عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه خوش آنکه ناوک غمزة تو به سینه میل وطن کند
دل خسته را ز شکفتگی تر و تازه‌تر ز چمن کند
دل غنچه خون شود از حسد سحری که از ره امتحان
به چمن نسیم سحر گهی صفت تو غنچه دهن کند
چه گره که از دل پر گره بگشاید و فتدت به زلف
لب گفتگوی مرا اگر نگه تو گرم سخن کند
تو به هر طرف که به رغم من فکنی خدنگ ستیزه را
همه جا به بال و پر ستم کششی به جانب من کند
ز نزاکت تن نازکت فکند به پیرهن تو خار
به مثل نسیم صبا به دامنت ار چه برگ سمن کند
ز نسیم طرّة حور عین نشود شکفته دماغ او
ز غبار رهگذر تو هر که عبیر جیب کفن کند
دل فیّاض ز غم لب تو چه شد که غوطه به خون زند
که جفای لعل لب تو خون به دل عقیق یمن کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
خضر و مسیح اگر گل روی تو بو کنند
عمر ابد فدای ره جستجو کنند
ساقی برون کش از دهن شیشه پنبه را
تا اهل فضل مهر لب گفتگو کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خم خانه جای صحبت اشراقیانه است
گو جام‌ها به خون فلاطون وضو کنند
هان پر کن از سبوی می ناب کاسه‌ای
زان پیشتر که کاسة سر را سبو کنند
خونم ز دیده باز ناستد مگر دمی
کاین زخم را به رشتة حسرت رفو کنند
از بیغمان کدورت خامی نمی‌رود
خود را به خون شعله اگر شست‌وشو کنند
تا پشت و روی کار مشخص کنند، کاش
روی ترا و آینه را روبرو کنند
بدخویی از طبیعت گردون نمی‌رود
تا آنکه اهل درد به این شیوه خو کنند
فیّاض وصل دوست به جان خواستی خموش
عشّاق این معامله کم آرزو کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آنان که در ادای سخن کوتهی کنند
تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند
دردی کشان بزم تو از بهر احتیاط
گر مستی‌یی کنند به صد آگهی کنند
چون سر کنیم درد دلی، گریه سر کنیم
پر می‌شود پیاله چو مینا تهی کنند
دود از نهاد گنبد گردون برآوریم
گر آه و ناله یک دو نفس همرهی کنند
جز خال‌های کنج لبش کس ندیده است
هندو وشان که دعوی روح‌اللّهی کنند
حکم ترا سر از خط فرمان نمی‌کشند
آنان که مهر بر خط فرماندهی کنند
دانی که این به نامْ گدایانِ ملک فقر
در عرصة وجود چه شاهنشهی کنند؟
بزم ترا ز مجلس تصویر فرق نیست
از بس نظارگان تو قالب تهی کنند
از دل وظیفة نمک خنده وامگیر
این داغ‌ها مباد که رو در بهی کنند
آسان شود مشاهدة جلوه‌های راز
گر توتیا ز سرمة بسم‌اللّهی کنند
فیّاض داغ مبتدیانم که زود زود
خود را ز جهل در همه فن منتهی کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ناز تو رخنه در جگر شیر می‌کند
آیینه را نگاه تو شمشیر می‌کند
عکس تو زنگ از دل آیینه می‌برد
ویرانه را خیال تو تعمیر می‌کند
بیم خجالت تو به بزم آه سرد را
در سینه همچو گریه گلوگیر می‌کند
اقبال غمزة تو به تأیید هر نگاه
ملک دلی برای تو تسخیر می‌کند
فیّاض وصل او به قیامت فتاد حیف
این وعده آرزوی مرا پیر می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
شوق چون در عرض حالم خامه را سر می‌کند
نامه در کف جلوة بال کبوتر می‌کند
گردبادم جلوه دارد بر لب، از بس ناله‌ام
از غبار خاطر امشب خاک بر سر می‌کند
نالة من شعله را در خاک می‌پیچد نفس
قطرة اشکم سَبَل در چشم اخگر می‌کند
گر بدین گرمی تراود سیل اشکم از جگر
ماهیان موج دریا را سمندر می‌کند
حسرت وصل توام در دل به گلزار بهشت
حور را در دیدن اوّل مکدّر می‌کند
شوق اگر در جلوه آید ضعف دامنگیر نیست
عشق در پروازِ بلبل ناله را پر می‌کند
ای فلک افتادگان را پر به چشم کم مبین
خاطر آیینه را آهی مکدّر می‌کند
در بیابان محبّت هر کجا ره گم شود
اشک رهرو پیش پیش افتاده ره سر می‌کند
آسمان از ناله‌ام فیّاض نقصانی ندید
دود عودم سرمه‌ای در چشم مجمر می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
قاصد بی‌غم کجا شرح ملالم می‌کند
نامه هم کی رفع وسواس خیالم می‌کند
پیکر کوه آب می‌گردد ز شرح درد من
کی تنک رویی چو کاغذ عرض حالم می‌کند
در میان حسرت و غم گه چو کوهم گه چو کاه
من ز غم می‌نالم و حسرت حلالم می‌کند
من که با یادش دمی هرگز نمی‌آیم به خویش
شوق بی‌طاقت چه تکلیف وصالم می‌کند!
آسمان فیّاض با کس در کهن‌سالی نکرد
آنچه با من طفل شوخ خردسالم می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دل نظر چون بر رخ آن بی‌ترحّم می‌کند
همچو زلف او ز حیرت دست و پا گم می‌کند
هرزه چشمی‌های چشمم دایم از دخل دلست
ساغر این دریا دلی از پهلوی خم می‌کند
ذوق درد از ساغر می یاد می‌باید گرفت
دل پر از خونست و در ظاهر تبسّم می‌کند
افعی زلف تو از جادووشی چون روزگار
آنکه جو را در کف اغیار گندم می‌کند
در بیابان محبت رهنمایی مشکل است
خضر اینجا گام اول خویش را گم می‌کند
چون روم فیّاض در راهی که رهرو از خطر
هر دم از آواز پای خود توهم می‌کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
موج اشکم ابر را آلوده دامن می‌کند
شعلة آهم چراغ برق روشن می‌کند
صحبت رنگین من مشکل که درگیرد به دوست
من به دامن خون دل او گل به دامن می‌کند
ناله‌ام در سینه می‌پیچد به یاد روی دوست
بلبل من در قفس هم سیر گلشن می‌کند
فرق بسیارست ای یاران ز من تا کوهکن
آنچه دشمن کرد با او، دوست با من می‌کند
با تو در غیرت نمی‌گنجد وجود دیگری
رشک از آنم هر نفس با خویش دشمن می‌کند
میرود از خویشتن از ضعف اگر گاهی به سهو
غنچة امید من یاد شکفتن می‌کند
ذوق عزلت گر چنین بر می‌دهد فیّاض زود
همّتم بر شهپر عنقا نشیمن می‌کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
غنچه را دل در بر آن لعل سخنگو بشکند
شعله را از بیمِ خُویش، رنگ بر رو بشکند
گر برافشاند به تحریک نسیمی طرّه را
یک جهان دل در شکنج هر سر مو بشکند
گر کند در سرمه زیبی میل همچشمی به او
عشق، میل سرمه را در چشم آهو بشکند
من گرفتم شیشه نه سنگ است و سنگ خاره است
دل که افتاد از خم آن طاق ابرو بشکند
چون قبا بگشاید آن گل پیرهن در صحن باغ
در مشام بلبلان ترسم که گل بو بشکند
روز و شب در بستر غم تکیه‌ام بر بوریاست
بسکه چون نی استخوانم زیر پهلو بشکند
غرق عصیان آنقدر گشتم که در بازار حشر
گر به وزن آرند جرم من ترازو بشکند
عجز خسرو پنجه ز آهن کرد، ترسم عاقبت
کوهکن را زور این سرپنجه بازو بشکند
راست گویم نیستی فیّاض مرد راه عشق
گر دلت از گفتة من بشکند گو بشکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
دلم با زاهدان دیگر به صد اعزاز ننشیند
چو جست از دامگاهی مرغ، دیگر باز ننشیند
عجب دلکش فضایی عالم گم‌گشتگی دارد
که عنقا در هوایش یکدم از پرواز ننشیند
ز صد دام تعلّق جسته مرغ روحم ای مطرب
که جز بر شاخسار نغمه‌های ساز ننشیند
دل صیدی که از جا رفته بر امید صیّادی
به جای خود جز از آواز طبل باز ننشیند
ازین ناهمدمان مرغ دل رم خورده‌ای دارم
که جز بر آشیان چنگل شهباز ننشیند
ملامت دامنی می‌زن بر آتش گو همان بهتر
که جوش گریه‌های آرزوپرداز ننشیند
نگاهش جان گرفت از من مسیحا کی دهد بازم
ز یک سحر آنچه برخیزد به صد اعجاز ننشیند
زبان گفتگو بر بسته‌ام از درد دل لیکن
خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
چو عاشق گشته‌ام آن به که با امیدتر باشم
چرا کس در میان عاشقان ممتاز ننشیند
چو راندی از درم دیگر مخوان کاین طایر وحشی
زهر آواز برخیزد به هر آواز ننشیند
ز دل شوری که شعر «طالب آمل» برانگیزد
دگر فیّاض جز از حافظ شیراز ننشیند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
یاد عیشی کز رخت شب‌های ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سال‌ها در انقلاب گریة مستانه‌ خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بی‌ماه رخت از بیقراری‌های دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت می‌دهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
امشب که در چمن ز قدومش نوید بود
خلوت‌سرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بی‌زحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دی کز فروع ماه رخت پرده دور بود
آیینة جمال تو گرداب نور بود
میرفت با نسیم تو از خویش بوی گل
خورشید در حضور رخت بی‌حضور بود
خسرو به زور عجز قوی گشت عاقبت
فرهاد جان نبرد که کارش به زور بود
بخت سیاه بر ورق سرنوشت ما
چون خال سبز بر رخ خوبان ضرور بود
فیّاض راه طی شد و منزل نشد پدید
سرگشتگی نتیجة این راه دور بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بی‌کسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش روی‌ها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گم‌گشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ز هر لبی که برآمد سخن کلام تو بود
به هر چه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوة طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ‌ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوخته‌تر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیّاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خوش آنکه بلبل ما نغمه‌سنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بی‌دماغی فیّاض غم نبود امشب
که بی‌دماغی او باعث دماغ تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانه‌ها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشت‌گرمی‌های آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بی‌بال و پری‌ها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانه‌ای کمتر نبود
جلوة پرواز، زنجیرست بی‌دیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیّاض تابی اندرین گوهر نبود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بلبل ز شیوة تو به فریاد می‌رود
بوی گل از نسیم تو بر باد می‌رود
آواز تیشه مضطرب آید به گوش دل
شیرین مگر به دیدن فرهاد می‌رود!
زین دشت پابرهنه گذشتم چو گردباد
صید این چنین به کوچة صیّاد می‌رود
من شیشه دل به بزم بتان جای چون کنم!
آنجا سخن ز آهن و فولاد می‌رود
فیّاض غیر من که دل آزرده می‌روم
هر کس که می‌رود ز درش شاد می‌رود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بی‌نصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود