عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
نور روی اوست ما را در نظر
آینه بردار و رویش می نگر
یک وجود و صد هزاران آینه
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق اگر داری درین دریا نشین
تا دمی از حال ما یابی خبر
گنج اگر جوئی بجو در کنج دل
چند گردی در پی زر در به در
آینه گر صد نماید گر هزار
می نماید آفتابی در نظر
سایه بان حضرت او عالم است
نور او می بین و در عالم نگر
دم به دم ساقی گرت جامی دهد
عاشقانه نوش کن می جو دگر
در خرابات مغان در نه قدم
عمر خود در پای خم می بر بسر
عشقبازی معتبر کاری بود
کار سید خود نباشد مختصر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر
خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری
چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
اگر می نوشیش بستان و گر نه شو روان بگذر
حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو
بهشت جاودان خواهی به بزم عاشقان بگذر
بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم
برو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر
در آب دیدهٔ ما جو خیال آنکه می دانی
قدم بر دیدهٔ ما نه ز بحر بیکران بگذر
اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی
بیا و نعمت الله را به شهر کوبیان بگذر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
به کام ماست می و جام و جسم و جان هر چار
چه خوش بود که بود یار آن چنان هر چار
حباب و قطره و دریا و موج را دریاب
به عین ما نظری کن یکی است آن هر چار
چهار حرف بگیر و خوشی بگو الله
یگانه باش و یکی را روان بخوان هر چار
حریف سرخوش و ساقی مست و جام شراب
امید هست که باشند جاودان هر چار
چهار طبع مخالف موافقت کردند
ببین مخالفت این مخالفان هر چار
یکی است اول و آخر چو ظاهر و باطن
چهار اسم مسمی یکی بدان هر چار
چهار یار رسولند دوستان خدا
به دوستی یکی دوست دارشان هر چار
چهار مرتبه سید تنزلی فرمود
ترقئی کن و می جو ز عاشقان هر چار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
منم آئینهٔ حقیقت یار
گرچه باشد حقیقت آینه دار
نور چشم من است و در دیده
نیست جز روی خوب او دیدار
خانه خالی و یار در خلوت
لیس فی الدار غیره دیار
در خرابات عشق می گردیم
عاشق و رند و لاابالی وار
نتوان یافت در همه عالم
همچو من دردمند دُردی خوار
فارغ از محتسب گرفته شراب
آمده مست بر سر بازار
همدمم جام و محرمم باده
نعمت الله حریف و ساقی یار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
زر یکی و تنگهٔ زر بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در حقیقت زر یکی صورت بسی
یک بود معنی به صورت صدهزار
تشنهٔ آب حیات ما بنوش
ساغر و می را به یکدیگر بدار
چشم عالم روشن است از نور او
خوش خیالت نقش بسته بر نگار
هر چه باشد هست با من در میان
تا میان او گرفتم در کنار
عشق می بیند یکی و عقل دو
عاشقان مستند و عاقل در خمار
نعمت الله در همه عالم یکی است
گاه پنهان است و گاهی آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
آفتابی رو نموده بی غبار
گنج پنهان بود گشته آشکار
آینه بی حد نماینده یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
رند سرمستیم در کوی مغان
با خمار این و آن ما را چه کار
راه یاران گرامی هست نیست
جاودان می رو در این ره مردوار
ذوق اگر داری در آ در میکده
عشق می بازی دمی با ما بر آر
صورت و معنی است با ما در میان
نعمت الله است با ما در کنار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشددر چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنی طلب کن تا بیابی یار یار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
منظور یکی ، یکی است ناظر
مظهر به مظاهر است ظاهر
جام است و شراب هر دو یک آب
نوریست به نور خویش ساتر
مستیم وخراب جام بر دست
داریم حضور و اوست حاضر
صد جان در عشق اگر ببازیم
باشیم ز بندگیش قاصر
با باطن پاک عشق بازیم
با ظاهر نازنین ظاهر
شد بر همه کائنات ناصر
منصور چو رفت بر سر دار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیا و پردهٔ هستی برانداز
به خاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل ، بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بتی رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش انداز
تو عود جان روان در مجمر انداز
خراباتست و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
عشق بازی روان از جان برخیز
عاشقانه ز جان روان برخیز
قدمی نه به خانهٔ خمّار
منشین در خمار هان برخیز
سر سودای عشق اگر داری
از سر سود و از زیان برخیز
خیز مستانه بر فشان دستی
در سماعی چنین چنان برخیز
تو حجاب توئی چنین منشین
کرمی کن از این میان برخیز
در خرابات عشق رندانه
بنشین و ازین جهان برخیز
نعمت اله در سماع آمد
وقت وقتست یک زمان برخیز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
دل به دلبر گذار و خوش می باش
جان به جانان سپار و خوش می باش
نقش رویش که نور چشم من است
بنظر می نگار و خوش می باش
باش با جام می دمی همدم
نفسی خوش بر آر و خوش می باش
هر چه داری همه امانت اوست
جمله با او سپار و خوش می باش
چو همه اوست غیر او خود نیست
همه را دوست دار و خوش می باش
تنگهٔ زر یکی و تنگه بسی
تنگ ها زر شمار و خوش می باش
یار جانی نعمت الله شو
باش با یار ، یار و خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دُرد دردش بنوش خوش می باش
کسوت او بپوش خوش می باش
به خرابات رو خوشی بنشین
همدم میفروش خوش می باش
ساقی ار می دهد تو را جامی
بستان و بنوش خوش می باش
همچو خم شراب مستانه
گرم شو خوش بجوش خوش می باش
همه میخانه گر دهد ساقی
عاشقانه بنوش و خوش می باش
نوش کن جام می که نوشت باد
تا نیائی به هوش و خوش می باش
سخن از ذوق نعمت الله گو
ور نگوئی خموش و خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
عشق سرمست است و دارد دور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تندرست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم مردم است
چشم داری طالب این نور باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر که می کند در گوش
شاهد ماست ساقی سرمست
نعمت الله گرفته در آغوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدامست
خمخانهٔ بی حساب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمهٔ ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن جناب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب مینوش
از گلشن ما گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
جام عین شراب دریابش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جانست
خوش حبابی پر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب پایانش
نعمت الله را اگر یابی
رند و مست و خراب دریایش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
عشق او دریا و ما در وی صدف
از صدف گوهر طلب کن ای خلف
گوهر هر کس که باشد خوبتر
باشد او را بر یکی دیگر شرف
کی تواند بود گیلان همچو مصر
یا کجا باشد سقر مثل نجف
کشف و کشاف است ما را در نظر
کی بود چون کشف ما کشف کشف
گرچه دریا آبرو دارد ولی
غیر بادش نیست دریا را به کف
در پی نقش خیال این و آن
حیف باشد گر شود عمرت تلف
نعمت الله مجلسی آراسته
آمده رندان مست از هر طرف
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
در آینهٔ وجود مطلق
خود بینم و خودنمایم الحق
مائیم حباب و آب دریا
هم جام شراب و بحر و زورق
او معشوقست و عاشق ما
از عشق شدیم هر دو مشتق
مستیم و خراب در خرابات
ایمن ز مقیدیم و مطلق
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
بهتر ز هزار جام رادق
ما بلبل سرخوشیم و گلشن
از نالهٔ ما گرفت رونق
هر قول که گفت نعمت الله
گفتند جهانیان که صدق