عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای خواجه شنیدستم زین کوچه رهی داری
بر چهره این بت رو، پنهان نگهی داری
هر صبحدم اندر بر، سیمین صنمی گیری
هر نیمه شب اندر دست، زلف سیهی داری
روز و شب تو خوش باد، وقتت همه دلکش باد
که روز و شب اندر کوی، تابنده مهی داری
ای بنده فرخنده، خوش باش زهی بنده
کز دولت پاینده، رو سوی شهی داری
باید بزنی تسخر بر چهره ماه و خور
کز سایه دیوارش آرامگهی داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
سخن بگوی که شیرین لب و شکردهنی
مشو خموش که شمع و چراغ انجمنی
مرو ز بر که چو جان دربری حریفانرا
بخواب ناز مشو، چونکه چشم بخت منی
بپاس خاطر یاران و دوستان، سر زلف
بهم مزن که دل عالمی بهم بزنی
ز چهره پرده میکفن بتا برای خدا
که پرده ها بدری چون تو پرده برفکنی
صفت ز گل نکنم، نام از چمن نبرم
تو سرخ تر ز گل و تازه روتر از چمنی
هزار سینه سپر شد، هزار دیده هدف
که ناگهان تو مگر تیر غمزه ای بزنی
دل شکسته ما را یکی بپرس احوال
چه تار طره مشکین بهم همی شکنی
هزار طوطی شیرین سخن بسان حبیب
کنند از لب شیرین تو شکر شکنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
قربان مقدمت که ببزم من آمدی
چون نور در دو دیده و جان در تن آمدی
دیدم ستاده سرو بپا، سرفکنده گل
گفتم یقین که باز تو در گلشن آمدی
در دل ز دیده راه نمودی چو آفتاب
در خانه فقیر ز یک روزن آمدی
تیغ و کفن بگردن و بر کف نهاده جان
سر پیش دارم، ار ز پی کشتن آمدی
ای گنج شایگان مگرت باد آورید
یا خود به اختیار در این روزن آمدی
ایشمع صبح، شام بر افروختی چرا
ای دزد شب، بروز چرا رهزن آمدی
بد تنگ تر ز چشمه سوزن دل حبیب
گویا تو رشته گشتی و در سوزن آمدی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
با رقیبان سر سفر داری
با اسیران دگر چه سر داری
چه روی سوی مصر و بنگاله
تو که هم قند و هم شکر داری
ملک خاور گرفته ای بجمال
گوئیا میل باختر داری
ما هم از دیر سوی کعبه رویم
تو اگر راه کعبه برداری
ما مسلمان شویم دیگر بار
تو باسلام میل اگر داری
من دل از مهر بر نخواهم داشت
تو اگر دل ز مهر برداری
من بسوی دگر نخواهم رفت
تو اگر رو سوی دگر داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون شود با ما اگر رسم ستم کمتر کنی
اندکی این جور را با عاشق دیگر کنی
غازه ای از خون ما بر چهره خود کن نگار
چون ز بهر ناسزایان خویشرا زیور کنی
لختی از این سوخته دل نه بخوان بهر کباب
با حریفان دغل چون باده در ساغر کنی
دامن از دستم مکش ای تندخوی از روی قهر
کز نثار چشم من دامن پر از گوهر کنی
نام ما با خون مظلومان رقم کن نز مداد
چونکه نام عاشقانرا ثبت در دفتر کنی
با حریفان دغل هر شب زنی می تا سحر
چونکه دور ما رسد آغاز شورو شر کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
شنیدستم که با یاری نهانی
تو داری روز و شب کار نهانی
یکی از محرمان بزم عیشت
بگوشم گفته اسراری نهانی
شنیدستم که هر ماهی دو روز است
تو را با یار دیداری نهانی
شنیدستم شب دوشینه ساغر
زدی در دیر خماری نهانی
شنیدستم دلت را کرده بیمار
نگاه چشم بیماری نهانی
شنیدستم که در بیماری تو
فرستاده پرستاری نهانی
شنیدستم سپردستی دل خویش
بدست عشق دلداری نهانی
شنیدستم دلت آزرده گشته است
ز بی پروا دل آزاری نهانی
شنیدستم که دزدیده است رختت
شبانگه شوخ عیاری نهانی
شنیدستم شبیخون برده ناگاه
بجانت دزد طراری نهانی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ترک من نیمه شب از در با چراغ آید همی
تا بجوید بزم ما را در سراغ آید همی
صبحدم تا نیمه شب اندر پی کار خود است
چون شود نیمه شبش وقت فراغ، آید همی
می زده چشم و شکسته زلف و مخمور و خراب
سر زده در بزم یاران، با ایاغ آید همی
بر فروزد چهره اش چون گل ز تاب می چنانک
بزم ما از روی او چون صحن باغ آید همی
روی او چون لاله گردد بزم ما چون لاله زار
لاله دیدستی که او بی هیچ داغ آید همی
افتد از یکسو به دیگر سو زمستی هر طرف
وقت بشکن بشکن و شوخی و لاغ آیدهمی
شب ز مستی تا سحر خسبد ز عالم بیخبر
صبحدم از جام دیگر، تر دماغ آید همی
با دو چشم نیم مست افتان و خیزان در خمار
دست یاران گیردوزی دشت و راغ آید همی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ترک بدخوی جفا جوی بلا بالا توئی
نی غلط گفتم نکو خوی و نکو سیما توئی
آن بهشت نقد کامروز است ما را نقد وقت
میکند بیهوده زاهد وعده فردا، توئی
آنکه از روز نخستین در ره مهر و وفا
با کسی گامی نپیموده است جز با ما، توئی
آنکه بعد از خفتن اغیار و چشم روزگار
تا سحر شبها نهادم بر لبش لبها، توئی
آن بت دلجو که پنهان راز من با دیگران
از سر صدق و صفا هرگز نکرد افشا، توئی
آن بت دلجو که پنهان راز من با دیگران
از سر صدق و صفا هرگز نکرد افشا، توئی
آنکه گیسوی گرهگیرش بود مار سیاه
جز منش کس نیست افسون ساز و مار افسا، توئی
آنکه جز تو در دلش کسرا نباشد ره، منم
آنکه جز من در برش کسرا نباشد جا توئی
آنکه جز بر پای تو ننهاده سر هرگز، منم
آنکه جز در بزم من ننهاده هرگز پا، توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
چرا میل دل آزاری نداری
مگر با ما سر یاری نداری
ترا در دلبری صنعت تمام است
ولیکن رسم دلداری نداری
شد از جور تو ویران خانه دل
چرا آهنگ معماری نداری
بصید خانگی قانع شو امروز
که ذوق صید بازاری نداری
نمیپرسی گرفتاران خود را
چرا گو خود گرفتاری نداری
دل از بیمار چشمت گشت بیمار
چرا میل پرستاری نداری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
یک امشبی که تو آسوده در کنار منی
چه میشود که رخ از من بدیگری نکنی
فدای جان تو بادا روان جان و تنم
که راحت دل و آرام جان، روان تنی
چه میشود که شبی با دو صد تکبر و ناز
بهمدمی من دلفکار صبح کنی
من ایستاده بپا بنده وار سر در پیش
تو شاهوار بتخت جلال تکیه زنی
شکر فروش دکان گو ببند و طوطی لب
بحضرت تو که شیرین لب و شکر دهنی
ز عشق روی تو گل پیرهن درید و هنوز
تو همچو غنچه نهان در درون پیرهنی
دلاوران سپه قلب دشمنان شکنند
ترا چه شد که دل دوستان همی شکنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
امشب که منم با تو در اینخانه خالی
کس جز من و تو نیست در این کوی و حوالی
عمریست که من با تو بتا فرصت اینحال
میجستم و یک امشبه فرصت شده حالی
از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا
گر می همه دردیست و گر کاسه سفالی
سیلی خورد از بادزن ار عود بسوزد
گر دم زند آنجا نفس باد شمالی
گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد
شاید که زبانش ببری، گوش بمالی
بر خیز و بیا تا بسر بام برآئیم
تا ماه بدانند ز ابروی هلالی
در وصف جمال تو جز اینقدر ندانم
کز حسن تمامی و بخوبی بکمالی
از عمر حبیبا نتوان کرد حسابش
بیدوست بسر گر رود ایام ولیالی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
تا چند کند دست تو با زلف تو بازی
تا چند کند غمزه تو دست درازی
با زلف پریشیده چه اندیشه کنی باز
کش گاه سرافکنده کنی گه بفرازی
گاهیش ببری سرو گه بر شکنی پشت
گاهیش بخواری فکنی گه بنوازی
کس مشک بر آتش نگذارد، ز چرا تو
این مشک بر آن آتش رخسار گدازی
ای زلف سیه کار چه کردی تو که باید
پیوسته بر این شعله بسوزی و بسازی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تو با لب نمکین از چه قند گفتاری
بگو یکی زنمک، قند چون همی باری
تو شکرین لب و شیرین سخن، هزار افسوس
که تندخوی و ترش روی و تلخ گفتاری
تو ماه روی و سمن بوی و مشک مو، صد حیف
که جنگجوی و جفا خوی و مردم آزاری
شنیده ام ز کسان سرو میوه مینارد
تو سرو قد ز چه رو میوه نیشکرداری
بنازم آن نگه شوخ و چشم مست ترا
که شیوه اش همه مخموری است و خماری
تو خوب رو بچمن پا منه که می ترسم
که چشم بد رسد از نرگست بعیاری
نگاه شوخ ترا نرگس از که آموزد
گرفتم آنکه چه چشمت شود به بیماری
حبیب دفتر تو کاروان بنگاله است
کزو بجای سخن، بار بار قند آری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در ده قدح باده که با زخم فراقی
مرهم نشود دل مگر از رطل عراقی
دیروز مرا وصل تو گر ساقی جان بود
امروز چه افتاد که شد هجر تو ساقی
می باز نگیری بگه وصل و گه هجر
تو باقی و جام و خم و مینای تو باقی
از ما نکشی پای که با ما همه لطفی
با ما نشوی جفت که از ما همه طاقی
با مائی و بیمائی و نزدیکی و دوری
چه تلخ و چه شیرین که گوارا ابمذاقی
مانند پری گاه نهان در دل شیشه
چون شیشه می، گاه عیان بر لب طاقی
بی سابقه در محفل هر کس بنهی گام
از رحمت و از لطف که بی کرو نفاقی
من از تو ننالم، ز دل خویش بنالم
تو جوهر دلداری و تو روح وفاقی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چه خوش بود که شبی در کنار من خسبی
به بستر اندر، یکتای پیرهن خسبی
بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب
به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی
قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب
چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی
گهی برقص چه شمشاد و نارون خیزی
گهی به بزم چه نسرین و نسترن خسبی
صبا ز شرم تو از گل سحر گلاب کشد
شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی
ز برگ گل سزدت بستر، از سمن بالین
بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی
تو چون بباغ درآئی، ز پا در آید سرو
مگر بسایه شمشاد و نارون خسبی
پریش سازی گیسو بروی یشم سرین
چه یک چمن گل و یک باغ یاسمن خسبی
عجب خیال محالی حبیب در سر داشت
که با سرین سمین در دواج من خسبی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا لاله صفت جانا گلگونه قبا کردی
چون لاله هزاران داغ اندر دل ما کردی
خستی و جفا کردی بستی و رها کردی
جانا بکه بر گویم با ما تو چه ها کردی
تا جام می گلگون دادی برقیب دون
کردی بدل ما خون، ای یار چرا کردی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۰ - برای دوست مسافری سروده شده است
ای بسته رخت و عزم سفر کرده زین دیار
یک کاروان دل پی او گشته رهسپار
او همچون مهر کرده غروب و ستاره وار
ما را سپید در ره او چشم انتظار
گر نیست آفتاب فلک پوی از چه روی
بر پشت چرخ گشته سوار آفتاب وار
گر مرکبش نه چرخ بود از چه رو چو چرخ
بگرفته آب و آتش و باد اندرو قرار
این گرنه چرخ، از چه بود آفتاب وار
وان گرنه مهر، از چه بود آسمان مدار
این گرنه چرخ، چرخ صفت از چه دیر پای
وان گرنه مهر، مهر نمط از چه پایدار
این گرنه مهر، از چه چو مهر است پر ز نور
وین گرنه چرخ، از چه چو چرخ است پر زنار
گر مرکبت سفینه نبودی، بدوختیم
از چشم خویش نعل بسمش ستاره وار
در کشتی بخار میفکن به دجله رخت
زیرا که بحر را نبود دجله ره گذار
بگذار تا ز دیده به سازم سفینه ات
وز اشک چشم دجله و از دود دل بخار
نی نی ز آب دیده من دجله بهتر است
کین اشک شور باشد و آن آب خوشگوار
الا که آب چشم من از شعر شکرین
شربت کنی که نیشکر آرد بجویبار
کشتی به بحر طبع برافکن که طبع تو
بحریست خوشگوار بعکس همه بحار
نی نی به بحر طبع مشو زانکه ترسمت
کشتی ز موج بحر نیابد ره کنار
ما را چو موج دیده بدنبال کشتی است
زین بحر موج زن که بکشتی کند گذار
بسیار دیده چشم که کشتی سوار بحر
هرگز ندیده بحر بکشتی شود سوار
دی رفت زانجمن ببهار و ندیده ایم
کاز انجمن بدی برود موسم بهار
از تلخکامی ار بزنی نشتر، از عروق
جوشد بجای خون همه زهرم چو کو کنار
سر سبزیم مبین که ز زهر درون مرا
تاج زمرد است بسر کوکنار وار
چشم تو را اصابه عین الکمال اگر
زد چشم زخمی از اثر چشم روزگار
غمگین مشو که اهل نظر را بسی سخن
با چشم نرگس است که دارد کمی خمار
دانیکه چشمت از چه برخ می فشاند آب
از بس بدو نگاشتی اشعار آبدار
مدح تو شعر نیست که دارای ز شعر ننگ
وصف تو نظم نیست که داری ز نظم عار
ارباب فضل را ز سخن پروری چه فخر
اصحاب علم را بزبان آوری چه کار
لیکن بحکم تربیت ما گهی سخن
گوئی ز نظم و نثر بعنوان اختیار
کلک تو کلک نیست که آهوی مشکریز
نظم تو نظم نیست که لولوی شاهوار
بنموده نیش و نوش بهم ضم بسان نحل
آورده زهر و مهره فراهم بمثل مار
شعر تو شعر نیست که اعجاز احمدی
نظم تو نظم نیست که الهام کردگار
در دست تو قلم بمثل چوب موسوی
در کام تو زبان بصفت تیغ ذوالفقار
مداح شاه ملک وجودی و نی عجب
از دست و کلکت ار شده اعجاز آشکار
باری دوای چشم تو را از طبیب عقل
دارم عجیب داروی نغزی بیادگار
کایدون چو سر نهی بدر طور موسوی
خلوتسرای وحدت و دربار افتخار
قبر امام هفتم موسی بن جعفر آنک
موسی بطوف قله طورش نیافت بار
تقبیل آستانه چو کردی چو هفت چرخ
زی طوف او چو کعبه بزن چرخ هفت بار
وانکه ز خاک مرقد او توتیا صفت
چون آسمان بدیده بکش اندکی غبار
تا چون ستاره چشم تو روشن شود که من
همچون ستاره تجربه کردم هزار بار
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای جان و سر حبیب و ایمان حبیب
ای درد دل حبیب و درمان حبیب
تو جان همه عالمی، آزرده مباش
اندوه تن تو باد بر جان حبیب
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
آن زلف سیه که خوشه خرمن تو است
چون هاله بگرد ماه، پیرامن تو است
آنرشته که پای بند دلها است چرا
سرگشته همیشه دست در گردن تو است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
عمری است که عمر به تعب میگذرد
از هجر توام روز چه شب میگذرد
چون زلف تو تاب دارد و چشمت تب
روز و شب من به تاب و تب میگذرد