عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - قطعهٔ هندی
بنگر برنج را که به چندین حقارتش
آهنگ شهر علوی از بن شهر بند کرد
افکند قشر صورت و شد کوفته بدنگ
وانگاه پخته گشت و جهانش بلند کرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در تحمل نکردن زور
دو رویه زبر نیش مار خفتن
سه پشته روی شاخ مور رفتن
تن روغن‌زده با زحمت و زور
میان لانهٔ زنبور رفتن
به کوه بیستون بی‌ره‌نمایی
شبانه با دو چشم کور رفتن
برهنه زخم‌های سخت خوردن
پیاده راه‌های دور رفتن
میان لرز و تب با جسم پر زخم
زمستان توی آب شور رفتن
به پیش من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
چون آینه نورخیز گشتی‌، احنست
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی‌، احسنت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
محشور شدن دو خانواده
این کشاکش بسی نگشت دراز
که شدند آن چهار تن دمساز
دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف
که به اندک فشار می‌شکند
پیش سختی مقاومت نکند
زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود
دیرپذرای و خویشتن‌دار است
سخت‌کوش و محافظت‌کار است
لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه می‌تواند کرد
موم‌ چون گشت گرم‌ و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
چون کند آن غمزه خونریز عریان تیغ را
بخیه جوهر شود زخم نمایان تیغ را
ریخت خون عالم و مژگان او خونین نشد
تیزی سرشار سازد پاکدامان تیغ را
در دل فولاد چون سنگ آتشی پنهان نبود
خون گرمم شد چراغ زیر دامان تیغ را
دستگاه لاف می خواهند صاحب جوهران
نعل در آتش بود از بهر میدان تیغ را
کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال
ترجمان باشد لب زخم نمایان تیغ را
عاشق صادق نمی گرداند از بیداد روی
صبح از خورشید می گیرد به دندان تیغ را
از دل آزاری بود آهن دلان را زندگی
خون گواراتر بود از آب حیوان تیغ را
هر کجا آن تیغ ابرو از نیام آید برون
می کند بی جوهری در قبضه پنهان تیغ را
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
جوهر اینجا می شود خواب پریشان تیغ را
بر دل پیران مخور کز عجز سرپیش افکنان
بیشتر زیر سپر دارند پنهان تیغ را
هر که می داند بقای خویش صائب در فنا
می شمارد مغتنم چون مد احسان تیغ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
از نظرها چون کند وحشت نهان دیوانه را
سنگ طفلان می شود سنگ نشان دیوانه را
چون سیاوش سالم از دریای آتش بگذرد
مرکب نی گر بود در زیر ران دیوانه را
آتش سوزنده را خاشاک بال و پر شود
هیچ پروا نیست از زخم زبان دیوانه را
برگ عیش بیکسان در هر گذر آماده است
سنگ، هم نقل است و هم رطل گران دیوانه را
از ملامت می کند اندیشه عقل شیشه جان
سنگ طفلان می شود سنگ فسان دیوانه را
از رفیقان موافق، شوق می گردد زیاد
می کند باد بهار آتش عنان دیوانه را
شوکت دریا نگنجد زیر دامان حباب
پرده ناموس چون سازد نهان دیوانه را؟
قسمت کامل ز ناقص نیست غیر از حرف سخت
سنگ می باشد نصیب از کودکان دیوانه را
با من مجنون مکن کاوش ز نادانی که نیست
غیر حرف راست، تیری در کمان دیوانه را
می برد آیینه را خاکستر از دل زنگ غم
گوشه گلخن به است از گلستان دیوانه را
سنگ بارد صائب از یاد جنون بر سر مرا
هر کجا گیرند طفلان در میان دیوانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
شانه زند چو کلک من طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
از تب رشک تو خورشید هلالی شده است
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
جامی ز خون بی غش منصورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
جوهر غبار دیده حیران آینه است
نقش و نگار، خواب پریشان آینه است
داغ است از طراوت آن خط پشت لب
طوطی که خضر چشمه حیوان آینه است
در عهد حسن شوخ تو سیماب جلوه شد
حیرانیی که لنگر طوفان آینه است
چون آفتاب، خط شعاعی است جوهرش
تا پرتو جمال تو مهمان آینه است
تسخیر مشکل است پریزاد حسن را
این نقش در نگین سلیمان آینه است
هر صبح نیکوان به در خانه اش روند
این منزلت ز پاکی دامان آینه است
معشوق را حمایت عاشق بود حصار
طوطی چو موم سبز، نگهبان آینه است
بازار حسن او ز خط سبز گرم شد
زنگار اگر چه تخته دکان آینه است
در روزگار حسن تو شد خارخار شوق
هر جوهر نهفته که در کان آینه است
خاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کند
آن را که چاک سینه خیابان آینه است
صائب مگر به مرهم زنگار به شود
داغی که از صفا به دل و جان آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
روی یوسف تا کبود از سیلی اخوان نشد
همچو روی نیل بر مصرش روان فرمان نشد
بر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزد
هر که چندی معتکف در گوشه زندان نشد
صدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشت
دانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشد
در سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟
هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشد
گرچه شد بازیچه موج خطر هر پاره اش
کشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشد
تا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرا
با حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشد
در مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بود
بر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشد
نیکوان را خیره چشمی پرده بیگانگی است
محرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشد
کی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکمان
این کمان سخت در دوران خط آیان نشد
نیست در طالع گشایش عقده بخت مرا
ورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشد
برگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرم
ابر صائب مانع برق سبک جولان نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
زعکسش لرزه بر آیینه گوهرنگار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد