عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ابر
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !

روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز

می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.

دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.

تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح  
فریدون مشیری : ابر و کوچه
هنگامه
ای دل لبریز از شوق و امید!
کاش می‌ دیدی که فردا نیستیم
کاش می ‌دیدی که چون پنهان شدیم
در همه آفاق پیدا نیستیم
گرچه هر مرگی تسلی‌ بخش ماست
کاندر این هنگامه تنها نیستیم
بدتر از مرگ است آن دردی که باز
زندگی می‌ خندد و ما نیستیم
فریدون مشیری : ابر و کوچه
درخت
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستی‌اش را
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سفر در شب
همچون شهاب میگذرم در زلال شب...

از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.

نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.

بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...

من همچون بادمی گذرم روی بال شب...

در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج

گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.

ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهار را باور کن
باز کن پنجره‌ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجره‌ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ء گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می‌گیرد!
*
خاک جان یافته است
‌تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این‌همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری : بهار را باورکن
طومار تلاش
تنها درخت کوچه ما در میان شهر
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند

شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار می کنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار می کنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
از زیر آفتاب
گلبرگ های مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات می برد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس می دهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد می کنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغ های سبز
بنیاد می کنند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کدام غبار
با جوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهت
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم

همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را

می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بگو کجاست مرغ آفتاب
زندانی دیار شب جاودانیم
که روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده
تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار
گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنمپ
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار

ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پَر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
جادوی بی اثر
پُر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد 
فریدون مشیری : از خاموشی
زمزمه ای در بهار
دو شاخه نرگست، ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری، چو نرگس
به روی زندگی لبخند! لبخند!
*
گل نارنج و تُنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی.
بیا تا عیدی از «حافظ» بگیریم
که از او می ستانی هر چه خواهی
*
سحر دیدم: درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی!
به گوش ارغوان آهسته گفتم:
بهارت خوش که فکر دیگرانی
*
سری از بوی گلها، مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری.
*
چمن، دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر.
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر. 
فریدون مشیری : از خاموشی
دو قطره، پنهانی
شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
*
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید.
بنفشه می خندید.
زمین به گرد سر آفتاب می گردید!
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا!
*
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب،نه روز،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته!
غباری به چنگ باد هوا است!
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!
همین تویی تو که ــ شاید ــ
دو قطره، پنهانی
ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!
تویی
همین تو،
که می آوری به یادمرا.
فریدون مشیری : ریشه در خاک
ریشه در خاک
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!

تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
آفتاب و گل...
من و شب هر دو بر بالین این بیمار بیداریم.
من و شب هر دو حال درهم آشفته‌ای داریم.

پریشانیم، دلتنگیم
به خود پیچیده‌تر، از بغض خونین شباهنگیم.

هوا: دَم کرده، خون‌آلود، آتش‌خیز، آتش‌ریز،
به جانِ این فرو غلتیده در خون
آتش تب ‌تیز!

تنی اینجا به خاک افتاده
پرپر می‌زند در پیش چشم من
که او را دشنه‌آجین کرده ‌دست دوست یا دشمن
وگر باور توانی کرد دست دوست با دشمن!
*
جهان بی ‌مهر می‌ماند که می ‌میرد مسیحایی
نگاهی می‌شود ویران که می‌ارزد به دنیایی
*
من این را نیک می‌دانم، که شب را، ساعتی دیگر،
فروزان آفتابی هست
چون لبخند گل پیروز.
شب آیا هیچ می‌داند گر این بدحال،
نماند تا سحرگاهان
- زبانم لال،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل،
دگر در چشم من تاریک تاریک است
چون امروز
فریدون مشیری : از دیار آتشی
پنجره
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.
*

تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
*

تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
*

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی
*

تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.
*

من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با عشق
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق.
صفای روی تو، تقدیم می کنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق.
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.
به دست بسته ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم: با عشق
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دل افروزانِ شادی
نسیم صبح، بوی گل پراکند
افق دریایی از نور است و لبخند
دل افروزانِ شادی را صلا زن
سیه‌کاران غم را دَم فروبند
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سحر
بهترین لحظه های روز و شبم
لحظه های شکفتن سحر است
که سیاهی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
خوش آمد بهار
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز؛ پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغِ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار