عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۹
تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۷
پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۸
راز را در سینه دشوارست پنهان داشتن
ورنه آسان است اخگر در گریبان داشتن
گوی توفیق از خم چوگان گردون بردن است
گوشه کردن از جهان، سر در گریبان داشتن
ابر هیهات است بیرون آید از تسخیر برق
عشق عالمسوز را پوشیده نتوان داشتن
می کند از مهر خاموشی تراوش راز عشق
مشک را در نافه ممکن نیست پنهان داشتن
سینه ها را می کند گنجینه گوهر چو کوه
زیر تیغ از سخت جانی پا به دامان داشتن
از زمین شور باشد زعفران کردن طمع
دلگشایی چشم از صحرای امکان داشتن
ترک خواهش کن که می سازد صدف را دل دو نیم
کاسه دریوزه پیش ابر نیسان داشتن
هست باران داشتن از کاغذ ابری طمع
چشم ریزش از کف خشک لئیمان داشتن
خوار می گردد عزیزان را کند هر کس که خوار
از بصیرت نیست یوسف را به زندان داشتن
بهتر از گنج گهر بی خواست بخشیدن بود
پاس آب روی سایل از کریمان داشتن
از شکست دل دو جانب را رعایت کردن است
پیش زنگی در بغل آیینه پنهان داشتن
لرزش بیدل به جان در زیر تیغ آبدار
هست چون پاس نفس در آب حیوان داشتن
می کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگی
چشم پیش پا چو نرگس در گلستان داشتن
زیر سرو و بید دامان طمع وا کردن است
کاسه دریوزه پیش این خسیسان داشتن
قطره ناچیز را تشریف گوهر می دهد
یاد گیرید از صدف آیین مهمان داشتن
صد دل آشفته را شیرازه می باید شدن
نیست معشوقی همین زلف پریشان داشتن
دیدی از اخوان چه خواری ها عزیز مصر دید
چشم دلجویی نمی باید ز اخوان داشتن
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
گنج پابرجاست پای خود به دامان داشتن
ورنه آسان است اخگر در گریبان داشتن
گوی توفیق از خم چوگان گردون بردن است
گوشه کردن از جهان، سر در گریبان داشتن
ابر هیهات است بیرون آید از تسخیر برق
عشق عالمسوز را پوشیده نتوان داشتن
می کند از مهر خاموشی تراوش راز عشق
مشک را در نافه ممکن نیست پنهان داشتن
سینه ها را می کند گنجینه گوهر چو کوه
زیر تیغ از سخت جانی پا به دامان داشتن
از زمین شور باشد زعفران کردن طمع
دلگشایی چشم از صحرای امکان داشتن
ترک خواهش کن که می سازد صدف را دل دو نیم
کاسه دریوزه پیش ابر نیسان داشتن
هست باران داشتن از کاغذ ابری طمع
چشم ریزش از کف خشک لئیمان داشتن
خوار می گردد عزیزان را کند هر کس که خوار
از بصیرت نیست یوسف را به زندان داشتن
بهتر از گنج گهر بی خواست بخشیدن بود
پاس آب روی سایل از کریمان داشتن
از شکست دل دو جانب را رعایت کردن است
پیش زنگی در بغل آیینه پنهان داشتن
لرزش بیدل به جان در زیر تیغ آبدار
هست چون پاس نفس در آب حیوان داشتن
می کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگی
چشم پیش پا چو نرگس در گلستان داشتن
زیر سرو و بید دامان طمع وا کردن است
کاسه دریوزه پیش این خسیسان داشتن
قطره ناچیز را تشریف گوهر می دهد
یاد گیرید از صدف آیین مهمان داشتن
صد دل آشفته را شیرازه می باید شدن
نیست معشوقی همین زلف پریشان داشتن
دیدی از اخوان چه خواری ها عزیز مصر دید
چشم دلجویی نمی باید ز اخوان داشتن
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
گنج پابرجاست پای خود به دامان داشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۱
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب
کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی
می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه آیینه داری پیش دست
بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن
می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال
همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی
می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب
کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی
می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه آیینه داری پیش دست
بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن
می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال
همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی
می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۸
می شود نقل مجالس چون شود شیرین سخن
همچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخن
از تأمل می شود شایسته تحسین سخن
پیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخن
هر که را آن غمزه خونریز در دل بگذرد
تا قیامت می تراود از لبش خونین سخن
سبزه نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟
از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخن
طوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
خوار گردد در نظرها گر به این آیین سخن
آهوی چین کاسه دریوزه سازد ناف را
گر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخن
با کمال تیره روزی می شود عالم فروز
آه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخن
کوته اندیشی است میل چشم بینایی مرا
ورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخن
تلخی ایام را صائب شکر در چاشنی است
طفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
همچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخن
از تأمل می شود شایسته تحسین سخن
پیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخن
هر که را آن غمزه خونریز در دل بگذرد
تا قیامت می تراود از لبش خونین سخن
سبزه نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟
از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخن
طوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
خوار گردد در نظرها گر به این آیین سخن
آهوی چین کاسه دریوزه سازد ناف را
گر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخن
با کمال تیره روزی می شود عالم فروز
آه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخن
کوته اندیشی است میل چشم بینایی مرا
ورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخن
تلخی ایام را صائب شکر در چاشنی است
طفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۰
عاقبت این مرغ وحشی زین قفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۲
ای که چون گل خنده بر اوضاع عالم می زنی
مستعد گوشمال خار می باید شدن
همچو صائب صحت جاوید اگر داری طمع
خسته آن نرگس بیمار می باید شدن
چون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می باید شدن
عمرها کار تو با گفتار بی کردار بود
بعد ازین کردار بی گفتار می باید شدن
برنخیزد هر که در قید تن آسانی فتاد
صد بیابان دو ازین دیوار می باید شدن
گوهر آسودگی در حلقه تسبیح نیست
در کمند وحدت زنار می باید شدن
تا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتاب
خاکمال کوچه و بازار می باید شدن
چشم ها از شبنم گل وام می باید گرفت
واله آن آتشین رخسار می باید شدن
تا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منه
زین مکان بی جبه و دستار می باید شدن
چون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاه
همچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
مستعد گوشمال خار می باید شدن
همچو صائب صحت جاوید اگر داری طمع
خسته آن نرگس بیمار می باید شدن
چون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می باید شدن
عمرها کار تو با گفتار بی کردار بود
بعد ازین کردار بی گفتار می باید شدن
برنخیزد هر که در قید تن آسانی فتاد
صد بیابان دو ازین دیوار می باید شدن
گوهر آسودگی در حلقه تسبیح نیست
در کمند وحدت زنار می باید شدن
تا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتاب
خاکمال کوچه و بازار می باید شدن
چشم ها از شبنم گل وام می باید گرفت
واله آن آتشین رخسار می باید شدن
تا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منه
زین مکان بی جبه و دستار می باید شدن
چون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاه
همچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۵
پیش مستان از خرد بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۹
چند سرگردان درین دریای بی لنگر شدن؟
چون حباب از پرده ای در پرده دیگر شدن
لامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شو
تا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟
از بصیرت نیست در دامان ابر آویختن
قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
گر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیس
در همین جا می توان سیراب از کوثر شدن
پیرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدن
از کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمر
ایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدن
نیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تاب
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
ابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوش
سخت رسوایی است در هنگامه محشر شدن
خودنمایی مانع است از چشمه حیوان ترا
چند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟
زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل است
دردسر بسیار دارد صاحب افسر شدن
نیست صائب صید فرقه را دعای جوشنی
در کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
چون حباب از پرده ای در پرده دیگر شدن
لامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شو
تا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟
از بصیرت نیست در دامان ابر آویختن
قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
گر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیس
در همین جا می توان سیراب از کوثر شدن
پیرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدن
از کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمر
ایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدن
نیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تاب
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
ابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوش
سخت رسوایی است در هنگامه محشر شدن
خودنمایی مانع است از چشمه حیوان ترا
چند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟
زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل است
دردسر بسیار دارد صاحب افسر شدن
نیست صائب صید فرقه را دعای جوشنی
در کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۱
عمر اگر باشد ز قید تن رها خواهم شدن
بی گره چون موجه آب بقا خواهم شدن
بینوا سازد مرا گر چند روزی برگریز
در بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدن
می کند بر مدعای من فلک ها سیر و دور
گر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدن
چون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطر
گر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدن
هوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدم
تا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدن
غافل از مرکز نگردد گردش پرگار من
ساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدن
از بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشم
من که در اندک زمانی توتیا خواهم شدن
برندارد خاکساری دست از دامن مرا
بر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدن
گر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مرا
حلقه بیرون این ماتم سرا خواهم شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن
گشت خط آشنارو پرده بیگانگی
با تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدن
منزل اول گرانباری به خاکم می کند
گر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدن
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
بی گره چون موجه آب بقا خواهم شدن
بینوا سازد مرا گر چند روزی برگریز
در بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدن
می کند بر مدعای من فلک ها سیر و دور
گر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدن
چون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطر
گر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدن
هوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدم
تا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدن
غافل از مرکز نگردد گردش پرگار من
ساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدن
از بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشم
من که در اندک زمانی توتیا خواهم شدن
برندارد خاکساری دست از دامن مرا
بر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدن
گر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مرا
حلقه بیرون این ماتم سرا خواهم شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن
گشت خط آشنارو پرده بیگانگی
با تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدن
منزل اول گرانباری به خاکم می کند
گر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدن
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۸
از خموشی مشت خاک بر دهان قال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۹
نیستی کوه گران، بر سیر پشت پا مزن
دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن
در محیط آفرینش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحی خیمه بر دریا مزن
یا مرید سرو و گل، یا امت شمشاد باش
دست در هر شاخ همچون تاک بی پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دریوزه دل یافته است
تا در دل می توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزی بی نیازست از طلب
در تلاش این شکار رام دست و پا مزن
مرد را گفتار بی کردار رسوا می کند
پنجه جرأت نداری آستین بالا مزن
از نصیحت کی شوند ارباب غفلت زنده دل؟
آب بی حاصل به روی صورت دیبا مزن
زهر قاتل را کند اکسیر خرسندی شکر
مشت خاکی گر رسد از دوست، استغنا مزن
صائب از خاموشیت بزم سخن افسرده شد
بیش ازین مهر خموشی بر لب گویا مزن
دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن
در محیط آفرینش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحی خیمه بر دریا مزن
یا مرید سرو و گل، یا امت شمشاد باش
دست در هر شاخ همچون تاک بی پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دریوزه دل یافته است
تا در دل می توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزی بی نیازست از طلب
در تلاش این شکار رام دست و پا مزن
مرد را گفتار بی کردار رسوا می کند
پنجه جرأت نداری آستین بالا مزن
از نصیحت کی شوند ارباب غفلت زنده دل؟
آب بی حاصل به روی صورت دیبا مزن
زهر قاتل را کند اکسیر خرسندی شکر
مشت خاکی گر رسد از دوست، استغنا مزن
صائب از خاموشیت بزم سخن افسرده شد
بیش ازین مهر خموشی بر لب گویا مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۵
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۲
آه گرمی هست دایم در دل بی تاب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من
شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر
کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من
شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر
خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من
می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین
در ته گرد کسادی گوهر شاداب من
چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟
تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت
می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من
شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر
کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من
شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر
خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من
می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین
در ته گرد کسادی گوهر شاداب من
چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟
تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت
می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۵
غم کجا از سینه بی غمخوار می آید برون؟
کی به پای خویش از پاخار می آید برون؟
عندلیبی را که سر در زیر بال خود کشید
برگ عیش از غنچه منقار می آید برون
قانع از دریای پر گوهر به کف گردیده است
هر که از میخانه با دستار می آید برون
بر ندارد چهره زرد از رکاب کهربا
برگ کاهی کز ته دیوار می آید برون
می کند آهستگی کوته زبان خصم را
با نمد دندان ز کام مار می آید برون
می کشد از دلخراشان حیف خود را انتقام
کوهکن کی سالم از کهسار می آید برون؟
خوشه را از هم جدا چون دانه سازد راه تنگ
یک سخن زان لب به چندین بار می آید برون!
خون گل از خار دارد تیغ ها زیر سپر
دست گلچین زخمی از گلزار می آید برون
صحبت تردامنان در حسن نگذارد صفا
با چه رو آیینه از زنگار می آید برون؟
در گل چسبنده تن، پای خواب آلودگان
می رود آسان ولی دشوار می آید برون
خط ز هم می پاشد آخر زلف عنبربار را
از نیام این تیغ جوهردار می آید برون
مرغ زیرک کم فتد در حلقه دامی دو بار
برنگردد نغمه ای کز تار می آید برون
آه ما صائب نماند تا قیامت در جگر
از نیام این تیغ بی زنهار می آید برون
کی به پای خویش از پاخار می آید برون؟
عندلیبی را که سر در زیر بال خود کشید
برگ عیش از غنچه منقار می آید برون
قانع از دریای پر گوهر به کف گردیده است
هر که از میخانه با دستار می آید برون
بر ندارد چهره زرد از رکاب کهربا
برگ کاهی کز ته دیوار می آید برون
می کند آهستگی کوته زبان خصم را
با نمد دندان ز کام مار می آید برون
می کشد از دلخراشان حیف خود را انتقام
کوهکن کی سالم از کهسار می آید برون؟
خوشه را از هم جدا چون دانه سازد راه تنگ
یک سخن زان لب به چندین بار می آید برون!
خون گل از خار دارد تیغ ها زیر سپر
دست گلچین زخمی از گلزار می آید برون
صحبت تردامنان در حسن نگذارد صفا
با چه رو آیینه از زنگار می آید برون؟
در گل چسبنده تن، پای خواب آلودگان
می رود آسان ولی دشوار می آید برون
خط ز هم می پاشد آخر زلف عنبربار را
از نیام این تیغ جوهردار می آید برون
مرغ زیرک کم فتد در حلقه دامی دو بار
برنگردد نغمه ای کز تار می آید برون
آه ما صائب نماند تا قیامت در جگر
از نیام این تیغ بی زنهار می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۰
ریخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمین
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمین
با سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتی
هست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمین
دیدن روی گرانان تیرگی می آورد
چند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
می کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین
بر مراد بد گهر دایم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمین
از گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
عافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی است
سایه را پروا نباشد از فتادن بر زمین
پرتو خورشید را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمین
بر سر موران بود دست حمایت پای من
از سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمین
با هزاران چشم روشن آسمان جویای توست
چون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین؟
بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتش
تا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟
گر نداری میوه افکندنی چون سرو و بید
غیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمین
گوشه امنی اگر صائب تمنا می کنی
نیست غیر از گوشه دل هیچ مأمن بر زمین
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمین
با سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتی
هست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمین
دیدن روی گرانان تیرگی می آورد
چند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
می کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین
بر مراد بد گهر دایم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمین
از گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
عافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی است
سایه را پروا نباشد از فتادن بر زمین
پرتو خورشید را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمین
بر سر موران بود دست حمایت پای من
از سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمین
با هزاران چشم روشن آسمان جویای توست
چون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین؟
بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتش
تا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟
گر نداری میوه افکندنی چون سرو و بید
غیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمین
گوشه امنی اگر صائب تمنا می کنی
نیست غیر از گوشه دل هیچ مأمن بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۰
به امید اقامت دل به اسباب جهان بستن
بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن
به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی
که هست از خامکاری در تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که در بحر کمان باید توجه بر نشان بستن
ندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودی
نمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستن
خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
به لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستن
ندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنه
صدف را می توان با قطره چندی دهان بستن
مروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل را
به آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستن
به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستن
مزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائب
که عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن
به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی
که هست از خامکاری در تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که در بحر کمان باید توجه بر نشان بستن
ندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودی
نمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستن
خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
به لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستن
ندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنه
صدف را می توان با قطره چندی دهان بستن
مروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل را
به آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستن
به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستن
مزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائب
که عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۲
خطر دارد به محفل از کمند وحدت افتادن
به گرداب بلا از حلقه جمعیت افتادن
کنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشن
گرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادن
ترا آن روز اهل دل شمارند از سبکباران
که بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادن
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادن
ترقی در تنزل بوده است اقبالمندان را
که ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادن
درخت خشک از سعی بهاران برنمی گیرد
چه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟
شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشان
که کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادن
برات سرنوشت آسمانی برنمی گردد
چه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟
نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان را
چه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟
مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائب
که طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
به گرداب بلا از حلقه جمعیت افتادن
کنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشن
گرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادن
ترا آن روز اهل دل شمارند از سبکباران
که بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادن
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادن
ترقی در تنزل بوده است اقبالمندان را
که ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادن
درخت خشک از سعی بهاران برنمی گیرد
چه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟
شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشان
که کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادن
برات سرنوشت آسمانی برنمی گردد
چه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟
نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان را
چه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟
مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائب
که طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۴
به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن
درین دریا به دست بسته می باید شنا کردن
دل غمگین به زور اشک هیهات است بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
ز خودداری به دست و پا ره نزدیک می پیچد
عنان چون موج می باید درین دریا رها کردن
نکردی سجده ای ز اخلاص تا افراختی قامت
به بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردن
نگردیده است تا پوچ از هوای نفس دل در تن
به آه این دانه را از کاه می باید جدا کردن
ز دیوار زمین گیر قناعت سایه ای خوش کن
که خواب امن نتوان در ته بال هما کردن
چو می دانی گواه از خانه دارد دست و پای تو
کمال کوته اندیشی است دست از پا خطا کردن
ز خواهش های بیجا گر نه ای شرمنده و نادم
چه داری دست پیش روی خود وقت دعا کردن؟
بود چون سرو دایم نوبهارش بی خزان صائب
تواند هر که با یک جامه چون سرو اکتفا کردن
درین دریا به دست بسته می باید شنا کردن
دل غمگین به زور اشک هیهات است بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
ز خودداری به دست و پا ره نزدیک می پیچد
عنان چون موج می باید درین دریا رها کردن
نکردی سجده ای ز اخلاص تا افراختی قامت
به بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردن
نگردیده است تا پوچ از هوای نفس دل در تن
به آه این دانه را از کاه می باید جدا کردن
ز دیوار زمین گیر قناعت سایه ای خوش کن
که خواب امن نتوان در ته بال هما کردن
چو می دانی گواه از خانه دارد دست و پای تو
کمال کوته اندیشی است دست از پا خطا کردن
ز خواهش های بیجا گر نه ای شرمنده و نادم
چه داری دست پیش روی خود وقت دعا کردن؟
بود چون سرو دایم نوبهارش بی خزان صائب
تواند هر که با یک جامه چون سرو اکتفا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۲
ز درد و داغ دل را نیک محضر می توان کردن
به چاکی ینه را صحرای محشر می توان کردن
ز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستم
که حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردن
صنوبروار اگر از میوه شیرین تهیدستی
به روی تازه دلها را مسخر می توان کردن
نداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگی
به خلق خوش جهانی را معطر می توان کردن
به این گرمی که من در جستجوی او کمر بستم
چراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردن
ترا اندیشه فردا رسد امروز در خاطر
اگر امروز را فردای محشر می توان کردن
به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل
وگرنه رخنه در سد سکندر می توان کردن
سخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنه
سخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن
به چاکی ینه را صحرای محشر می توان کردن
ز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستم
که حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردن
صنوبروار اگر از میوه شیرین تهیدستی
به روی تازه دلها را مسخر می توان کردن
نداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگی
به خلق خوش جهانی را معطر می توان کردن
به این گرمی که من در جستجوی او کمر بستم
چراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردن
ترا اندیشه فردا رسد امروز در خاطر
اگر امروز را فردای محشر می توان کردن
به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل
وگرنه رخنه در سد سکندر می توان کردن
سخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنه
سخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن