عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد
زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد
حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد
سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست
زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد
دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر
پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد
باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش
کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد
آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک
بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد
از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت
اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد
کس خرقه بمی رهن نمی‌کرد از این پیش
در میکده زین کار مغی معتبرم کرد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
تا تماشای قیام تو بقامت کردند
عاشقان بر سر کوی تو قیامت کردند
با کمانداری ابروی تو عشاق بجاست
سینه راگر سپر تیر ملامت کردند
خوب شد کاهل دل از خانقه آزاد شدند
خوبتر آنکه بمیخانه اقامت کردند
اَندو زلف سیه از یک گله در شب هجر
اشک داند که چه با دل بغرامت کردند
سحر یا معجزه در کشتن ما چشم و لبت
هر دو دادند بهم دست و کرامت کردند
چشم بیمار تو دانند کراکرده خراب
دردمندان که ز دل ترک سلامت کردند
هر که وصف تو شنید از دو جهان جمله گذشت
زاهدان گر نگذاشتند لئآمت کردند
خورده بینان بجز از حرف و سخن هیچ نبود
گر که تعیین دهانت بعلامت کردند
بیحضور تو از آن عمر که رفت اهل نظر
خاکها بر سر از اندوه و ندامت کردند
ای صفی خرقه ارشاد به میخانه مبر
کاندر آنجا حذر از دلق امامت کردند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل طلبکار وصال ار ز تو در کوی تو بود
غافل از حال خود و بیخبر از خوی تو بود
دل عجب نیست که سر گشته بچوگان تو گشت
داشت یاد اینکه بمیدان ازل گوی تو بود
عشق بست ارکه دو عالم همه راگردون و دست
در کمندش اثر از قوت بازوی تو بود
ساغر آنکس که بمیخانه زمینای تو زد
مست و مبهوت مدام از می و مینوی تو بود
حاصل کون و مکان نیست بجز عشق تو هیچ
چون یکی کون و مکان پرتوی از روی تو بود
پیشتر ز آنکه شد از غلغله عشق تو پر
اندر این گنبد پیروزه هیاهوی تو بود
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
کمان ابروی پیوسته را چو زه سازد
خراب خانه خلقی بشهر و ده سازد
ز هر کنار شود بانگ الامان برپا
میان چو بندد و زلفین را زره سازد
کجا دگر دلی از بند او شود آزاد
کمند زلف چو بگشاید و گره سازد
نمایدار که ز گیسون بیاض پیشانی
شب سیه را بر روز مشتبه سازد
زبر گشودن چشم وز بازکردن مو
همی دل است که بینی خراب و له سازد
ز چشم خود کند آنرا که از نگه بیمار
بخنده شکر بینش دوباره به سازد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
دل غمدیده به تنهائی هجران خو کرد
تکیه بر زلف تو و باد و جهان یکرو کرد
گفتم آنروز که دل نکته ز خال تو شنید
رخنه در کار مسلمانیم این هندو کرد
چه عجب گر شب عاشق بغلط گشت سحر
زان دو رنگی که بنا گوش تو در گیسو کرد
نیست جای گله در زلف توأم یکسر مو
کآنچه کرد او بسیه روزی ما نیکو کرد
همسری چون سر شوریده بعشق تو نیافت
شرح سودای غمت را همه بازانو کرد
عقل باریک بسی گشت و میان تو ندید
دیده حس بخطا رفت که فهم از مو کرد
دل تنگم ز دهان تو نشان هیچ نیافت
خورده کم گیر که اندیشه موهوم او کرد
دارد افسون مسیحالب جانبخش تو لیک
حمل این معجزه را چشم تو بر جادو کرد
عجب آن نیست که زلف تو ز دل دست ببرد
عجب آنست که با زلف تو دل بازو کرد
دوش میرفتی و ماه رخت از روزن جان
پرتو افکن شد و ویرانه ما مینو کرد
نیک طرزیست که آیدرمت از مردم شهر
زان قیاس نگهت بی‌بصر از آهو کرد
قامت سرو تو زاندم که روان گشت بچشم
آبیارم نتوان فرق کنار از جو کرد
گر چه مژگان تو در فتنه صف آراست ولی
کارپردازی چشمت همه را ابرو کرد
تا چه دردی بدل از سنبلت ای غالیه موست
گشت دیوانه طبیبی که دهانم بو کرد
روز‌ها رفت ز پهلوی صفی دجله چشم
جرم یک شب که تمنای تو در پهلو کرد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
تا رشته میثاقم با موی تو محکم شد
کارم همه بر موئی بر بسته و درهم شد
هر کس دل و دینی داشت چشم تو بغارت برد
هرجا دم عیشی بود از زلف تو ماتم شد
گندم نفریبد هیچ مخلوق بهشتی را
خال تو بتقریبی دام ره آدم شد
روح‌القدس از لعلت حرفی بمسیحا داشت
شورای روان بخشی در حوزه مریم شد
دل هر که بمویت بست از نام و نشان وارست
دیوانگی ما بود کافسانه علم شد
موج دل دریائی برخاست برسوائی
وقتی که بشیدایی در کوی تو محرم شد
زانشب که شکست افکند در مجمع ما زلفت
اسباب پریشانی پیوسته فراهم شد
من تن ببلا دادم اول زخم جعدت
یک سلسله را آخر پشت از غم دل خم شد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دل در شکن طره جانانه چه سازد
بر نگسلدار سلسله دیوانه چه سازد
گویند شب افسانه مرا تا بردم خواب
سودائی زلف تو بافسانه چه سازد
بر شمع جمالش که روان باخته جبریل
با بال و پر سوخته پروانه چه سازد
آن مست که خمها زد و نشکست خمارش
در میکده عشق به پیمانه چه سازد
خال تو که صد ملک کند یکتنه تاراج
با حمله او لشکر فرغانه چه سازد
گیرم بخود آید دل خون گشته دگر بار
با غارت آن نرگس مستانه چه سازد
چندار که نگیرد به صفی پیر خرابات
با خجلت خود بر در میخانه چه سازد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد
تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد
جز آن دهان که در سخن آید به آشکار
بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد
چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال
بر رؤیت ار که دیده صاحب دم اوفتد
باشد زعارض عرق آلوده‌ات مثل
آن نو شکفته گل که بر او شبنم اوفتد
سرمست چون ز خانه در آیی و بگذری
در هر قدم سریت ابر مقدم اوفتد
خال لبت بیان معما کند وز او
باشد مگر که مسئله مبهم اوفتد
خوابست اینکه بینمت اندر کنار خویش
تا با بشر چگونه پری همدم اوفتد
بر هم مزه دو طره که دل‌های عاشقان
آشفته و شکسته بروی هم اوفتد
تیر نگاهت ارکه صفی را از پا فکند
شاید که از کمانه او رستم اوفتد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
دو چشم مست تو برشان یکدگر گوهند
که رهزن دل و دین از اشاره و نگهند
کمان کشیده بدل بستی ار که ره چه عجب
که ابروان تو هر یک حریف صد سپهند
مگیر خورده خدارا بعقل و دانش من
که ذکر زلف تو چون رفت این و آن تبهند
چو لعبتی تو نگارا که گلرخان جهان
به پیش روی اصیلت براستی شبهند
من از غمت نه ببیت‌الحزن نشستم و بس
چه یوسفان که ز عشق رخت اسیر چهند
به آن امید که گیرند دامن تو کف
نشسته بر سر راهت شهان چو خاک رهند
زجان سبوی خراباتیان کشند بدوش
ببوی وصل تو آنان که یار خانقهند
بغمزه تو سپردم روان و دل بلبت
بخون این دو گواهند و خویش بیگنهند
مکن ملامتم ار ره مقصدی نرسید
که دام راهروان آن دو طره سیهند
صفای عشق صفی از حریم میکده جو
که ساکنان درش نور بخش مهر و مهند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در کوی تو یک لحظه اقامت نتوان کرد
و اندیشه رفتن بسلامت نتوان کرد
نسبت بمه آن طلعت نیکو نتوان داد
تشبیه بسرو آن قد و قامت نتوان کرد
جز چشم ترا فتنه جادو نتوان گفت
جز لعل تو برهان کرامت نتوان کرد
موئی ز میانت بتصور نتوان نیافت
تعیین دهانت بعلامت نتوان کرد
آراست قد ار سرو ببالای تو حرفیست
رفتار ترا تا بقیامت نتوان کرد
شد خاک چو سر بر سر سوادی تو دیگر
ترک غم عشقت بملامت نتوان کرد
شد عمر صفی جمله به عصیان و اسف صرف
جبران وی الا به ندامت نتوان کرد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رفت دلدار و غمش در دل غمخوار بماند
و ز قفایش نگران دیده خونبار بماند
بشفاخانه لعل تو رسید ار چه و لیک
دل ز چشمت اثری داشت که بیمار بماند
آن امیدی که بخوابت نگرد دیده نداشت
ور شبی داشت هم از چشم تو بیدار بماند
جان ما گر چه بمقدار بهای تو نبود
بر سر دست گرفتیم و خریدار بماند
دل و دین در خم گیسوی بتی رفت که رفت
خرقه و سبحه بجام می و زنار بماند
راز عشق تو که از خلق نهان می‌کردم
گشت افسانه و بر هر سربازار بماند
بند‌ها را همه دل پازد و چون باد گذشت
جز به بند تو که افتاد و گرفتار بماند
خانه دل زغمت زیر و زبر گشت و در آن
نیست جز نقش تو چیزی که بدیوار بماند
ما نه مستیم به تنها که یکی در همه شهر
ناظری نیست که با چشم تو هشیار بماند
داشت عذری که نرفته است ز کوی تو صفی
رفتش از پیش چنان پا که ز رفتار بماند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو آندو زلف شب آسا حجاب مه گردد
چه روز‌ها که در آن سال و مه سیه گردد
چه جای رندی و تقوی کز آن دو چشم خمار
خراب کار خرابات و خانقه گردد
فقیه شهر که گفت از تباه کاری ما
ندیده خال تو کایمان کجا تبه گردد
به سر کلاه چو گرداند از خود آرایی
گذشته کار دل از کار تا گله گردد
گره ز طره به مگشا و ره ز خط به مبند
که دل اسیر تو بی‌لشکر و سپه گردد
دل ار که رفت ز دنبال چشم او چه عجب
که پیش رفتن آن چشم دل ز ره گردد
کجا توان دل و دین داشت ز اختیار نگاه
که بیخود این همه زان گردش نگه گردد
جز آن دو چشم که بر خون ما گواهی داد
ندیده کس که به خون قاتلی گره گردد
پناه دل بز نخدانش زان دو طره گرفت
رضا که دید که زندانئی بچه گردد
ز راه دانه خال تو برد آدم را
سزد که ضامن ابلیس در گنه گردد
صفی پیر مغان سر سپرده و تاج گرفت
گدای میکده زیبد که پادشه گردد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
شاهدی کاهل نظر عشق جمالش دارند
دل به جا باشد اگر محو مثالش دارند
حسن او را همه دستی ز ارادت به دعاست
نی که اندیشه ز آسیب زوالش دارند
غیر مثلش که در اندیشه بود فرض محال
ممکنی نیست که در حکم محالش دارند
لب گشاید چو پی حل معما به سخن
اهل معنی عجب از حسن مقالش دارند
ناصح از عقل مگو کاین شتر از مستی عشق
رفته زان کار که در قید عقالش دارند
دل صفی بست به گیسوی تو چون اول عشق
بیم سرگشتگی افزون ز مآلش دارند
نکته دانان ره من یک تنه دانند که بست
زان به تاراج دل اندیشه ز خالش دارند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای حسین ابن علی از باطن پاکت مدد
و ز دم عشاق و جان مست سلاکت مدد
نیست قلب یار من آن سان که باید به سوی من
بهر جذب قلب او از روح چالاکت مدد
خاکساری کوی عشق تست جای جن و انس
تا شود معشوق من خاک من از خاکت مدد
عقل ها حیران عشق تست و عقل یار من
تا شود حیران من از عقل و ادراکت مدد
هر سری را هست شوری بسته ی فتراک تست
تافتد شور منش در سر ز فتراکت مدد
تا ز غیر من بپوشد چشم امید وصال
از دل حق بین و دست و دیده ی پاکت مدد
جز تو کس در عشق حق امساک از هستی نکرد
تاکند او ترک غیر از من ز امساکت مدد
گر نبودی تو نبود از عشق در عالم ثمر
خواهم اندر جذب یار از سر لولاکت مدد
گشت عالی عرش و افلاک از علو همتت
بر مرادی کن مرا از دور افلاکت مدد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در عشق تو آن بهره که حاصل شود آخر
خونیست که جاری به رخ از دل شود آخر
مژگان توصف بسته چنین بی‌سببی نیست
بر هم زن صد قوم و قبایل شود آخر
بر زلف تو دلبستگی ما به خطا نیست
دیوانه گرفتار سلاسل شود آخر
اول به غمت سهل سپردم دل و غافل
کز زلف تو کارم همه مشکل شود آخر
جز فکر تو از خاطر و جز یاد تو از دل
چون نقش بر آبست که زایل شود آخر
هر طعنه که زد خال تو بر هستی عشاق
سهلست اگر حل مسائل شود آخر
در راه غمت جان بسپردیم و روا بود
گر در طلبت طی مراحل شود آخر
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از بهر قرار دل دیوانه ی خود باز
با زلف تو گیرم ز سرافسانه ی خود باز
آواره بهر شهر چنانم که نبینم
یک دوست که پرسم خبر از خانه ی خود باز
بر باد مده کاه خود ای شیخ که بگرفت
از خرمن رندان دل من دانه ی خود باز
مستی که فتد بر گذر میکده در راه
باشد که ندادند ره کاشانه ی خود باز
سرمست چو بستم به تو پیمان ارادت
پیمایم از آن باده به پیمانه ی خود باز
هر چند که جان لایق جانان بجوی نیست
جان دادم و دیدم رخ جانانه ی خود باز
بر خیز صفی تا به گدایی بنشینیم
در میکده از همت شاهانه ی خود باز
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
خیال سر زده آورد در کنار منش
ولی نیافت پی بوسه راه بر دهنش
صبا چو در چمن آورد بوی پیرهنش
دریده غنچه گریبان ز حسرت بدنش
لطافت تن او ناورم بیاد مباد
که از تصور عقل آفتی رسد بتنش
ز آب و رنگ عذارش نسیم صبح مگر
بلاله گفت که خاطر شکفت در چمنش
مرا بس است تماشای زلف و عارض او
بهل بهشت برین را به سنبل و سمنش
چرا شکسته نباشد ز تاب طره او
دلی که دید بعمری شکنجه شکنش
در آتشم که حدیثش کنند انجمنی
وز آن خوشم که ندیده است کس در انجمنش
به پیش قامتت آنکس که جان سپرد بحشر
قیامت است چو از تن بر اوفتد کفنش
بزیر جامه ز روح روان لطیفتر است
نموده‌ایم بتحقیق امتحان تنش
بچین زلف تو دل بر خطا نرفت و لیک
خطا نموده مماثل بنافه ختنش
صفی سفر ز دو عالم نمود و خود نگرفت
دلش قرار بجائی کجاست تا وطنش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش
ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش
کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش
فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش
بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش
بود جان بهر آن در تن که گردد پای اندازش
نهان می‌کرد دل رازی که بود آن غمزه را با من
بزانو اشک خونین گفت و شد با آه غمازش
گشاید پرده از رازم اگر پنهان کم مهرش
بریزد چشم خون دل اگر افشا کند رازش
خیالم بست بر یک نقطه خال عافیت سوزش
خرابم کرد بر یک شیوه چشم خانه پردازش
بهشیاری نیارد تاب در زنجیر زلفش کس
مگر دیوانه بود این دل که عمری گشت دمسازش
دلم زان طره بر بازیچه باشد گر هوا گیرد
چو گنجشکی که زیر بال شاهین است پروازش
عجب نبود ز عشق این گر چه عقل افسانه پندارد
سپردم جان بان لعلی که احیا بود اعجازش
خبر نامد ز شهر عشق کاحوال صفی چون شد
ز حیرانی نداند هم خود او انجام و آغازش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
می‌رفت و بخود می‌گفت رمزی لب خاموشش
ز آن رفتن و گفتن بود دل‌ها همه در جوشش
می‌کرد بجنگ آهنگ چشمان پر آشوبش
می‌برد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش
ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش
جانسوز و بلا رگ زن ابروی کمان توشش
از گردش چشم ایدون شهری همه بیمارش
و ز لعل لب میگون خلقی همه مدهوشش
بر همزن و جمع‌آور در حلقه سیه مویش
مه سیر و شبیخون برد و طره بناگوشش
جان خستن و پروردن نقش ز خط سبزش
دل بردن و خون خوردن رنگی زلب نوشش
خود رائی و خودسازی آویزه خفتانش
رعنایی و طنازی بند علم دوشش
تا چند قدح خواری پیمانه دهد لعلش
تا چند سخن بازی افسانه کند گوشش
جویم ز خدافوزی آرم که بگفتارش
خواهم بدعا روزی گیرم که در آغوشش
خوبان بصفی الحق پیمان بصفا بستند
آنمه نشود یارب این عهد فراموشش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل بگیسوی تو پی برد و غم آنجا بگرفتش
یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش
لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین
خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش
آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم
دست از دیده خونبار که دریا بگرفتش
هوش تا صبح قیامت دگر آن مست نیاید
که شد از چشم تو او بیخود و صهبا بگرفتش
خط سبز است و یا هاله بگرد مه رویش
یا خدا این نکند آه دل ما بگرفتش
سر و بالید ببالا و زمین تا بر زانو
بخود از غیرت آن قامت و بالا بگرفتش
بر صفی نیست ملامت ز جنون ز آنکه بفکرت
نقش روی تو پری بست که سودا بگرفتش