عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بیا ای باعث شور جنونم
که چون زلف دلاویزت نگونم!
توئی آن شاهد شیرین تکلم
من آن فرهاد کوه بی ستونم
اگر چه دورم از وصلت ولیکن
دلیل شوق باشد رهنمونم
نپرسیدی ز احوالم که چون است
بیا بنگر که بی روی تو چونم!
نگفتی درگه پیمان و سوگند
که باشد با تو در اینجا سکونم
هنوزم در وفا تسلیم نآری
چو کردی در جفاها آزمونم
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟!
فریبیدی بتلبیس و فسونم!
به فرمان غمت از من چه سر زد
که افکندی چنین خوار و زبونم؟!
خیال سوزن مژگانش طغرل
رفو سازد همه چاک درونم!
که چون زلف دلاویزت نگونم!
توئی آن شاهد شیرین تکلم
من آن فرهاد کوه بی ستونم
اگر چه دورم از وصلت ولیکن
دلیل شوق باشد رهنمونم
نپرسیدی ز احوالم که چون است
بیا بنگر که بی روی تو چونم!
نگفتی درگه پیمان و سوگند
که باشد با تو در اینجا سکونم
هنوزم در وفا تسلیم نآری
چو کردی در جفاها آزمونم
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟!
فریبیدی بتلبیس و فسونم!
به فرمان غمت از من چه سر زد
که افکندی چنین خوار و زبونم؟!
خیال سوزن مژگانش طغرل
رفو سازد همه چاک درونم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
تاب رخت ندارد خورشید طاق گردون
بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ای فلک داد از جفایت در چه حالم کرده ای؟!
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۵ - فراقنامه
فغان ز گردش چرخ ستمگر غدار
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۱
مه را چه مناسبت به رویت
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵ - تتبع خواجه
آن بیوفا چه شد که نظر سوی ما کند
وعده کند وفا و به وعده وفا کند
آنکاو ز جور مغبچگان در شکایت است
باید به پیر دیر مغان التجا کند
شوخی که التفات به سوی شهان نکرد
با من که مست و رند و گدایم کجا کند
ساقی که بعد عمری اگر داردم شراب
من ناگرفته جام وی از کف رها کند
هر چ آیدت به پیش چو بی اختیار تست
درویش با که شکوه ز چون و چرا کند
عشاق را ز بهر دل خویش رحم کرد
شاید بدین غریب ز بهر خدا کند
می ده که جرم ما به دو صد زاری و نیاز
زان زهد که به شیخ به عجب و ریا کند
روحم بکوی دوست شد و نیستش علاج
مرغی که سوی گلشن اصلی هوا کند
فانی که خواست ملک بقا فتح گرددش
نبود عجب که میل به دشت فنا کند
وعده کند وفا و به وعده وفا کند
آنکاو ز جور مغبچگان در شکایت است
باید به پیر دیر مغان التجا کند
شوخی که التفات به سوی شهان نکرد
با من که مست و رند و گدایم کجا کند
ساقی که بعد عمری اگر داردم شراب
من ناگرفته جام وی از کف رها کند
هر چ آیدت به پیش چو بی اختیار تست
درویش با که شکوه ز چون و چرا کند
عشاق را ز بهر دل خویش رحم کرد
شاید بدین غریب ز بهر خدا کند
می ده که جرم ما به دو صد زاری و نیاز
زان زهد که به شیخ به عجب و ریا کند
روحم بکوی دوست شد و نیستش علاج
مرغی که سوی گلشن اصلی هوا کند
فانی که خواست ملک بقا فتح گرددش
نبود عجب که میل به دشت فنا کند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹ - تتبع خواجه
دوران نشان ز بخت جوانم نمیدهد
جامی ز دست پیر مغانم نمیدهد
از هر که نوشداروی جان میکنم طلب
جز از شرابخانه نشانم نمیدهد
در هجر او که گریه شده در گلو گره
فریاد ازو که راه فغانم نمیدهد
عمرم سبک خرام شدست ای حریف از آنک
ساقی دور رطل گرانم نمیدهد
دار الامان میکده می بایدم که چرخ
جای دگر ز غصه امانم نمیدهد
یکقطره آب را به لبم چرخ تار چشم
صد قطره خون دل بچکانم نمیدهد
فانی ز کام و عیش که گردون دهد به خلق
هیچم چو می نیاید از آنم نمیدهد
جامی ز دست پیر مغانم نمیدهد
از هر که نوشداروی جان میکنم طلب
جز از شرابخانه نشانم نمیدهد
در هجر او که گریه شده در گلو گره
فریاد ازو که راه فغانم نمیدهد
عمرم سبک خرام شدست ای حریف از آنک
ساقی دور رطل گرانم نمیدهد
دار الامان میکده می بایدم که چرخ
جای دگر ز غصه امانم نمیدهد
یکقطره آب را به لبم چرخ تار چشم
صد قطره خون دل بچکانم نمیدهد
فانی ز کام و عیش که گردون دهد به خلق
هیچم چو می نیاید از آنم نمیدهد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷ - مخترع
ز هجرت ای مه بی مهر دل نابود شد تن هم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم
چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم
اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل
ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم
ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک
گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم
جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری
ملول از شام تیره گشته ام وز روز روشن هم
مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل
سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم
ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون
که در وی تیغ و تیرت رخنه ها افکند و روزن هم
سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی
ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم
شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه
چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم
ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی
کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱ - تتبع شیخ
به دو چشم یار اسیرم که همی زنند تیرم
به من غریب رحمی که به کافران اسیرم
چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ
دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم
اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش
نه از آن بود گریزم نه ازین بود گریزم
من از آرزوی آن تیغ هلاک و او کشد غیر
بکشید جای آنست ز غیرت ار نمیرم
به من از تو جور ناید به کجا رسد وصالت
که ترا جناب عالی من زار بس حقیرم
چو به میهمانم آیی کشم آه و نیم جانی
که جزین متاع نبود ز قلیل و از کثیرم
پی یک نظر به کوی تو درآمدم چو فانی
نظری نهفته گه گه تو ز حال وامگیرم
به من غریب رحمی که به کافران اسیرم
چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ
دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم
اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش
نه از آن بود گریزم نه ازین بود گریزم
من از آرزوی آن تیغ هلاک و او کشد غیر
بکشید جای آنست ز غیرت ار نمیرم
به من از تو جور ناید به کجا رسد وصالت
که ترا جناب عالی من زار بس حقیرم
چو به میهمانم آیی کشم آه و نیم جانی
که جزین متاع نبود ز قلیل و از کثیرم
پی یک نظر به کوی تو درآمدم چو فانی
نظری نهفته گه گه تو ز حال وامگیرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵ - در طور مخدوم
من هلاک از هجر و آنمه دلستان دیگران
زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران
حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه هست
اعتمادم بیش بر شرح و بیان دیگران
باشدم صد گونه تهمت وه که رنجورند خلق
از زبان خویشتن من از زبان دیگران
آزمون دیگران را تیغ بیدادم زنی
دیگر سوزی ز بهر امتحان دیگران
دیگران مقبول و من مردود کز قسم ازل
محنت آمد زان من عشرت ازان دیگران
دیگران را وصل و من جویای قد و عارضش
عشق سرو و گلم از بوستان دیگران
کام جان یابد ز وصلت دیگران فانی نکوست
گر برون آئی پی قتل از میان دیگران
زنده بودن کی توان ممکن به جان دیگران
حال خود را کی بود خود عرضه دارم زانکه هست
اعتمادم بیش بر شرح و بیان دیگران
باشدم صد گونه تهمت وه که رنجورند خلق
از زبان خویشتن من از زبان دیگران
آزمون دیگران را تیغ بیدادم زنی
دیگر سوزی ز بهر امتحان دیگران
دیگران مقبول و من مردود کز قسم ازل
محنت آمد زان من عشرت ازان دیگران
دیگران را وصل و من جویای قد و عارضش
عشق سرو و گلم از بوستان دیگران
کام جان یابد ز وصلت دیگران فانی نکوست
گر برون آئی پی قتل از میان دیگران
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۴
زهی زمانه نامهربان نادره کار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۰
بر من زمانه کرد هنرها همه وبال
وز غم بریخت خون جوانیم چرخ زال
در تنگنای حلقه این اژدهای پیر
شد چون لعاب افعی در حلق من زلال
کلکم ز دست بستد تیر حسود طبع
بر من کمین گشاد سپهر کمان مثال
افعی ست با من این تتق سبز زرنگار
ما در خیال آنکه عروسی ست با جمال
بس زود بگسلد ز هم این ششدر کهن
ایمن شویم ز آفت این هفت کوتوال
یک صبحدم ز باد دم سرد برکشیم
از روی این عماری زنگارگون هلال
چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر
چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال
چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای
دهرا چه جوئی از من زار شکسته بال
ای روزگار سفله علی رغم بخت من
گوهر به سنگ بشکن و در تاج نه سفال
عیسی زنده را به دوسیم سیه مخر
وز زربساز سم خر مرده را نعال
از چشم باز توخته کن لقمه های بوم
وز ران شیر ساخته کن طعمه شغال
ای چشم بخت خفته شو و زین سپس مبین
وی شاخ کام خشک شو و زین سپس مبال
ای دل هزار جور دمادم کش و مجوش
وی تن هزار زخم پیاپی خور و منال
ای پای پیل فتنه مرا خردتر بکوب
وی دست چرخ سفله مرا سخت تر بمال
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت
روشن شود هر آینه آئینه از صقال
از زخم تو چو طبل ننالم به هیچ روی
ورخود ز پشت من به مثل برکشی دوال
درشست حادثات چو ماهی بمانده ام
نه روی استقامت و نه رای ارتحال
گردون چو دام ساخت چه درمان جز انقیاد
ایزد چو حکم کرد چه چاره جز امتثال
فرسوده گشتم از کف هر کوب چون نمک
آلوده گشتم از دهن خلق چون خلال
کارم تمام گشته و با نور همچو بدر
نقصان گرفت و تیره شد از غایت کمال
مخفی شدم ز تهمت بدگوی چون قمر
نابوده هیچ با رخ خورشیدم اتصال
ترسم چو از محاق تواری برون شوم
در من کشند مرد وزن انگشت چون هلال
در کنج انزوا ز نهیب عری خصم
فارغ نیم دمی چو شه رقعه ز انتقال
وقتی چنین که شاخ گل از خاک بردمید
طالع نگرکه بخت مرا خشک شد نهال
شش ماه شدکه می نشناسم ز روز شب
ترسم که اخترم به سر آید دراین وبال
بر من نتافت روز زمستان فروغ مهر
بر من نجست وقت بهاران دم شمال
راضی شدم به فرصت دشمن در این عنا
سیر آمدم ز جان و جوانی دراین ملال
عیبم همین که نیستم از نطفه حرام
جرمم همین که زاده ام از نسبتی حلال
هستم ز نسل ساسان نز تخمه تکین
هستم ز صلب کسری نز دوده نیال
دارم به قدر خویش هنر ریزه وز آن
دارد زمانه بامن مسکین سر جدال
شعری به خوش مذاقی چون چاشنی وصل
کلکی به نقشبندی چون صورت خیال
نه رنگ همتم ببرد زنگ بغض و بخل
نه پای همتم بخلد خار جاه و مال
زفتی ندیده چشم کس از من به وقت جود
لا ناشنیده گوش کس از من گه سئوال
جز با هنر نبوده دلم را نشست و خاست
جز با کتب نبوده مرا هیچ قیل و قال
تشویر رد کس نبرد صدق این سخن
گر بر محک عقل زنندم بدین خصال
عمرم ز سی گذشت و نگشتم به عمر شاد
جان در فراق رفت و ندیدم رخ وصال
فصل ربیع عمر چو سی سال بود رفت
زان باقی ام چه سود اگر هست شصت سال
دل را نشاط لهو نباشد پس از شباب
خورشید را فروغ کم آید گه زوال
گر سنگ خاره گوش کند ماجرای من
رحمت کند بر این تن بیچاره لامحال
ای مرغ صبح خوان به نوا این سخن بخوان
در بارگاه شاه جهان گر بود مجال
دانم که شه ز بهر سخن باز جویدم
داند اگر که نیست دراین فن مرا همال
هم در حمایت آوردم عفو شهریار
هم در پناه گیردم الطاف ذوالجلال
