عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
ای باخته نرد دلبری با زهره
وانداخته زهره را بششدر مهره
ترسم که ز بیوفائیت رخت کشم
زین شهر و شوم به بیوفائی شهره
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۳ - حکایت
شنیدم که طمقاج با داد و دین
چو شد دادگر در خراسان زمین
فرستاد فرزانه یی بی لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ی خسرو بیهمال
بر آب و زمین بست مال و منال
یکی از رعایای برگشته بخت
روان شد بدرگاه دارای تخت
که ای شاه امین تو را رحم نیست
که ده من خراج مرا دید بیست
ندانستم ای شاه گیتی پناه
ندارد سر مویی انصاف شاه!
شهش گفت: ای ناجوانمرد دون
بودموی رویت زده من فزون
زده من جو، ای مرد، سی روزه راه
باین آستان آمدی دادخواه؟!
ستمدیده کش بود خاطر غمین
بگفتا که: راضی شدم از امین
مرا جان غمین بود و دل ریش از او
بود گفتم انصاف شه بیش از او
کنون کامدم بر درت از امید
امین بود احول یکی را دو دید
تو گویی که ده من بود موی من
نیامد تو را شرم از روی من؟!
ز سر تا بپای من ای محترم!
نرسته است مو بیش از ده درم
ز انصافت ای شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روی آن ناتوان
ز هر موی او جویی از خوی روان
بفرمود، کز وی نخواهند باج
بانصاف برداشت از وی خراج
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حل العزام خلو اذا مهجة کئیب
درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب
کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
بنهاده یار گوش به غوغای غیر و هست
گوهر فشان نشاط زگفتار دل فریب
گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ
گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
تا در پناه درگه خاقان اکبریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
اکنون که مانده دور از آن خاک آستان
بی آب جویباری و بی شعله مجمریم
در مجمر مکاره چون مرغ با بزن
در حلقه ی مقاصد چون حلقه بر دریم
از ما بهیچ کار نبینی ظفر که ما
تا دور از رکاب خدیو مظفریم
بستان بی بهار و شبستان بی نگار
بازار بی متاع و خریدار بی زریم
مغز تهی ز عقل و دل بیخبر ز عشق
جام تهی زباده، نی بی نوا گریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بیا از دور ساقی گیر جامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
روزها رفت و نکردی بسوی ما نظری
خبرت باد که عمریست زما بی خبری
بر سر راه تو تا چند نشینم که مرا
بتحسر بگذاری بتکبر گذری
گر تو بر من بسر زلف پریشان نازی
من هم آشفته دلی دارم و شوریده سری
شمع آرند بمجلس که ببینند بجمع
تو بهر جمع در آیی ننماید دگری
نه همین بی خبر از خویش نشستست نشاط
خبرش نیست که از خویش ندارد خبری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
با ما سخن زنیک و بد کار میکنی
ما را گمان مردم هشیار میکنی
من با تو قالب تهیم سوی من ببین
از شرم اگر تو روی بدیوار میکنی
تنها نه دل زمن به نگاهی گرفته ای
در شهر ازین معامله بسیار میکنی
من از فریب دانه نیفتاده ام بدام
تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
شاید پسندت افتد با دوستان وفا
گاهی نکرده ای تو وانکار میکنی
تو آب جویباری و ما عکس شاخسار
ما ایستاده ایم و تو رفتار میکنی
ما همچو عکس توتی لب بسته از بیان
تو در قفای آینه گفتار میکنی
تا کی ز عشق روی نکویان سخن نشاط
ما را بدرد خویش گرفتار میکنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
پیوند عهدهاست که از هم گسسنه ای
یا حلقه های زلف بهم بر شکسته ای
کس جز تو ره نداشت در این خانه خلق را
آگه که کرد از این که تو در دل نشسته ای
از پاس ناتوانی آن چشم صید بند
باشد که دایم از پی دلهای خسته ای
از صید پر شکسته گشایند بند اگر
برداشت خواجه مهر مپندار رسته ای
پای دلی بهر سر موبسته او ولی
تنها تو دل نشاط بآن طره بسته ای
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
این منم کاینسان خجل از خاک توس
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
هم شیشه ی عقل را شکستی ای نفس
هم رشته ی عشق را گسستی ای نفس
پیمانه پر است یار پستی ای نفس
دل خون شد و آوخ که تو هستی ای نفس
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ای عشق آخر سخن گذارت کردم
آسوده و عاجز و نزارت کردم
چهل سال شنیده ام ز تو لاف و گزاف
آخر دردست عقل خوارت کردم
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
امروز چها باین جفا کش کردی
باز این دل خسته را مشوق کردی
با غیر بگرمابه شدی و زغیرت
چشمم پر آب و دل پر آذر کردی
نشاط اصفهانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰
جان بر لب ماست در زمانه
از دست جفای این دو گانه
گویی ز مقرنس زمانه
نه جای بود مرا نه خانه
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
تاجان دهم زرشک بمن سر گران شدی
با غیر مهربانیت ای شوخ بس نبود
آیا کدام دلشده دنبال محمل است
امشب که این اثر بفغان جرس نبود
دادیم از جفای تو داد فغان بسی
اما چه سود جز تو کسی داد رس نبود
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
گرفتم اینکه بدان لب نباشدم سخنی
تو خود نپرسی جانم بلب رسید از چه
بحیرتم که چرا خواجه ام بهیچ فروخت
اگر غلام نمیخواست میخرید از چه
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - برخاستی و کناره کردی
پای دل خسته بستی آنگاه
سر رشته ی عهد پاره کردی
در دل چو نشستی از کنارم
بر خاستی و کناره کردی
هم شاد شد از تو غیر و هم من
مکتوب مرا چو پاره کردی
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
دست خدا
من عاشق و رند و می پرستم
من بلهوسی هوا پرستم
این عربده ز ابلهی و خامی ست
ای شیخ گمان مبر که مستم
ای دیده چرا نمی گذاری
یک لحظه عنان دل بدستم
ای دل تو چرا نمی شکیبی
رسوا تر از این مکن که هستم
از نفخه ی زلف مشکفامت
دل دادم و توبه را شکستم
جز مهر تو نیست در ضمیرم
از قید جهان و دهر رستم
از پای فتاده ام در این دشت
ای دست خدا بگیر دستم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
اگر اینست با خوبان عالم آشنائی ها
توان کردن چو نی فریاد از دست جدائی ها
نآمد زورق من در کنار ساحل وصلش
به بحر عشق هر چندی که کردم ناخدائی ها!
توان دریافت از مضمون من کوتاهی فکرم
که نخلش را مثل کردم به شمشاد از رسائی ها
به روی خویش تا کردی دچار آئینه حیرانم
که جوهر را نمی زیبد جلا از خودنمائی ها!
وفا چون عمر من ای بیوفا هرگز نمی سازی
مگر از عمر آموزی تو رسم بی وفائی ها؟!
به خاک آرم به زور پنجه گفتار اغیارت
اگر در عشق تو با من کند زورآزمائی ها!
بحمدالله که با دیر محبت مرشدم طغرل
به می آلوده کردم پیرهن از پارسائی ها!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
در غمت جان دادم و اما تو در نازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم