عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
به صد امید درآمد دلم به کوی امید
بداد جان عزیز و ندید روی امید
به بوی آنکه امیدم به لطف بنوازد
نمی رود ز مشامم هنوز بوی امید
به لب رسید به امّید وصل جان و دلم
هنوز می ننشینم ز جست و جوی امید
بجز امید مرا جست و جوی با کس نیست
چگونه دست بدارم ز گفتگوی امید
روا نکرد امید مرا امید و هنوز
امیدهاست من خسته را به سوی امید
ز یمن بخت به چوگان خوشدلی روزی
به در بریم ز میدان عشق گوی امید
دلا ز باغ جهان گلبن امید مبر
که آب رفته درآید دگر به جوی امید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
بس بگردید و بس بگردد هم
چرخ سرگشته و نگردد کم
دیده بگشا که آسیای فلک
نیست هرگز قرار او یک دم
شاد دارد دلی ولیکن از او
کس نکردست حاصل الاّ غم
نیش او بیشتر ز نوش بود
بر دل کس نمی نهد مرهم
یک زمان با تو مهربان باشد
باز گردد مزاج او در دم
چه شکایت کنم ز بی مهریش
که فزودست درد بر دردم
دم فروشد مرا ز غصّه دور
کس نفس چون زند بگو در دم
حال من در جهان چو زلف بتان
نیک شوریده است و رفته بهم
یک زمان غم ز خاطرم نرود
کم نکرد از دو چشم بختم نم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
از چرخ بجز جفا چه دربار آید
ده روزه گلی دهد دگر خار آید
کاریست فتاده در میان بس مشکل
تا خود چه کند بخت و که را باز آید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است
بر خاک عاشقی پی او بر مگیر هان
زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است
امروز جای پاک درین خاکدان که یافت؟
آنکو به دستگاه قناعت ممکن است
دهر ابلق است و عرصه خاکی مصافگاه
منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است
ور زو نزاد بچه راحت عجب مدار
کاین ابلق از طریق حقیقت سترون است
بشنو که نیست عالم شش سو حریف چرب
ور آب هفت عرصه دریاش روغن است
ایمه جهان و خلق جهان دیده ای که چیست؟
ده مرغ نیم سوخته در یک نشیمن است
مرهم که یافت ور نه همه خاک خستگی است؟
رستم کجاست ورنه همه چاه بیژن است؟
بی شفقتی سپهر درین دان که از شفق
هر شامگه به خون تو آلوده دامن است
از روغن تو دان که بپالود چار طبع
کاین شمع هفت طارم پیروزه روشن است
خوشدل مجوی مرد به عالم که بر فلک
آن رود زن که هست طربناک هم زن است
سر بر مکن ز جیب که تا چرخ خیمه بست
از دو طناب خیمه زه جیب و گردنست
در چشم من مگو نرسد سوزن فنا
بهتر ببین که خود مژه همشکل سوزن است
باغ جهان مبین و حدیثش مگو از آنک
کوری درو ز نرگس و گنگی ز سوسن است
با هر که هست گرم و سبک، همچو آه من
دهر دو رنگ سرد و گران همچو آهن است
ما را چه غم چو بر دل ما فقر پادشاست
کاوس را چه باک که رستم تهمتن است
من غم خوردم نه مرغ مسمن که مرغ غم
از بس که خورد دانه دل هم مسمن است
دندان حرص چون نکنم که آسمان به تک
دامن گرفته در دهن اندر پی من است
یک زنده دل نماند که آواز دهد
کین خاک توده گلخن ویران نه گلشن است
دلها بمرد و بر سر این جمع مرده دل
هر صبحدم خروس سحرگه به شیون است
جوجو چراست از غم عالم دل مجیر؟
کورا جوی هنوز درین تیره خرمن است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
تا دار ملک زان سوی عالم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲
آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
زایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شمار صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یارب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند به باده انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با کشار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۷
جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
گلی به دست که دادست روزگار بگو؟
که بعد از آن به جفا خارهاش ننهادست
که خورد باده راحت دودم که آخر کار؟
به جای باده نه در دستش از جهان بادست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟
که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست
یکی منم که مرا از حوادث فلکی
به پیش چشم همه عالم انده آبادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد
که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست
کسی که می کند از جور آسمان فریاد
اگر چه من نکنم جایگاه فریادست
اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست
که آدمی همه از بهر نیستی زادست
ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد
هزار بار گران تر ز کوه پولادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۹
کار عالم سست بنیاد آمدست
آسمان را پیشه بیداد آمدست
هر کجا زیر فلک صاحب دلی است
نیک نیک از غم به فریاد آمدست
ای خوشا آن کس که او را در جهان
یا دمی خوش یا دلی شاد آمدست
حاصل خاک آنچه هست از خشک و تر
چون ببینی جمله بر باد آمدست
در جهان هر کار کان مشکلتر است
از برای آدمیزاد آمدست
بنده آنم که او در عمر خویش
یکدم از بند غم آزاد آمدست
ای بسا غصه که خوردم چون مرا
دوستان رفته با یاد آمدست
از غم فرقت همی گردد خراب
هر دلی کز شادی آباد آمدست
سخت آسانست با زخم فراق
زخمها کز تیغ پولاد آمدست
رنج فرقت پژمرد آنرا که او
تازه همچون شاخ شمشاد آمدست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۰
فلک را عهد بس نااستوار است
همه کار جهان ناپایدارست
بیا کس کز پی یک روزه راحت
بمانده روز و شب در انتظارست
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع طرب ناسازگارست
رفیق یک نشاطش صد نهیب است
رقیب یک گلش صد نوک خارست
به حق گفت آنکه بد گفت این جهان را
که الحق ناکس و ناحق گزارست
هر آنچ آید ز چرخ آسان بود لیک
فراق دوستان دشوار کارست
هر آنکو در میان دوستان نیست
ز شادیهای عالم بر کنارست
کسی کز همدم محرم جدا ماند
نپندارم که عیشش برقرارست
کسی کو خوشدلی جوید ز گردون
به نزدیک خرد ناهوشیارست
که او در جامه نیلی بدین سان
از آن وقتست کو هم سوگوارست
بسا هم صحبت همدم که گفتم
که کار ما ازو همچون نگارست
کنون رفتند و بگذشتند از آن سان
کزو ما را غم دل یادگارست
قراری نیست احوال جهان را
و گر ملک جهان داالقرار است
جهانی را که می بینی به صورت
برون خرما درون سو نوک خارست
بد و نیک جهان هم مختصر به
که بی شک راحت اندر اختصارست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۷
از عشوه روزگار فریاد
کو خود ز وفا نمی کند یاد
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد
بر عمر مساز تکیه چون هست
این طارم عمر سست بنیاد
گویی که زمانه بر دل خلق
از راحت و رنج داد و بیداد
هر در که گشاده بود در بست
هر راه که بسته بود بگشاد
در عرصه چار طاق خاکی
یابی همه چیز جز دلی شاد
غم های زمانه نیست گویی
الا ز برای آدمی زاد
یاران قدیم ما که بودند
دمساز و لطیف و خوشدل و راد
گه بوده حریف جام باده
گه گشته رفیق تیغ پولاد
هم محرم وصل های شیرین
هم مونس غصه های فرهاد
رفتند چنانکه در جهان کس
زایشان نکند به سالها یاد
با هم نفسان خوش است عشرت
با دجله نکوترست بغداد
هر واقعه کو فتاد ما را
زین واقعه صعب تر نیفتاد
بدتر ز فراق دوستان چیست؟
کس فرقت دوستان مبیناد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که بتواند سفت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا جامه مدح تو بپوشید رهی
با چرخ ستمکاره بکوشید رهی
تا از تو حدیث خوش نیوشید رهی
از شیر ژیان بدوشید رهی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - تاسف از درگذشت سیف الدین سنقر همدانی معروف به خمار تکین
نمی توان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ی چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
به بزم کیتی منشین و گرنه ساغر وار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
نکرده مهره گردن چو ناچخ از آهن
به پیش سیلی ایام کی توان بجهید
بدام مرگ برآویخت صد هزا ران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
نکال صورت عالم زهر که در ذهنی است
بدیده ی خرد این حال را بباید دید
کجا شد آنکه خدنکش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید
کجا شد آنکه بنای فساد آب ببرد
ز میغ تیغ وی از بس سرشک خون بچکید
کجا شد آنکه صف خصم را به تنهائی
هزار بار بیک حمله سر بسر بدرید
کجا شد آنکه کمینه وثاق قود کشش
عنان ز ابلق گردون بکین همی بکشید
پناه لشکر منصور سیف الدین سنقر
که باز عدل جز از آشیان او نپرید
به بست چاشنی از اضطراب ملک عراق
که کام تلخی، تلخی زهر مرگ چشید
خبر نداشت که جان میفروشد آنساعت
که امن خلق ببازار رزم در نخرید
به جنگ و آشتی روز کار تن در ده
که جای نیک و بد است و سرای پاک و پلید
دل ستیزه عصمت بمزد خود برساد
گذشت چون بجوار خدای پاک رسید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
این دوست‌وَشان که دشمن جان منند
در حسرت دانش فراوان منند
دانند هم ایشان که نه مردان منند
این ننگ زنان نه مرد میدان منند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شبی که غیر در آن آستان نمیماند
مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار
که باغ گل، بتو ای باغبان نمیماند
بدامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن
ز شوق دام تو، در آشیان نمیماند
فغان، که راز محبت بسینه میخواهم
نهان کنم ز تو، اما نهان نمیماند!
بمصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم
که بعد از آشتی او بدگمان نمیماند
ز مهر او ز کسانم، غمی، نمیدارم
که ماه من بکسی مهربان نمیماند!
دلت مباد غمین از شکایتم، خوش باش،
بماند آنچه بدل، بر زبان نمیماند!
فتاد کار به آه شبانه ام، فرداست
که روز خوش بتو ای آسمان نمیماند!
رساند مژده ی وصل تو قاصد و، خجل است
چگونه شاد شوم؟ کاین بآن نمیماند!
فغان که اشک من امشب اگر بروز وداع
بجا غباری ازین کاروان نمیماند
خوشم ز گریه بکویش ز بهر غیر آنجا
ز نقش پای من آذر/ نشان نمیماند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳ - تتبع مخدوم
ساقی حیات بخشد چون باد نوبهاران
چون ابر رخت هستی کش سوی کوهساران
خاطر سخن شنو کن دفتر به می گرو کن
در طور فقر نو کن آئین کامکاران
باد از مسیح دم زد لاله به که علم زد
خوش باد کو قدم زد آنسو به خیل یاران
می کن به می پرستی دیوانگی و مستی
کو شو ز رنگ هستی شرمنده هوشیاران
ز هاد را نشانه در محنت زمانه
از باده مغانه خوش وقت میگساران
بودم به روز خرم وز روزگار بی غم
کو ای رفیق همدم آن روز و روزگاران
فانی بود به شیون کز دور چرخ پر فن
هم دوست گشت دشمن هم جمله دوستداران
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار جهان نگر گرت تکیه بر اوست
تا بر تو شود گشاده کو دشمن خوست
در پشت پلنگ چون نمی ماند پوست
بر زین تو کی بماند ای زینت دوست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
در عالم سفله از بنی آدم کیست
کو زد نفسی که نز پی مردن نیست
آنکو که دمی ز ناز خندید چو برق
کز حادثه همچو ابر سالی نگریست