وز غم بریخت خون جوانیم چرخ زال
در تنگنای حلقه این اژدهای پیر
شد چون لعاب افعی در حلق من زلال
کلکم ز دست بستد تیر حسود طبع
بر من کمین گشاد سپهر کمان مثال
افعی ست با من این تتق سبز زرنگار
ما در خیال آنکه عروسی ست با جمال
بس زود بگسلد ز هم این ششدر کهن
ایمن شویم ز آفت این هفت کوتوال
یک صبحدم ز باد دم سرد برکشیم
از روی این عماری زنگارگون هلال
چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر
چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال
چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای
دهرا چه جوئی از من زار شکسته بال
ای روزگار سفله علی رغم بخت من
گوهر به سنگ بشکن و در تاج نه سفال
عیسی زنده را به دوسیم سیه مخر
وز زربساز سم خر مرده را نعال
از چشم باز توخته کن لقمه های بوم
وز ران شیر ساخته کن طعمه شغال
ای چشم بخت خفته شو و زین سپس مبین
وی شاخ کام خشک شو و زین سپس مبال
ای دل هزار جور دمادم کش و مجوش
وی تن هزار زخم پیاپی خور و منال
ای پای پیل فتنه مرا خردتر بکوب
وی دست چرخ سفله مرا سخت تر بمال
از مالشی که یافت دلم روشنی گرفت
روشن شود هر آینه آئینه از صقال
از زخم تو چو طبل ننالم به هیچ روی
ورخود ز پشت من به مثل برکشی دوال
درشست حادثات چو ماهی بمانده ام
نه روی استقامت و نه رای ارتحال
گردون چو دام ساخت چه درمان جز انقیاد
ایزد چو حکم کرد چه چاره جز امتثال
فرسوده گشتم از کف هر کوب چون نمک
آلوده گشتم از دهن خلق چون خلال
کارم تمام گشته و با نور همچو بدر
نقصان گرفت و تیره شد از غایت کمال
مخفی شدم ز تهمت بدگوی چون قمر
نابوده هیچ با رخ خورشیدم اتصال
ترسم چو از محاق تواری برون شوم
در من کشند مرد وزن انگشت چون هلال
در کنج انزوا ز نهیب عری خصم
فارغ نیم دمی چو شه رقعه ز انتقال
وقتی چنین که شاخ گل از خاک بردمید
طالع نگرکه بخت مرا خشک شد نهال
شش ماه شدکه می نشناسم ز روز شب
ترسم که اخترم به سر آید دراین وبال
بر من نتافت روز زمستان فروغ مهر
بر من نجست وقت بهاران دم شمال
راضی شدم به فرصت دشمن در این عنا
سیر آمدم ز جان و جوانی دراین ملال
عیبم همین که نیستم از نطفه حرام
جرمم همین که زاده ام از نسبتی حلال
هستم ز نسل ساسان نز تخمه تکین
هستم ز صلب کسری نز دوده نیال
دارم به قدر خویش هنر ریزه وز آن
دارد زمانه بامن مسکین سر جدال
شعری به خوش مذاقی چون چاشنی وصل
کلکی به نقشبندی چون صورت خیال
نه رنگ همتم ببرد زنگ بغض و بخل
نه پای همتم بخلد خار جاه و مال
زفتی ندیده چشم کس از من به وقت جود
لا ناشنیده گوش کس از من گه سئوال
جز با هنر نبوده دلم را نشست و خاست
جز با کتب نبوده مرا هیچ قیل و قال
تشویر رد کس نبرد صدق این سخن
گر بر محک عقل زنندم بدین خصال
عمرم ز سی گذشت و نگشتم به عمر شاد
جان در فراق رفت و ندیدم رخ وصال
فصل ربیع عمر چو سی سال بود رفت
زان باقی ام چه سود اگر هست شصت سال
دل را نشاط لهو نباشد پس از شباب
خورشید را فروغ کم آید گه زوال
گر سنگ خاره گوش کند ماجرای من
رحمت کند بر این تن بیچاره لامحال
ای مرغ صبح خوان به نوا این سخن بخوان
در بارگاه شاه جهان گر بود مجال
دانم که شه ز بهر سخن باز جویدم
داند اگر که نیست دراین فن مرا همال
هم در حمایت آوردم عفو شهریار
هم در پناه گیردم الطاف ذوالجلال
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۹
بهشتی شد دگر عالم چو روی حور عین خرم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یا جانم ازین قالب دلگیر برآرید
یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید
تا فاش شود قصه ی دیوانگی ما
یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید
گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار
در روی من آوازه ی تکبیر برآرید
بر شارع ره با می و معشوق نشینید
و آواز نی ونوش و ده وگیر برآرید
با ناله من چنگ به آهنگ بسازید
با زاری من زمزمه زیر برآرید
تا پیر بداند که شدم شهره و قلاش
مستم به در میکده پیر برآرید
بیچاره دل از کار فتاده ست چه تدبیر
این کار به اندیشه تدبیر برآرید
تیر ستمش خورده ام و جعبه عشقش
باری ز دل خسته من تیر برآرید
یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید
تا فاش شود قصه ی دیوانگی ما
یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید
گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار
در روی من آوازه ی تکبیر برآرید
بر شارع ره با می و معشوق نشینید
و آواز نی ونوش و ده وگیر برآرید
با ناله من چنگ به آهنگ بسازید
با زاری من زمزمه زیر برآرید
تا پیر بداند که شدم شهره و قلاش
مستم به در میکده پیر برآرید
بیچاره دل از کار فتاده ست چه تدبیر
این کار به اندیشه تدبیر برآرید
تیر ستمش خورده ام و جعبه عشقش
باری ز دل خسته من تیر برآرید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
یا ترک من بی دل غمخوار بگوئید
یا حال من دلشده با یار بگوئید
یا از من و از غصه من یاد نیارید
یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست
حال مرض این دل بیمار بگوئید
شرح دل محروم ستم یافته ی من
با آن دل بی حم ستمکار بگوئید
صد بار بگفتید و نیاورد ترحم
تا بو که کند رحم دگر بار بگوئید
باشد که دوای دل رنجور بیابم
حال من و او بر سر بازار بگوئید
تا خلق بدانند جفا کاری یارم
در مجمع یاران وفادار بگوئید
یا حال من دلشده با یار بگوئید
یا از من و از غصه من یاد نیارید
یا قصه در دم بر دلدار بگوئید
با تنگ دهانی که لبش داروی جانهاست
حال مرض این دل بیمار بگوئید
شرح دل محروم ستم یافته ی من
با آن دل بی حم ستمکار بگوئید
صد بار بگفتید و نیاورد ترحم
تا بو که کند رحم دگر بار بگوئید
باشد که دوای دل رنجور بیابم
حال من و او بر سر بازار بگوئید
تا خلق بدانند جفا کاری یارم
در مجمع یاران وفادار بگوئید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
اگر شکایتم از هجر یار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده ی وصال چه باک
هزار سالم اگر انتظار باید کرد
به مهربانی بر من کس اختیار مکن
وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد
زبوستان وصالت نصیب این دل ریش
گلی چو نیست قناعت به خار باید کرد
به بوسه ای که شبی از لبت دلم بربود
مرا به خشم گرفتار و خوار باید کرد
بدان دلی که مرا در شمار می نارد
چرات با من چندین شمار باید کرد
غمت به جرم کنارم ز دیده پر خون کرد
سزای جرم چنین در کنار باید کرد
اگر قویست گنه با دهن بگو کو را
ز کان لعل وگهر سنگسار باید کرد
به دور صاحب دیوان عنان ز ظلم بتاب
که دور عدل به انصاف کار باید کرد
به عهد او که جهان راست جای سجده ی شکر
چرا شکایتم از روزگار باید کرد
ز کنه مدحش چون عاجز است غایت فکر
ز جان به ورد دعا اختصار باید کرد
نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
وگر نثار ره وصلش اختیار کنم
نه در اشک که جانها نثار باید کرد
گرش درست بود وعده ی وصال چه باک
هزار سالم اگر انتظار باید کرد
به مهربانی بر من کس اختیار مکن
وگرنه ترک سرم اختیار باید کرد
زبوستان وصالت نصیب این دل ریش
گلی چو نیست قناعت به خار باید کرد
به بوسه ای که شبی از لبت دلم بربود
مرا به خشم گرفتار و خوار باید کرد
بدان دلی که مرا در شمار می نارد
چرات با من چندین شمار باید کرد
غمت به جرم کنارم ز دیده پر خون کرد
سزای جرم چنین در کنار باید کرد
اگر قویست گنه با دهن بگو کو را
ز کان لعل وگهر سنگسار باید کرد
به دور صاحب دیوان عنان ز ظلم بتاب
که دور عدل به انصاف کار باید کرد
به عهد او که جهان راست جای سجده ی شکر
چرا شکایتم از روزگار باید کرد
ز کنه مدحش چون عاجز است غایت فکر
ز جان به ورد دعا اختصار باید کرد