عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شکسته شد دل و شادست جان خسته ی ما
که یار نیست جدا از دل شکسته ی ما
چو روز حشر برآریم سر زخواب اجل
بروی دوست شود باز چشم بسته ی ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
بود که شعله کشد آتش نشسته ی ما
رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال
که آرمیده شود چشم خواب جسته ی ما
گذشت کوکبه ی صبح وصل و منتظریم
که باز جلوه کند طالع خجسته ی ما
هزار دسته ی گل بسته شد بخون جگر
نظر نکرد بگلهای دسته دسته ی ما
زخاک و خون فغانی هزار لاله دمید
همین بود زرخت باغ تازه رسته ی ما
که یار نیست جدا از دل شکسته ی ما
چو روز حشر برآریم سر زخواب اجل
بروی دوست شود باز چشم بسته ی ما
نشست آتش دل چهره برفروز ای شمع
بود که شعله کشد آتش نشسته ی ما
رمید خواب خوش از چشم ما کجاست خیال
که آرمیده شود چشم خواب جسته ی ما
گذشت کوکبه ی صبح وصل و منتظریم
که باز جلوه کند طالع خجسته ی ما
هزار دسته ی گل بسته شد بخون جگر
نظر نکرد بگلهای دسته دسته ی ما
زخاک و خون فغانی هزار لاله دمید
همین بود زرخت باغ تازه رسته ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آنکه بتیزی زبان نرم کند ادیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل از نظاره ی آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ی پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ی بوس و کنارم نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
گل افشانی چشمم بین که بازاز گریه ی شادی
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق دیدارست در آتش
نه مشت پاره ی الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی
ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب
فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی
که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ی پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ی بوس و کنارم نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
گل افشانی چشمم بین که بازاز گریه ی شادی
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق دیدارست در آتش
نه مشت پاره ی الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی
ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب
فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی
که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گل گل رخت ز دیده ی نمناک من شکفت
گلزار حسنت از نظر پاک من شکفت
خون می چکد ز داغ دل لاله در چمن
گویا همین دم از جگر چاک من شکفت
هر گل که نقشبند جمال تو نقش بست
در جویبار دیده ی نمناک من شکفت
بر روزگار کشته ی هجر تو خون گریست
هر لاله یی که صبحدم از خاک من شکفت
رویش که نوگلیست فغانی ز باغ حسن
بهر جلای دیده ی ادراک من شکفت
گلزار حسنت از نظر پاک من شکفت
خون می چکد ز داغ دل لاله در چمن
گویا همین دم از جگر چاک من شکفت
هر گل که نقشبند جمال تو نقش بست
در جویبار دیده ی نمناک من شکفت
بر روزگار کشته ی هجر تو خون گریست
هر لاله یی که صبحدم از خاک من شکفت
رویش که نوگلیست فغانی ز باغ حسن
بهر جلای دیده ی ادراک من شکفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
دوش جان زندگی از چشمه ی حیوان تو داشت
دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت
دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت
روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش
کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت
عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر
دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
ملک دل خرم و آراسته بی شرکت غیر
شد به قربان خیال تو که فرمان تو داشت
از گل عشق فراهم نشود غنچه ی دل
وین گشادیست که از چاک گریبان تو داشت
بلبلی صبح فغانی غزلی خواند غریب
گریه آورد مگر نسخه ی دیوان تو داشت
دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت
دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت
روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش
کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت
عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر
دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
ملک دل خرم و آراسته بی شرکت غیر
شد به قربان خیال تو که فرمان تو داشت
از گل عشق فراهم نشود غنچه ی دل
وین گشادیست که از چاک گریبان تو داشت
بلبلی صبح فغانی غزلی خواند غریب
گریه آورد مگر نسخه ی دیوان تو داشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
باز آن رخ شکفته عرقناک بهر چیست
وان زلف تاب داده بپیچاک بهر چیست
مگذار زنده هر که نخواهی، ترا چه غم
چشم سیاه و غمزه ی بیباک بهر چیست
مردم ز رشک غیر زبانم چه می دهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست
رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند
چون گل شکفت منت خاشاک بهر چیست
داری هنوز دوش و کنار فرشته جای
همدوشیت بمردم ناپاک بهر چیست
گشتم خراب و هیچ ندانم که سال و ماه
خاصیت عناصر و افلاک بهر چیست
خود را بکش که نیست فغانی مراد دل
بنگر که چند همچو تو در خاک بهر چیست
وان زلف تاب داده بپیچاک بهر چیست
مگذار زنده هر که نخواهی، ترا چه غم
چشم سیاه و غمزه ی بیباک بهر چیست
مردم ز رشک غیر زبانم چه می دهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست
رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند
چون گل شکفت منت خاشاک بهر چیست
داری هنوز دوش و کنار فرشته جای
همدوشیت بمردم ناپاک بهر چیست
گشتم خراب و هیچ ندانم که سال و ماه
خاصیت عناصر و افلاک بهر چیست
خود را بکش که نیست فغانی مراد دل
بنگر که چند همچو تو در خاک بهر چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
پیش تو ناز سروسهی جز نیاز چیست
جایی که قامت تو بود سرو ناز چیست
بهر چه دامن از من افتاده می کشی
یا رب چه کرده ام سبب احتراز چیست
تا دل بدام حلقه ی زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چیست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسیر عشق
تابان ز رویش اینهمه نور نماز چیست
ناز و نیاز عاشق و معشوق چون یکیست
در حیرتم که فایده ی امتیاز چیست
گر صورت جمیل ندارد حقیقتی
چندین فسانه در پی عشق مجاز چیست
تا چند برق آه، فغانی و اشک گرم
کام دلت ازین همه سوز و گداز چیست
جایی که قامت تو بود سرو ناز چیست
بهر چه دامن از من افتاده می کشی
یا رب چه کرده ام سبب احتراز چیست
تا دل بدام حلقه ی زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چیست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسیر عشق
تابان ز رویش اینهمه نور نماز چیست
ناز و نیاز عاشق و معشوق چون یکیست
در حیرتم که فایده ی امتیاز چیست
گر صورت جمیل ندارد حقیقتی
چندین فسانه در پی عشق مجاز چیست
تا چند برق آه، فغانی و اشک گرم
کام دلت ازین همه سوز و گداز چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
از سرمه، نرگست همه رنگ حنا گرفت
در آب و گل کلاله شمیم صبا گرفت
در خواب عاشق آمدی و پای نازکت
چندان بدیده سود که رنگ حنا گرفت
بس نخل آرزو که زدم بر زمین دل
تا در دلم نهال وفای تو پا گرفت
اول که باز شد در گنجینه ی دلم
آمد هوای عشق و برای تو جا گرفت
کی بر کبوتر دل ما سر در آورد
بازت که صید کرد هما، تا هوا گرفت
گردم ز آستان تو بردند عاشقان
این خاک بین که مرتبه ی توتیا گرفت
دنبال کرد خیل غمت اهل درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت
شبها فغانی از اثر عطر دامنت
با آه آتشین ره باد صبا گرفت
در آب و گل کلاله شمیم صبا گرفت
در خواب عاشق آمدی و پای نازکت
چندان بدیده سود که رنگ حنا گرفت
بس نخل آرزو که زدم بر زمین دل
تا در دلم نهال وفای تو پا گرفت
اول که باز شد در گنجینه ی دلم
آمد هوای عشق و برای تو جا گرفت
کی بر کبوتر دل ما سر در آورد
بازت که صید کرد هما، تا هوا گرفت
گردم ز آستان تو بردند عاشقان
این خاک بین که مرتبه ی توتیا گرفت
دنبال کرد خیل غمت اهل درد را
من ناتوان تر از همه بودم مرا گرفت
شبها فغانی از اثر عطر دامنت
با آه آتشین ره باد صبا گرفت