنگام ظلم است الصلا
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکم است این؟ چه داد؟
از پی من شرع نو خواهی نهاد؟
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
هم چنین تشنیع میزد برملا
کالصلا هنگام ظلم است الصلا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۵ - قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسبد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد؟ چه شد حالش؟ چه گشت؟
هم چنان که جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا
چون که پیداگشت سر کار او
معجزهی داوود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها میزدند
ما همه کوران اصلی بودهایم
از تو ما صد گون عجایب دیدهایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خونخواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زرهسازی تو را معلوم شد
کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو میخوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
وان قویتر زان همه کین دایم است
زندگی بخشی که سرمد قایم است
جان جملهی معجزات این است خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسبد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد؟ چه شد حالش؟ چه گشت؟
هم چنان که جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا
چون که پیداگشت سر کار او
معجزهی داوود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها میزدند
ما همه کوران اصلی بودهایم
از تو ما صد گون عجایب دیدهایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خونخواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زرهسازی تو را معلوم شد
کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو میخوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
وان قویتر زان همه کین دایم است
زندگی بخشی که سرمد قایم است
جان جملهی معجزات این است خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۷ - مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان کشتی ساختن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۹ - جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان
سر آن خرگوش دان دیو فضول
که به پیش نفس تو آمد رسول
تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد
بازگونه کردهیی معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را
اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال
قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب
این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام؟
چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتاب آفتاب آفتاب
این چه میگویم؟ مگر هستم به خواب؟
صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کردهست ای بد گمرهان
کوه بر خود میشکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف
خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دلها کرد عالمها خراب
بنگرید ای مردگان بیحنوط
در سیاست گاه شهرستان لوط
پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان
اضعف مرغان ابابیل است و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو
کیست کو نشنید آن طوفان نوح؟
یا مصاف لشکر فرعون و روح؟
روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر میگسیخت
کیست کو نشنید احوال ثمود؟
و آن که صرصر عادیان را میربود؟
چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیلکش اندر وغا
آن چنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
میروند و نیست غوثی رحمتی
نام نیک و بد مگر نشنیدهاید؟
جمله دیدند و شما نادیدهاید
دیده را نادیده میآرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک
گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند کور
بینصیب آیی ازان نور عظیم
بستهروزن باشی از ماه کریم
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهانهای فراخ؟
جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را؟ بگو
لحن داوودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید
آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد
صدقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه
صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره
صدقوهم هم مصابیح الدجیٰ
اکرموهم هم مفاتیح الرجا
صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم
پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل
هین گواهیهای شاهان بشنوید
بگرویدند آسمانها بگروید
که به پیش نفس تو آمد رسول
تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد
بازگونه کردهیی معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را
اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال
قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب
این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام؟
چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتاب آفتاب آفتاب
این چه میگویم؟ مگر هستم به خواب؟
صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کردهست ای بد گمرهان
کوه بر خود میشکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف
خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دلها کرد عالمها خراب
بنگرید ای مردگان بیحنوط
در سیاست گاه شهرستان لوط
پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان
اضعف مرغان ابابیل است و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو
کیست کو نشنید آن طوفان نوح؟
یا مصاف لشکر فرعون و روح؟
روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر میگسیخت
کیست کو نشنید احوال ثمود؟
و آن که صرصر عادیان را میربود؟
چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیلکش اندر وغا
آن چنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
میروند و نیست غوثی رحمتی
نام نیک و بد مگر نشنیدهاید؟
جمله دیدند و شما نادیدهاید
دیده را نادیده میآرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک
گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند کور
بینصیب آیی ازان نور عظیم
بستهروزن باشی از ماه کریم
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهانهای فراخ؟
جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را؟ بگو
لحن داوودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید
آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد
صدقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه
صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره
صدقوهم هم مصابیح الدجیٰ
اکرموهم هم مفاتیح الرجا
صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم
پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل
هین گواهیهای شاهان بشنوید
بگرویدند آسمانها بگروید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن
از انس فرزند مالک آمدهست
که به مهمانی او شخصی شدهست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یکدمه
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز؟
گفت زان که مصطفیٰ دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چهها خواهد گشاد؟
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد ازان گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه؟
چون فکندی زود آن از گفت وی؟
گیرم او بردهست در اسرار پی
اینچنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی؟
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم زاکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
زاعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم زاشکم بود
که به مهمانی او شخصی شدهست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یکدمه
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز؟
گفت زان که مصطفیٰ دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چهها خواهد گشاد؟
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد ازان گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه؟
چون فکندی زود آن از گفت وی؟
گیرم او بردهست در اسرار پی
اینچنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی؟
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم زاکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
زاعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم زاشکم بود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۸ - قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بیآبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفیٰ پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی میبرد
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر
سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بندهیی میشد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیهبری
پس بدو گفتند میخواند تو را
این طرف فخر البشر خیر الوریٰ
گفت من نشناسم او را کیست او؟
گفت او آن ماهروی قندخو
نوعها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر؟
من نیایم جانب او نیم شبر
کشکشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او
این کسی دیدهست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه؟
این کسی دیدهست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب؟
مشک خود روپوش بود و موج فضل
میرسید از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همیگردد هوا
وان هوا گردد ز سردی آبها
بلکه بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم
تو ز طفلی چون سببها دیدهیی
در سبب از جهل بر چفسیدهیی
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی
چون سببها رفت بر سر میزنی
ربنا و ربناها میکنی
رب میگوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب؟
گفت زین پس من تورا بینم همه
ننگرم سوی سبب وان دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو؟
کردهیی روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفیٰ پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی میبرد
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر
سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بندهیی میشد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیهبری
پس بدو گفتند میخواند تو را
این طرف فخر البشر خیر الوریٰ
گفت من نشناسم او را کیست او؟
گفت او آن ماهروی قندخو
نوعها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر؟
من نیایم جانب او نیم شبر
کشکشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او
این کسی دیدهست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه؟
این کسی دیدهست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب؟
مشک خود روپوش بود و موج فضل
میرسید از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همیگردد هوا
وان هوا گردد ز سردی آبها
بلکه بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم
تو ز طفلی چون سببها دیدهیی
در سبب از جهل بر چفسیدهیی
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی
چون سببها رفت بر سر میزنی
ربنا و ربناها میکنی
رب میگوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب؟
گفت زین پس من تورا بینم همه
ننگرم سوی سبب وان دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو؟
کردهیی روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی
ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او
میدمید از لامکان ایمان او
چشمهیی دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش الٰه
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش توست
این زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهای مصطفیٰ بر رو نهاد
بوسههای عاشقانه بس بداد
مصطفیٰ دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زادهی حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو به ده واگوی حال
او همیشد بی سر و بی پای مست
پای مینشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان
تا نگویی درشکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او
میدمید از لامکان ایمان او
چشمهیی دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش الٰه
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش توست
این زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهای مصطفیٰ بر رو نهاد
بوسههای عاشقانه بس بداد
مصطفیٰ دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زادهی حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو به ده واگوی حال
او همیشد بی سر و بی پای مست
پای مینشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۲ - آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسیوار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم
هم ازان ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماهه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را به گوش؟
این کی ات آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر؟
گفت حق آموخت آن گه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو؟ گفتا که بالای سرت
مینبینی؟ کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت میبینی تو؟ گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
میبیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم میرهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت؟ باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آن که دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو میگفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آن کسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماهه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را به گوش؟
این کی ات آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر؟
گفت حق آموخت آن گه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو؟ گفتا که بالای سرت
مینبینی؟ کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت میبینی تو؟ گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
میبیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم میرهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت؟ باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آن که دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو میگفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آن کسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۳ - ربودن عقاب موزهٔ مصطفی علیه السلام و بردن بر هوا و نگون کردن و از موزه مار سیاه فرو افتادن
اندرین بودند کآواز صلا
مصطفیٰ بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزهربای
دست سوی موزه برد آن خوشخطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیک خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخی یی
من زادب دارم شکستهشاخی یی
وای کو گستاخ پایی مینهد
بی ضرورت کش هوا فتویٰ دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس توست ای مصطفیٰ
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی مینشین
مصطفیٰ بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزهربای
دست سوی موزه برد آن خوشخطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیک خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخی یی
من زادب دارم شکستهشاخی یی
وای کو گستاخ پایی مینهد
بی ضرورت کش هوا فتویٰ دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس توست ای مصطفیٰ
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی مینشین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۳ - اجابت کردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام
گفت بخشیدم بدو ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زندهش کنم
بلکه جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر تورا
گفت موسیٰ این جهان مردن است
آن جهان انگیز کان جا روشن است
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهانخانهی لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
ور تو خواهی این زمان زندهش کنم
بلکه جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر تورا
گفت موسیٰ این جهان مردن است
آن جهان انگیز کان جا روشن است
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهانخانهی لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۴ - حکایت آن زنی کی فرزندش نمیزیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا
آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقییی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بیکیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوبکیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار میبایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشتخورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقییی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بیکیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوبکیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار میبایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشتخورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۶ - جواب حمزه مر خلق را
گفت حمزه چون که بودم من جوان
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران