عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام
حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام
من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست
تیغ بردار که منت کش بازوی توام
سینه چاکان محبت همه دانند که من
سپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توام
نتوان کام مرا داد به دشنامی چند
که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام
آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم
که پراکنده‌تر از مشک فشان موی توام
گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن
این قدر هست که درویش سر کوی توام
من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال
حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام
ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز
که به جان در طلب قامت دل‌جوی توام
آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند
دل سودازده هر لحظه کشد موی توام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا به در میکده جا کرده‌ام
توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام
خرقهٔ تقوی به می افکنده‌ام
جامهٔ پرهیز قبا کرده‌ام
خواجگی از پیر مغان دیده‌ام
بندگی اهل صفا کرده‌ام
کام خود از مغبچگان جسته‌ام
درد دل از باده دوا کرده‌ام
یک دو قدح می به کف آورده‌ام
رفع غم و دفع بلا کرده‌ام
چشم طمع از همه سو بسته‌ام
قطع امید از همه جا کرده‌ام
رخش سعادت به فلک رانده‌ام
روی تحکم به قضا کرده‌ام
از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کرده‌ام
از زره زلف گره‌گیر دوست
عقده ز کار همه وا کرده‌ام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کرده‌ام
دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کرده‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زده‌ام
دل سودازده را سلسله و پا زده‌ام
عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت
پی آن گوهر یک دانه به دریا زده‌ام
در بر غمزهٔ طفلی سپر انداخته‌ام
من که بر قلب جهان با تن تنها زده‌ام
ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع
سنگ بر شیشه نه طارم مینا زده‌ام
با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل
که ز آه سحری بر صف اعدا زده‌ام
منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق
خم زنجیر تو را بر دل شیدا زده‌ام
لاله‌زاری شده‌ام بس که به گل‌زار وفا
شعله داغ تو را بر همه اعضا زده‌ام
می‌توان یافت ز طغیان جنونم که مدام
سر سودای تو دارد دل سودازده‌ام
پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری
من در این مساله با عالم بالا زده‌ام
هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند
که چرا خنده به انفاس مسیحا زده‌ام
بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب
بوسه‌ای چند بر آن لعل شکرخا زده‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
تا با تو آرمیده‌ام از خود رمیده‌ام
منت خدای را که چه خوش آرمیده‌ام
روی تظلم من و خاک سرای تو
دست تطاول تو و جیب دریده‌ام
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاین لعل را به خون جگر پروریده‌ام
زان پا نهاده‌ام به سر آهوی حرم
کز تیر چشم مست تو در خون تپیده‌ام
گو عالمی به مهر تو از من برند دل
زیرا که من دل از همه عالم بریده‌ام
هر موی من شکسته شد از بار خستگی
از بس به سنگلاخ محبت دویده‌ام
آن بقاست زهر فنا در مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشیده‌ام
کیفیت شراب لبت را ز من مپرس
کاین نشه را شنیده‌ام اما ندیده‌ام
گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق
عیبم مکن که تازه به دولت رسیده‌ام
آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل
هر نیمه شب که طالب صبح دمیده‌ام
افتادم از زبان که به دادم رسید دوست
رنجی کشیده‌ام که به گنجی رسیده‌ام
طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید
کز تیر وی کمان فلک را کشیده‌ام
تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق
باور مکن که پند کسی را شنیده‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
ز تجلی جمالش از دو کون بستم
به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم
به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم
پی دیدن خرامش سر کوچه‌ها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانه‌ها نشستم
منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم
پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم
همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم
به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم
به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم
همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت گر سر مویی شکستم
پس از عمری به زلفت عهد بستم
عجب سر رشته‌ای آمد به دستم
ز مویت کافر زنار بندم
ز رویت هندوی آتش پرستم
کمند عشق را گردن نهادم
طناب عقل را درهم گسستم
ز مستوری چه می‌پرسی که عورم
ز هشیاری چه می‌گویی که مستم
شراب شادکامی را چشیدم
سبوی نیک نامی را شکستم
به شمشیر از سر کویش نرفتم
به تدبیر از خم بندش نجستم
فزون تر شد هوای او پس از مرگ
تو پنداری کزین اندیشه رستم
چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت
که آگه نیستم از خود که هستم
گواه دعویم پیر مغان است
که مست از جرعهٔ جام آلستم
قیامت چون نخوانم قامتت را
که تا برخاستی، از پا نشستم
چه گفتی زان سهی بالا فروغی
که فارغ کردی از بالا و پستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
بر در می‌خانه تا مقام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم
خدمت مینا علی الصباح رسیدم
ساغر صهبا علی الدوام گرفتم
در ره ساقی به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم
خرقه نهادم به رهن و باده خریدم
سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم
هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح
حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم
پرده برانداختم از ان رخ و گیسو
کام دل از دور صبح و شام گرفتم
ترک طلب کن که در طریق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم
خواجه ز من تا گرفت خط غلامی
تاجوران را کمین غلام گرفتم
پخته شدم تا ز جام صاف محبت
نکته به دردی کشان خام گرفتم
یک دو قدح می‌کشیدم از خم وحدت
داد دلم را ز خاص و عام گرفتم
بس که نخفتم شبان تیره فروغی
حاجت خود زان مه تمام گرفتم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم
روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم
در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم
جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم
طرح توی فروغی می‌ریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
در عالم محبت دانی چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خیل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد
من یک جهان بلا را خود اختیار کردم
اول قدم نهادم در کوی بی قراری
آن گه قرار الفت با زلف یار کردم
عشاق روز روشن گریند پیش معشوق
من هر چه گریه کردم شب‌های تار کردم
گفتم برای دل ها آخر بده قراری
گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم
روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت
کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم
هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش
این مست دل سیه را من هوشیار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش
سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سیه بود
هر شکوه‌ای که کردم از روزگار کردم
در عین ناامیدی گفتم امید من داد
نومید عشق او را امیدوار کردم
صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب
یعنی برای آن گل تمکین خار کردم
از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی
آخر شکایتش را با شهریار کردم
شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکدهٔ سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم
دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم
تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم
صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم
چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد
گر وعده عطایش عمری گناه کردم
من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی
یک جاگریز آن را بر نام شاه کردم
شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین
کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به حلقهٔ سر زلف تو پای‌بند شدم
میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم
کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است
که رستم از همه تا صید این کمند شدم
چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو
که تا نظر به من افکنده دردمند شدم
ببین که در طلب حال آتشین رخ تو
چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم
اگر چه شهرهٔ شهر است بی‌نیازی من
ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم
به لب رسید همان لحظه جان شیرینم
که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم
شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم
چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم
ز بس به مردم دیوانه پند می‌دادم
کنون به بند جنون مستحق پند شدم
ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست
کز التفات ملک فارغ از گزند شدم
ستوده ناصردین شاه کز مدایح او
پسند نکته‌شناسان خودپسند شدم
فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین
که من هم از سر این سفره بهره‌مند شدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم
تو از قبیله خوبان سست پیمانی
من از جماعت عشاق سخت پیوندم
برید از همه جا دست روزگار مرا
بدین گناه که در گردنت نیفکندم
شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم
نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم
اگر تو داغ گذاری چگونه نپذیرم
و گر تو درد فرستی چگونه نپسندم
پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد
من از تعلق روی تو خصم فرزندم
زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌دانی
که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم
به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی
که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم
معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند
شکسته دل من از آن پستهٔ شکرخندم
به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش
به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم
ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر
بتان ساده اگر نشکنند سوگندم
نجات داد ملک هر کجا اسیری بود
من از سلاسل زلفش هنوز در بندم
ستوده ناصردین شه که از شرف گوید
به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم
کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست
که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
یک باره گر از سبحه در انکار نبودم
از زلف بتان صاحب زنار نبودم
تا رطل گران از کف ساقی نگرفتم
سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم
روزی ز قضا قسمت من خون جگر بود
کز صومعه در خانهٔ خمار نبودم
بر مست غم دور فلک دست ندارد
ای کاش در این غمکده هشیار نبودم
سرمایهٔ سودا اگر این زلف نبودی
سودازده در هر سر بازار نبودم
وقتی که شدم با خبر از سر دهانش
از هستی خود هیچ خبردار نبودم
در خواب نیاید گرم آن ماه، عجب نیست
کاندر خور این دولت بیدار نبودم
از روی تو کی شد که بر آتش ننشستم
وز نور تو کی بود که در نار نبودم
می رفت فروغی ز سر کویت و می‌گفت
کز دست دل ای کاش چنین زار نبودم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
دوشینه مهی به خواب دیدم
یعنی به شب آفتاب دیدم
شب ها به هوای خاک کویش
چشم همه را پرآب دیدم
هر گوشه ز تیر غمزهٔ او
دل خسته و بی حساب دیدم
از آتش شوق او به گلشن
مرغان همه را کباب دیدم
یک نکته ز هر دو لعل او بود
هر نشئه که در شراب دیدم
در هر سر موی صید بندش
صد پیچ و هزار تاب دیدم
در هر خم عنبرین کمندش
یک جمع در اضطراب دیدم
در عشق هر آن دعا که کردم
یک جا همه مستجاب دیدم
دل های شکسته را ز وصلش
یک سر همه کامیاب دیدم
آسایش جان اهل دل را
در کشمکش عذاب دیدم
طومار گناه عاشقان را
سر دفتر هر ثواب دیدم
از بادهٔ چشم او فروغی
مردم همه را خراب دیدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم
یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم
گر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داری
من هم از دولت عشقت تن رویین دارم
بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست
زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم
به امیدی که سحر بر رخت افتد نظرم
نظری شب همه شب بر مه و پروین دارم
گر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اما
گر کسی گوش دهد، قصهٔ شیرین دارم
کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق
گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم
روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه
همه زان خال و خط و طرهٔ مشکین دارم
عشق هر روز ز نو داد مرا آیینی
تا بدانند خلایق که چه آیین دارم
گفتمش مهر فروغی به تو روز افزون است
گفت من هم به خلافش دل پر کین دارم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم
الله الله که چه سودای محالی دارم
تو پری چهره عجب زلف پریشی داری
من آشفته عجب شیفته حالی دارم
عیش‌ها می‌کنم ار خون خوریم فصل بهار
بس که از ساغر می بی تو ملالی دارم
سر مویم همه شد تیغ و سپر سینهٔ تنگ
با سپاه غم او طرفه جدالی دارم
خون دل گر عوض باده خورم خرده مگیر
که ز دیوان قضا رزق حلالی دارم
به نشیمن گه آن طایر زرین پر و بال
ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم
واقف از حال دل مرغ چمن دانی کیست
من که بر سر هوس دانهٔ خالی دارم
دوزخی باشم اگر سایهٔ طوبی طلبم
من که در روضهٔ دل تازه نهالی دارم
تا جوابی نرسد پا نکشم از در دوست
راستی بین که عجب روی سؤالی دارم
شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر
کز پری زاده بتی چشم وصالی دارم
شکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروز
بر سر کوی جنون جاه و جلالی دارم
غزلم گر برد آرام جهانی نه عجب
که سر الفت رم کرده غزالی دارم
پس از این خاطر آسوده فروغی مطلب
زان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم
هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم
چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام
چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم
زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم
فلک به غلغله از برق آه شعله ورم
چه شد خلیل که واله شود ز آتش من
کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم
شب فراق بود تا ز هستیم اثری
اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم
دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند
که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم
به شام تیرهٔ هجران چه کار خواهم کرد
که هیچ کار نیاید ز نالهٔ سحرم
مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب
که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم
من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم
که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم
فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد
که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم
خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم
روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم
عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم
یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم
دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم
خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم
به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم
آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند
که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم
بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم
آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم
گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم
آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم
نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم
نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم
در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم
در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم
خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم
خواجهٔ آزادگانم من که در بندت اسیرم
آشنای قدسیانم من که در کویت غریبم
پادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرم
سرفرازی می‌کنم وقتی که بنوازی به تیغم
کوس عشرت می‌زنم روزی که بردوزی به تیرم
تا تو فرمان می‌دهی من بندهٔ خدمتگزارم
تا تو عاشق می‌کشی من کشتهٔ منت پذیرم
دیر می‌آیی به محفل، می‌روی زود از تغافل
آخر ای شیرین شمایل می‌کشی زین زود و دیرم
در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی
ای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرم
درد هر کس را که بینی در حقیقت چاه دارد
من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم
مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد
گر نقاب از چهره بردارد نگار بی‌نظیرم
تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی
عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم