عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
ایا بدور تو از مثل تو جهان خالی
کدام دور ز تو بود یک زمان خالی
تو در میان نه و ذکر تو در میان همه
تو در مکان نه و نبود ز تو مکان خالی
زبان که نیست بذکر تو در دهان گردان
ببرمش که ازو به بود دهان خالی
دلم ز معنی عشقت تهی نخواهد شد
اجل اگر چه کند صورتم ز جان خالی
گداخت بر تن من گوشت همچو پیه از آنک
ز مغز مهر توم نیست استخوان خالی
رهی بکوی تو چون در نیاید و برود
ولیک از او نبود هرگز آستان خالی
ز چنگ عشق تو همچون رباب می نالم
چو دم دهیش نباشد نی از فغان خالی
در آن زمان که ز هستی خویش پر بودم
نبود همتم از قید این و آن خالی
از آفتاب رخت ذره ذره کم گشتم
شود بروز ز استاره آسمان خالی
همای عشق تو پرواز کرد گرد جهان
ندید در خور خود هیچ آشیان خالی
تو وصف خویش همی گو که سیف فرغانیست
بسان صورت دیوار از زبان خالی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای (که) تو جان جهانی و جهان جانی
گر بجان و بجهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژده ور جان بحیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
زآسمان گر بزمین در نگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو می مانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نیست
خوبتر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسارست توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست بجان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خسته تیغ غمت را ببلا بیم مکن
کشته را چند بشمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
زمهر روی توای سرو ماه پیشانی
همی نهم همه برخاک راه پیشانی
بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم
که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی
ببوی آنکه درم واکنی همی مالم
برآستان تو گه روی و گاه پیشانی
نماز خدمت تو می کنم بدان نیت
که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی
تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد
زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی
چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح
برآستان تو ننهد پگاه پیشانی
بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت
همی کند بخسوفش سیاه پیشانی
در آن زمان که عرق کرده بود آدم را
بروی زرد زشرم گناه پیشانی
چو درحمایت روی توآمد اوراشد
چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی
کسی که روی زدرگاه تو بگرداند
بداغ غیر توبادش تباه پیشانی
چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت
که هست اصل درآن پایگاه پیشانی
زسوز آتش دل صدهزار آینه را
سیه کنند بیک دود آه پیشانی
بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک
چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی
چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف
مکن بخیره درین جایگاه پیشانی
چو او غایت خوبی بکس نمی ماند
توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
آن روی نگر بدان نکویی
پرگشته ازو جهان نکویی
ای از رخ تو خجل مه وخور
دیگر مفزا برآن نکویی
این آمدن تو در جهان هست
در حق جهانیان نکویی
بر روی زمین نمی دهد کس
جز دررخ تو نشان نکویی
درعهد تو بر زمین چو باران
می بارد از آسمان نکویی
ازبهر لب تو گفته یاقوت
چون لعل بصد زبان نکویی
عاشق نبود کسی که ازدل
با تو نکند بجان نکویی
بر باد مده مرا که گشتست
چون آب زتو روان نکویی
عاشق بکند بهر چه دارد
درکوی تو با سگان نکویی
درحق من ای نگار می کن
چون کرد همی توان نکویی
دانی که همی رسد بدرویش
ازمال توانگران نکویی
از خوان خود ای توانگر حسن
در حق گدا بنان نکویی
می کن که همی کنند مردم
با کلب باستخوان نکویی
از روی تو می خوهم نشانی
ای روی ترا نشان نکویی
سیف از سخن تو سودها کرد
هرگز نکند زیان نکویی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب
گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب
خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - چیستان و گریز به مدح آن بزرگ
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در
ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این و آن از تو یافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزایدم همی در سر
به هنر طبع را تو استادی
به خرد روح را تویی رهبر
به تو صحبت کنند در دیوان
وز تو گویند بر سر منبر
گاه خلوت تویی مرا مونس
در حضرت مرا تویی داور
سخنانی که از تو دارم یاد
جفت دل دارم و عدیل جگر
به خلاف تو گر سخن گویند
نایدم هیچ از آن سخن باور
تا گریبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همی نگاه کنم
تا به پایان جمال و حسنی و فر
پوست بر تو همی به دل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر
واندرین هر دو حال ازین تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر
همه جرم تو روی شد ویحک
همه روی تو راز شد یکسر
نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر
کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سیسنبر
جان و دل خوش شود چو می دارم
آن شکنهای زلف تو به نظر
چو تو آراسته ندیدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست که دید
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آری
که ز روز و ز شب است جمله عبر
رویت آراسته به خال همه
زیر هر خال معنی دیگر
به دو دیده حدیث تو شنوم
که مرا همچو دیده در خور
در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز دیده مطر
همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر
آب رویم ز تست نگذارم
که به رویت رسد ز آب اثر
از دو دیده ستاره می رانم
من برین کوه آسمان پیکر
نتوانستی رسید به من
گر همه تنت را ببودی پر
تا دهک راه سخت شوریده ست
جفت عقلی تو و عدیل هنر
اندرین وقت چون سفر کردی
در چنین وقت کم کنند سفر
نه غلط کرده ام تو آن داری
که به ذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب کافی
داغ داری به پشت و پهلو بر
آنکه با نام او ز خلق همی
بازگردد ز ره قضا و قدر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴ - هجا
با تو نکال از هجاست زیراک
به جلوه است آن تن تو و ایضا
مست و خراب دوش بخفتی
شد پاره دامن تو و ایضا
واکنون دو رنگ بینم از هار
ریش ملون تو و ایضا
هرگز فر حج ندیدم جز تو
ای روسپی زن تو و ایضا
امروز از این حکایت عیشست
در کوی و برزن تو ایضا
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۷
مرا روی تو ای نازنین نگار
به دی ماه بسی خوشتر از نوبهار
من از روی تو چون زرد شد چمن
گل و لاله سوری چینم ز بار
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار
چه خوشتر به جهان از جمال تو
مگر مجلس سلطان کامگار
جهان داور مسعود تاجدار
زمین خسرو مسعود شهریار
بقای شرف از روزگار اوست
بقا بادش تا هست روزگار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بدم دوش با آن نیازی به هم
زده پیشم از بی نیازی علم
همه گوی از روی او لاله رنگ
همه حجره از موی او مشک شم
نشاط اندر آمد ز در چون نسیم
ز روزن برون رفت چون درد و غم
ز شادی رویش بخندید جام
ز اندوه جانم بنالید بم
چو نرگس همه چشم گشتم از آنک
چو لاله همه روی بود آن صنم
بدو گفتم ای کرده جانم غمی
بدو گفتم ای کرده پشتم به خم
نعم از برای چه ناموختی
همه زلف تو پر حروف نعم
به من گفت اینم که بینی همی
نه افزون شوم زینکه هستم نه کم
گزیده ترین عادت من جفاست
ستوده ترین خصلت من ستم
مپیوند با یار بد مهر مهر
مکن پیش معشوقه محتشم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
آن را که تو در دلی خرد در سر اوست
وآن را که تو رهبری فلک چاکر اوست
آن را که به بالین تو یک شب سر اوست
سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
مشکین کله تو گر شبست ای دلدار
خورشید در او چرا گرفته ست قرار
خیره ست در آن کله خرد را دیدار
دیدار بلی خیره بود در شب تار
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
از کس دلم ندید طریق نگاهداشت
جز غم که جانب دل ما را نگاهداشت
دل شد شکسته حال و پریشان از آن جهت
کاندر سواد طرّه خوبان پناه داشت
زان روی با بنفشه مرا هست الفتی
کان شیفته چو زلف تو پشت دوتاه داشت
زلفت سیاه کار تر از خانه منست
کاو هم چو من صحیفه بیضا سیاه داشت
از مصطبه به دوش کشان دوش برده اند
آن را که میل صومعه و خانقاه داشت
عاشق بر آستان تو شب تا دم سحر
با دید پر آب لب عذر خواه داشت
هر کس بضاعتی به سر کوی دوست برد
ابن حسام ناله شبگیر آه داشت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
تاقامت چو سرو تو بالا کشیده اند
درچشمم آن خیال چه رعنا کشیده اند
دامن کشان به باغ گذر کن که سرو را
دامن ز رشک قد تو در پا کشیده اند
نقش خیال ابروی شوخ کمان وشت
برکارگاه حسن چه زیبا کشیده اند
مستوفیان کشور خوبی چو خطّ تو
حرفی دگر به دور قمر ناکشیده اند
کارم به جان وکارد سوی استخوان رسید
از بس زبان طعن که در ما کشیده اند
این مردمان دیده ی خونین سرشک من
هردم زگریه رخت به دریا کشیده اند
ابن حسام لؤلؤ نظم خوشاب تو
چون رشته در حمایل جوزا کشیده اند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
آه از آن خنجر مژگان، که به هر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
بخت بد گر نرساند خبر وصل تو را
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
ای خوش آن عاشق پر ذوق، که از غایت شوق
دست در گردن زرین کمری اندازد
سر گرانست هلالی، قدح باده بیار
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
بر سر بالین طبیب از ناله ی من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کویت، هلالی، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
هرگز آن شوخ بما غیر نگاهی نکند
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند
می روم بر سر راهش بامید نظری
آه! اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند
این همه ناله، که من می کنم از درد فراق
هیچ ماتم زده خانه سیاهی نکند
حاصل عشق همین بس که: اسیر غم او
دل بمالی ندهد، میل بجاهی نکند
زاهدا، گر هوس باده و شاهد گنهست
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند
سوی هر کس که بدین شکل و شمایل گذری
کی تواند که ترا بیند و آهی نکند؟
چون هلالی شرفی یافتم از بندگیت
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
برو، ای نرگس رعنا، تو باین چشم مناز
ناز را چشم سیه باید و مژگان دراز
از گل و لاله چه حاصل؟ من و آن سرو که هست
همه شوخی و کرشمه، همه حسن و همه ناز
آتشین روی من آرایش بزمست امشب
برو، ای شمع، تو در گوشه خجلت بگداز
ای خوش آن دم، که تو از ناز، سوی من آیی!
خیزم و بر کف پای تو نهم روی نیاز
ای که مهمان منی، ساغر و مطرب مطلب
هم باین سوز دل و ناله جان سوز بساز
تو گل روی زمینی و مه اوج فلک
همه حیران جمالت ز نشیب و ز فراز
ای شه حسن، باحوال هلالی نظری
که منم بنده مسکین، تو شه بنده نواز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
گفتیم: چون زنده مانی در غم هجران من؟
خواستم مرگ خود، اما بر نیامد جان من
درد من عشقست و درمانش بغیر از صبر نیست
چون کنم؟ کز درد مشکل تر بود درمان من
من خود از جان بنده ام فرمان عشقت را، ولی
تا چه فرماید مرا این بخت نافرمان من؟
شمه ای ناگفته از سوز دلم، شهری بسوخت
آه! اگر ظاهر شود این آتش پنهان من!
وه! چه روی آتشینست آن؟ که گاه دیدنش
شعله ها، پندارم افتادست در مژگان من
بس که من مدهوش و حیرانم ز چشم مست او
هر کرا چشمیست می باید شدن حیران من
چون هلالی گوشه چشمی گدایی میکنم
گه گهی سوی گدای خود نگر، سلطان من