عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
که گفت غنچة خندان به آن دهان ماند!
چه تهمت است که گویند این به آن ماند!
دل مرا همه در چین زلف او دیدن
چراغ در شب تاریک کی نهان ماند!
مرا غریب وطن کرد و رو به باغ نهاد
که بلبلی نگذارد در آشیان ماند
شبی که وصف رخ او به آب و تاب کنم
چو شمع تا سحرم شعله بر زبان ماند
چو وصف آن لب خندان رقم کنم فیّاض
قلم ز حیرت انگشت بر دهان ماند
چه تهمت است که گویند این به آن ماند!
دل مرا همه در چین زلف او دیدن
چراغ در شب تاریک کی نهان ماند!
مرا غریب وطن کرد و رو به باغ نهاد
که بلبلی نگذارد در آشیان ماند
شبی که وصف رخ او به آب و تاب کنم
چو شمع تا سحرم شعله بر زبان ماند
چو وصف آن لب خندان رقم کنم فیّاض
قلم ز حیرت انگشت بر دهان ماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بهشت عدن به حسن رسیده میماند
بهار خلد به خطّ دمیده میماند
بهوشتر ز حبابی، به مجلس تو چرا
حدیث شکوة ما ناشنیده میماند!
حیا ز شرم تو خوی گشت و در بهار خطت
به شبنم به بنفشه چکیده میماند
ضعیف نالی من آنقدر سرایت کرد
که خنده بر لب او نارسیده میماند
به بزم عیش ز بیم خلاف وعدة تو
شکفتگی به حنای پریده میماند
ز دست سنگدلیهای گوشِ ناله شنو
خراش سینه به جیب دریده میماند
ز کیست نشئه دگر صحبت ترا فیّاض
که بزم ما به دماغ رسیده میماند
بهار خلد به خطّ دمیده میماند
بهوشتر ز حبابی، به مجلس تو چرا
حدیث شکوة ما ناشنیده میماند!
حیا ز شرم تو خوی گشت و در بهار خطت
به شبنم به بنفشه چکیده میماند
ضعیف نالی من آنقدر سرایت کرد
که خنده بر لب او نارسیده میماند
به بزم عیش ز بیم خلاف وعدة تو
شکفتگی به حنای پریده میماند
ز دست سنگدلیهای گوشِ ناله شنو
خراش سینه به جیب دریده میماند
ز کیست نشئه دگر صحبت ترا فیّاض
که بزم ما به دماغ رسیده میماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیا که بی تو نه ساغر نه شیشه میماند
تو چون نباشی مجلس به بیشه میماند
تو رفتی از دل و در سینه آرزوت به جاست
که چون نهال شود کنده، ریشه میماند
ستم زیاده ز حد میکنی و پنداری
که ملک دل به تو بیداد پیشه میماند!
از آن به سیر گلستان نمیرود زاهد
که شکل غنچه سراپا به شیشه میماند
دگر به یاد که در کوه کندنی فیّاض؟
که ناله ی تو به آواز تیشه میماند
تو چون نباشی مجلس به بیشه میماند
تو رفتی از دل و در سینه آرزوت به جاست
که چون نهال شود کنده، ریشه میماند
ستم زیاده ز حد میکنی و پنداری
که ملک دل به تو بیداد پیشه میماند!
از آن به سیر گلستان نمیرود زاهد
که شکل غنچه سراپا به شیشه میماند
دگر به یاد که در کوه کندنی فیّاض؟
که ناله ی تو به آواز تیشه میماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساختهاند
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کج ابروان که چهره به می تاب دادهاند
از رشک، خم به قامت محراب دادهاند
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمیبرد
این تیغ را به زهرِ نگه آب دادهاند
می میچکد ز نغمة مطرب، چه آفتند
این ساقیان که باده به مضراب دادهاند!
ما را که در غم تو کتانپوش طاقتیم
گشت تبسّم گل مهتاب دادهاند
دل را ز خار خار تمنّای وصل خویش
خوبان فریب بستر سنجاب دادهاند
کنج لب پیاله به بوسی نمیخرند
آنان که خط به خون می ناب دادهاند
آنان که پی به راه توکّل فشردهاند
از دل برون کرشمة اسباب دادهاند
طوفان فتنه دامنشان تر نمیکند
دریا دلان که رخت به سیلاب دادهاند
جرمش چه زین، که بر مژه یک دم قرار نیست
اشک مرا که جلوة سیماب دادهاند
ما را ز عکس طّرة رخسار گلرخان
شب دادهاند و گوهر شب تاب دادهاند
فیّاض از تغافل چشم بتان مرنج
مستند و دل به ذوق شکر خواب دادهاند
از رشک، خم به قامت محراب دادهاند
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمیبرد
این تیغ را به زهرِ نگه آب دادهاند
می میچکد ز نغمة مطرب، چه آفتند
این ساقیان که باده به مضراب دادهاند!
ما را که در غم تو کتانپوش طاقتیم
گشت تبسّم گل مهتاب دادهاند
دل را ز خار خار تمنّای وصل خویش
خوبان فریب بستر سنجاب دادهاند
کنج لب پیاله به بوسی نمیخرند
آنان که خط به خون می ناب دادهاند
آنان که پی به راه توکّل فشردهاند
از دل برون کرشمة اسباب دادهاند
طوفان فتنه دامنشان تر نمیکند
دریا دلان که رخت به سیلاب دادهاند
جرمش چه زین، که بر مژه یک دم قرار نیست
اشک مرا که جلوة سیماب دادهاند
ما را ز عکس طّرة رخسار گلرخان
شب دادهاند و گوهر شب تاب دادهاند
فیّاض از تغافل چشم بتان مرنج
مستند و دل به ذوق شکر خواب دادهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آنانکه پی به راه توکّل فشردهاند
صاف رضا ز درد تحمّل فشردهاند
غافل مشو ز ساغر سرشار التفات
کاین جرعه را ز تیغ تغافل فشردهاند
سودای مغزکاوِ دماغ دل مرا
از پیچ و تاب طرّة کاکل فشردهاند
نازک ترست شکوهام از بوی گل، مگر
این ناله را ز نالة بلبل فشردهاند؟
تا دادهاند طبع مرا آب و رنگ فکر
خون از رگ هزار تأمّل فشردهاند
سودائیان فکر به تشبیه زلف یار
خوناب حسرت از دل سنبل فشردهاند
تا چهرهاش به آب نزاکت سرشته شد
از لاله رنگ و نازکی از گل فشردهاند
در عهد زلفش از رگ اندیشه اهل فکر
سودای امتناع تسلسل فشردهاند
دلدادگان عشق ز شریان آرزو
خون فساد عرض تجمّل فشردهاند
مردان عشق در گذر سیل حادثات
پای ثبات سختتر از پل فشردهاند
فیّاض آبروی دو عالم مجرّدان
از گوشة ردای توکّل فشردهاند
صاف رضا ز درد تحمّل فشردهاند
غافل مشو ز ساغر سرشار التفات
کاین جرعه را ز تیغ تغافل فشردهاند
سودای مغزکاوِ دماغ دل مرا
از پیچ و تاب طرّة کاکل فشردهاند
نازک ترست شکوهام از بوی گل، مگر
این ناله را ز نالة بلبل فشردهاند؟
تا دادهاند طبع مرا آب و رنگ فکر
خون از رگ هزار تأمّل فشردهاند
سودائیان فکر به تشبیه زلف یار
خوناب حسرت از دل سنبل فشردهاند
تا چهرهاش به آب نزاکت سرشته شد
از لاله رنگ و نازکی از گل فشردهاند
در عهد زلفش از رگ اندیشه اهل فکر
سودای امتناع تسلسل فشردهاند
دلدادگان عشق ز شریان آرزو
خون فساد عرض تجمّل فشردهاند
مردان عشق در گذر سیل حادثات
پای ثبات سختتر از پل فشردهاند
فیّاض آبروی دو عالم مجرّدان
از گوشة ردای توکّل فشردهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چشم دلم به عالم بالا گشادهاند
در خلوتم دریچه به صحرا گشادهاند
طول امل فراخور عرض جمال تست
آغوش موج در خور دریا گشادهاند
گلگشت شهر و کوی نیاید ز پای عشق
این گام را به دامن صحرا گشادهاند
ای ماه من برآ که به راهت ستارگان
چشم امید بهر تماشا گشادهاند
زاندم که جلوه قسمت نخل بلندتست
خمیازه را بغل به تمنّا گشادهاند
بر ما گذر به خاطر پاک تو بسته است
راهی که از دلت به دل ما گشادهاند
ز آسیب فتنه بیخبران را فراغت است
سیلی است این که بر دل دانا گشادهاند
طفل دیار عشق نداند بلوغ چیست
در کودکی زبان مسیحا گشادهاند
تا بهر صید عصمت یوسف کنند دام
صد حلقه از کمند زلیخا گشادهاند
اینجا گشاد قفل به دست کلید نیست
بر اهل دل دری به مدارا گشادهاند
فیّاض جا بر اهل طرب تنگ شد بس است
در بزم غم برای تو صد جا گشادهاند
در خلوتم دریچه به صحرا گشادهاند
طول امل فراخور عرض جمال تست
آغوش موج در خور دریا گشادهاند
گلگشت شهر و کوی نیاید ز پای عشق
این گام را به دامن صحرا گشادهاند
ای ماه من برآ که به راهت ستارگان
چشم امید بهر تماشا گشادهاند
زاندم که جلوه قسمت نخل بلندتست
خمیازه را بغل به تمنّا گشادهاند
بر ما گذر به خاطر پاک تو بسته است
راهی که از دلت به دل ما گشادهاند
ز آسیب فتنه بیخبران را فراغت است
سیلی است این که بر دل دانا گشادهاند
طفل دیار عشق نداند بلوغ چیست
در کودکی زبان مسیحا گشادهاند
تا بهر صید عصمت یوسف کنند دام
صد حلقه از کمند زلیخا گشادهاند
اینجا گشاد قفل به دست کلید نیست
بر اهل دل دری به مدارا گشادهاند
فیّاض جا بر اهل طرب تنگ شد بس است
در بزم غم برای تو صد جا گشادهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
خوبان که شوخی مژه از تیر بردهاند
طرح نگاه از دم شمشیر بردهاند
صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، ز بیم
این قوم رنگ از گل تعبیر بردهاند
صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد
خاصیّت اثر ز دَمِ پیر بردهاند
هر شب فغان به داد دلم زود میرسید
امشب ز من به ناله خبر دیر بردهاند
چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان
شرم از نگاه شاهد تصویر بردهاند
آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان
طرح دلت ز جوهر شمشیر بردهاند
آبادی سرای تعلق طمع مدار
زین کارخانه رونق تعمیر بردهاند
زهّاد در نصیحت سوداییان عشق
مغز دماغ حلقة زنجیر بردهاند
فیّاض شاد باد روان ملک که گفت
«سردی ز استخوان تباشیر بردهاند»
طرح نگاه از دم شمشیر بردهاند
صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، ز بیم
این قوم رنگ از گل تعبیر بردهاند
صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد
خاصیّت اثر ز دَمِ پیر بردهاند
هر شب فغان به داد دلم زود میرسید
امشب ز من به ناله خبر دیر بردهاند
چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان
شرم از نگاه شاهد تصویر بردهاند
آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان
طرح دلت ز جوهر شمشیر بردهاند
آبادی سرای تعلق طمع مدار
زین کارخانه رونق تعمیر بردهاند
زهّاد در نصیحت سوداییان عشق
مغز دماغ حلقة زنجیر بردهاند
فیّاض شاد باد روان ملک که گفت
«سردی ز استخوان تباشیر بردهاند»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون خوی دلبران ز عتابم سرشتهاند
همچون تبسّم از شکرابم سرشتهاند
شیخم ولیک شوخی طفلانه میکنم
کز رنگ و بوی عهد شبابم سرشتهاند
تا نالة حزین مرا گوش کردهاند
مرغان چراغ زمزمه خاموش کردهاند
کبکان ز نازکی سبق جلوة ترا
صد بار خواندهاند و فراموش کردهاند
اطفال گل چو گوهر شبنم ز نازکی
حرف ترا خریده و در گوش کردهاند
خوبان که گِرد چهره برآوردهاند خط
این شعله را خوشند که خسپوش کردهاند
فیّاض از بتان نتوان چشم خیر داشت
آیینه را ببین که چه مدهوش کردهاند
همچون تبسّم از شکرابم سرشتهاند
شیخم ولیک شوخی طفلانه میکنم
کز رنگ و بوی عهد شبابم سرشتهاند
تا نالة حزین مرا گوش کردهاند
مرغان چراغ زمزمه خاموش کردهاند
کبکان ز نازکی سبق جلوة ترا
صد بار خواندهاند و فراموش کردهاند
اطفال گل چو گوهر شبنم ز نازکی
حرف ترا خریده و در گوش کردهاند
خوبان که گِرد چهره برآوردهاند خط
این شعله را خوشند که خسپوش کردهاند
فیّاض از بتان نتوان چشم خیر داشت
آیینه را ببین که چه مدهوش کردهاند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
زرشک خال که سوزد بر آن عذار سپند
چو لاله سر زند از خاک داغدار سپند
ز چشم زخم خزان نیست آفتی ممکن
که هست بر گل روی تو نوبهار سپند
به راه وصل توام وعده آتشی افروخت
که شد به شعلة آن چشم انتظار سپند
ز شوق شعله چنان چهره برفروخته است
که در نظر نکند فرقی از شرار سپند
چه لازمست ز من منع بیقراری من
در اضطراب کجا دارد اختیار سپند!
سرشک شعلهوشم گر به چشمهسار افتد
همیشه سر زند ازطرف جویبار سپند
به غیر سوختنم چاره نیست در غم دوست
که شعله شوخ مزاجست و بیقرار سپند
چنین که کوکب داغم فروغبخش افتاد
سزد که چرخ بسوزد بر او هزار سپند
میان آتش غیرت ز رشک خال رخت
اگر چه سوخت ولی سوخت شرمسار سپند
تمام عمر توان سوخت از تپیدن دل
چرا نهاد بر آتش چنین مدار سپند
ز طبع دفع گزندم ضرر شد فیّاض
به جان نکتهشناسان برو بیار سپند
چو لاله سر زند از خاک داغدار سپند
ز چشم زخم خزان نیست آفتی ممکن
که هست بر گل روی تو نوبهار سپند
به راه وصل توام وعده آتشی افروخت
که شد به شعلة آن چشم انتظار سپند
ز شوق شعله چنان چهره برفروخته است
که در نظر نکند فرقی از شرار سپند
چه لازمست ز من منع بیقراری من
در اضطراب کجا دارد اختیار سپند!
سرشک شعلهوشم گر به چشمهسار افتد
همیشه سر زند ازطرف جویبار سپند
به غیر سوختنم چاره نیست در غم دوست
که شعله شوخ مزاجست و بیقرار سپند
چنین که کوکب داغم فروغبخش افتاد
سزد که چرخ بسوزد بر او هزار سپند
میان آتش غیرت ز رشک خال رخت
اگر چه سوخت ولی سوخت شرمسار سپند
تمام عمر توان سوخت از تپیدن دل
چرا نهاد بر آتش چنین مدار سپند
ز طبع دفع گزندم ضرر شد فیّاض
به جان نکتهشناسان برو بیار سپند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
هر کاروان که راه به کوی تو ساختند
بازارها به مصر ز بوی تو ساختند
در بند دین نماند کس از کفر زلف تو
زنجیرها گسست چو موی تو ساختند
رشک آیدم، چه چاره کنم! عاشقی بلاست
زان محرمان که راه به کوی تو ساختند
چرخ و ستاره با دل ما بر نیامدند
تا اتفاق کرده به خوی تو ساختند
گل بویی از تو دارد و باغ از تو نکهتی
بیچاره بلبلان که به بوی تو ساختند
غافل بنوش باده که گیتی به جم نماند
صد جام خاک شد که سبوی تو ساختند
شهری ز غمزة تو چو فیّاض بیدلند
تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند
بازارها به مصر ز بوی تو ساختند
در بند دین نماند کس از کفر زلف تو
زنجیرها گسست چو موی تو ساختند
رشک آیدم، چه چاره کنم! عاشقی بلاست
زان محرمان که راه به کوی تو ساختند
چرخ و ستاره با دل ما بر نیامدند
تا اتفاق کرده به خوی تو ساختند
گل بویی از تو دارد و باغ از تو نکهتی
بیچاره بلبلان که به بوی تو ساختند
غافل بنوش باده که گیتی به جم نماند
صد جام خاک شد که سبوی تو ساختند
شهری ز غمزة تو چو فیّاض بیدلند
تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
نقشبندانی که طرح روی جانان ریختند
طرح دلها را چو زلف او پریشان ریختند
شهسوار عشق در معموره منزل کی کند!
طرح این ویرانه را دانسته ویران ریختند
گلرخان بهر زکات گلفشانیهای عشق
تا به لب آورده صد بار آب حیوان ریختند
تشنگان لعل او با آنکه ساقی خضر بود
بود خالی عرصه و چابکسواران ریختند
ملک صبرم پایمال ترکتاز غمزه شد
در حقیقت گویی این بگداختند، آن ریختند
بیخرابی نقش آبادی مزن کاشفتگان
گرد کفر انگیختند و رنگ ایمان ریختند
زلف سنبل، چهره گل، ساعد سمن، شمشاد قد
وه که طرح این گلستان خوش بسامان ریختند
تا کمر نظاره را در بحر سیمابست جای
بیقراری بس که بر خاک درش جان ریختند
در دیار عشق آسایش نه دین دارد نه کفر
خاک این غم بر سر گبر و مسلمان ریختند
از شراب خوشدلی در ساغر فیّاض ما
جرعهواری ریختند اما پشیمان ریختند
طرح دلها را چو زلف او پریشان ریختند
شهسوار عشق در معموره منزل کی کند!
طرح این ویرانه را دانسته ویران ریختند
گلرخان بهر زکات گلفشانیهای عشق
تا به لب آورده صد بار آب حیوان ریختند
تشنگان لعل او با آنکه ساقی خضر بود
بود خالی عرصه و چابکسواران ریختند
ملک صبرم پایمال ترکتاز غمزه شد
در حقیقت گویی این بگداختند، آن ریختند
بیخرابی نقش آبادی مزن کاشفتگان
گرد کفر انگیختند و رنگ ایمان ریختند
زلف سنبل، چهره گل، ساعد سمن، شمشاد قد
وه که طرح این گلستان خوش بسامان ریختند
تا کمر نظاره را در بحر سیمابست جای
بیقراری بس که بر خاک درش جان ریختند
در دیار عشق آسایش نه دین دارد نه کفر
خاک این غم بر سر گبر و مسلمان ریختند
از شراب خوشدلی در ساغر فیّاض ما
جرعهواری ریختند اما پشیمان ریختند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
یک بار نکردیم در آن دل اثری چند
شرمندة آزردن آه سحری چند
گر دامن پاکت نبود روز قیامت
چون عذر توان خواست ز دامان تری چند!
اسباب جهانگیری عشق است مهیّا
از آتش سودای تو در دل شرری چند
خونین گلهام زان مژهها جوش برآورد
چند از رگ طاقت هوس نیشتری چند!
ننمود اثر چهره و زنگار برآورد
آیینة دل در کف آه سحری چند
از دل به سوی دیده شد از دیده به دامن
پروردگییی یافت سرشک از سفری چند
فیّاض به خون مژه افسانة غم را
رفتیم و نوشتیم به دیوار و دری چند
شرمندة آزردن آه سحری چند
گر دامن پاکت نبود روز قیامت
چون عذر توان خواست ز دامان تری چند!
اسباب جهانگیری عشق است مهیّا
از آتش سودای تو در دل شرری چند
خونین گلهام زان مژهها جوش برآورد
چند از رگ طاقت هوس نیشتری چند!
ننمود اثر چهره و زنگار برآورد
آیینة دل در کف آه سحری چند
از دل به سوی دیده شد از دیده به دامن
پروردگییی یافت سرشک از سفری چند
فیّاض به خون مژه افسانة غم را
رفتیم و نوشتیم به دیوار و دری چند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
بیدلان دور از لبش چون جام گلگون میخورند
چون به یاد آرند آن لب ساغر خون میخورند
راضی از فرهاد شیرینش به جوی شیر بود
وای کاین شیرین لبان در عهد ما خون میخورند
دودمان عشق از هم کم فراموشی کنند
بیدلان تا حشر خون بر یاد مجنون میخورند
حیف واقف نیستی کاشفتگان شوق دوست
ساغر لبریز زهر غصّه را چون میخورند
با تو فیّاض ار حریفان دم زنند از جام فکر
عرض معنی میبرند و خون مضمون میخورند
چون به یاد آرند آن لب ساغر خون میخورند
راضی از فرهاد شیرینش به جوی شیر بود
وای کاین شیرین لبان در عهد ما خون میخورند
دودمان عشق از هم کم فراموشی کنند
بیدلان تا حشر خون بر یاد مجنون میخورند
حیف واقف نیستی کاشفتگان شوق دوست
ساغر لبریز زهر غصّه را چون میخورند
با تو فیّاض ار حریفان دم زنند از جام فکر
عرض معنی میبرند و خون مضمون میخورند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
کو غم که ناله را به اثر آشنا کند
الماس را به داغ جگر آشنا کند
ما و فریب گوشة چشمی که از فسون
بیگانه را به نیم نظر آشنا کند
نگذاشت شرم دوست که دل با هزار شوق
خونابه را به دیدة تر آشنا کند
شیون مکرر است بگویید عندلیب
این نغمه را به طرز دگر آشنا کند
ترسم که رفته رفته هوادار زلف تو
دست هوس ترا به کمر آشنا کند
تا شرم هست پردة بیگانگی بجاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیّاض را چو تیغ به سر میزند رقیب
دستی که از غم تو به سر آشنا کند
الماس را به داغ جگر آشنا کند
ما و فریب گوشة چشمی که از فسون
بیگانه را به نیم نظر آشنا کند
نگذاشت شرم دوست که دل با هزار شوق
خونابه را به دیدة تر آشنا کند
شیون مکرر است بگویید عندلیب
این نغمه را به طرز دگر آشنا کند
ترسم که رفته رفته هوادار زلف تو
دست هوس ترا به کمر آشنا کند
تا شرم هست پردة بیگانگی بجاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیّاض را چو تیغ به سر میزند رقیب
دستی که از غم تو به سر آشنا کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
عاشق چوبی مضایقه جان را فدا کند
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چهها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعدهٔ وصال تو خود را شهید کرد
فیّاض اگر رخ تو ببیند چهها کند!
خنجر زبان گشاید و صد مرحبا کند
پیشت هجوم گریه امان اینقدر نداد
مرغ نگاه را که پر و بال وا کند
هر کس که زخم کاری ما را نظاره کرد
تا حشر دست و بازوی او را دعا کند
از انفعال روز قیامت چهها کشیم
گر عشق خون ناحق ما را بها کند
از وعدهٔ وصال تو خود را شهید کرد
فیّاض اگر رخ تو ببیند چهها کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
گر آتش تو چو شمع استخوانم آب کند
عجب که رشتة عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانهای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب میدارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخة تقدیر سالها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیّاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
عجب که رشتة عمر مرا به تاب کند
همیشه جوهر تیغ تو همچو مرغابی
برای صید دلم دانهای در آب کند
به حیله چشم تو خود را به خواب میدارد
بدین فسانه مگر صید را به خواب کند
فلک به نسخة تقدیر سالها گردید
که بهر من همه روز بد انتخاب کند
به دور خود رخِ آن مه ز مشک تر فیّاض
خطی کشیده که تسخیر آفتاب کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گریة خونین نداند هر که چشمی تر کمند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسهای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بیاو ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان میچکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسهای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بیاو ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان میچکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون میخواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
دل مست خواب غفلت و، کس نیست بیدارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین نالهها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند
نیشی سیه مارِ اجل ترسم که در کارش کند
راهی است ناهموار و من با پای چوبی گام زن
سیل سرشک کوهکن خواهم که هموارش کند
فرهاد مسکین را به جان باری است کوه بیکران
هم تیشه زین بار گران شاید سبکبارش کند
ای سینه تا کی روز و شب سوزی نفس در تاب و تب
این دل که او دارد عجب کاین نالهها کارش کند
قاصد پیامی زان دهن هرگز نیارد سوی من
از بس که آن شیرین دهن مدهوش گفتارش کند
چشم تو در خوابست خوش از ناز و ترسم گِرد رخ
آواز پای مور خط از خواب بیدارش کند
فیّاض اگر گیرد ز کس درسی به غیر از درس عشق
ناخوانده از یادش رود هر چند تکرارش کند