عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای حسرت لبت به دل نیشکر گره
یاقوت را ز لعل تو خون در جگر گره
در دیده گشته خیره نگاهان شوق را
چون مردمک ز شرم تو تار نظر گره
هر جا سخن ز لعل لبت بگذرد رواست
کاب صفا شود به گلوی گهر گره
با خار خار عشق تو مستان غمزه را
دل را نمی‌شود هوس نیشتر گره
حرفی ز زلف می‌شنوی وه چه غافلی
کاندیشه را چه سان گره افتاد بر گره
اطفال باغ را ز شمیم تو در دماغ
گردید آرزوی نسیم سحر گره
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
تو شمع بزم خوبانی مشو یکرو به پروانه
بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت
توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه
کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش
از آن رو شمع دایم می‌دهد پهلو به پروانه
به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد
که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه
مزاج دلبری را گرم رویی‌ها نمی‌سازد
مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه
گل و شمعند بی‌آن نازنین در بزم و من فیّاض
ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
دوش کردی پرسش گرمی که جانم سوختی
آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی
موج تبخال از دلم تا ساحل لب می‌رسد
بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی
دوش با سبّابة مژگان گرفتی نبض دل
خون طاقت در رگ تاب و توانم سوختی
می‌زدی آبی بر آتش از برون پرده لیک
آتشی افروختی در دل که جانم سوختی
گوش افکندی که پرسی حال و از شرم سخن
حسرت صد شکوه در کام زبانم سوختی
رنگ غم دیدی که از خاکسترم بیرون نرفت
ای که صد بار از برای امتحانم سوختی
شعلة برق نگاهی سر به جان دادی کز آن
در درون سینه صد راز نهانم سوختی
آتشی افروختی ای ناله در جان حزین
خود برون جستی و غافل در میانم سوختی
باز دل فیّاض در آتش گرو داری که دوش
ناله‌ای کردی که جان ناتوانم سوختی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
بزم عشق است سبک پا به میان نگذاری
بی‌ادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بی‌برگ درآیی به چمن
زحمت برگ‌فشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بارِ گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست
بی‌جنون پا به بیابان جهان نگذاری
چهرة تُرک جهان رنگ رعونت دارد
پای همّت به سر کون و مکان نگذاری
اختیار دل ما در سر زلفت گر هست
سر این رشته به دست دگران نگذاری
شاهدِ شرم تنک‌روی و، تمنّا گستاخ
نگه حسرت ما را به زبان نگذاری
با چنین چهره اگر می‌زده آیی به چمن
رنگ بر چهرة گلزار خزان نگذاری
گر تو خواهی که زنی لاف محبت فیّاض
شرط عشق است که از خویش نشان نگذاری
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی
تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
حریف مهربانی کو که با من سر کند بازی
سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست
کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی
به گردون سر فرو نارد ز شوخی نازنین من
مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی
اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم
نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی
نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد
که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی
باین بی‌طاقتی کارم سپرداریست در رزمی
که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی
نمک پروردة دریا نمی‌اندیشد از دریا
فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی
پس از قتلم که هر کس سر به زانوی الم باشد
سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی
دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیّاض
ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
عجب عجب که تو عاشق ز بلهوس نشناسی
گلی و طرفه که گلبن ز خار و خس نشناسی
چنان به کنج قفس ناتوان و زار و ضعیفم
که گر ببینیم از رخنة قفس نشناسی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی
چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من می‌دانم از قَدرت نمی‌داند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم داده‌اند
شمع چون برخاست در مجلس نمی‌ماند کسی
دست‌مزد باغبانِ نخلِ خواهش آبله‌ست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمنده‌ام
نامة او را ز بیقدری نمی‌خواند کسی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا می‌کند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی می‌کند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشی‌ها کرده‌ام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمی‌ها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
در دلم نیست به جز عهد تو پیمان کسی
چند بیداد کنی بر دلم ای جان کسی
کفر را سلسله جنبان مشو از بهر خدا
زلف بر هم چه زنی آفت ایمان کسی
گر بمیرم نکشم ناز طبیبان در عشق
درد او را نتوان داد به درمان کسی
نکنم عزم سفر گر به بهشتم طلبند
تا توان رفت درین شهر به فرمان کسی
منع دل چون کنم از دیدن رویش فیّاض
نبرد اینِ دل سودازده فرمان کسی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
گر دلت بما باشد ور تو یار ما باشی
هر کجا که بنشینی در کنار ما باشی
رنگ ناپذیرستی به که در تماشایت
ما ز خود رویم و تو یادگار ما باشی
خود به خود نپردازی زان به ما نپردازی
گر به فکر خویش افتی بی‌قرار ما باشی
ما ز خود برون رفتیم تا مگر درون آیی
خود که‌ایم ما تا تو دزد یار ما باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
ترا می‌خواستم ای غم که شب‌ها یار من باشی
تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زنده‌داری زان سبب آموختم ای اشک
که شب‌ها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر می‌دادم
که گر دامن کشد از من تو جانب‌دار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساری‌ها نمی‌سازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
عهدم همه جا، عهد شکن بلکه تو باشی
زخمم همه تن، مرهم من بلکه تو باشی
مشکل که برد دل ز کسی پیچش مویی
در طرّة آشفته شکن بلکه تو باشی
در هر گذر از دست تو فریاد برآرم
هر کس که کند گوش به من بلکه تو باشی
من هیچ ندارم که توان گفت که آنی
جانی که ندارم به بدن بلکه تو باشی
در سرو و گل و یاسمن آن نور ندیدم
هنگامة مرغان چمن بلکه تو باشی
غارتگری هوش ز هر جرعه نیاید
صاف قدح و دردی دن بلکه تو باشی
فیّاض چو خواهد سخنی واکشد از من
لب می‌گزم از شرم سخن بلکه تو باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
زهی به پیش لبت کار عقل مدهوشی
زبان نطق، نوآموزِ‌ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر می‌رسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که می‌تواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو می‌داند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
گمنام گرد و باش فراموش عالمی
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بسته‌ام ولی
فریاد می‌کند لب خاموش عالمی
بالیده‌ای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینه‌دار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
هنوزم می‌خلد در دل خیال نوک مژگانی
هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی
خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم
که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی
ببویی کز تو می‌آرد صبا بر هم خورد گلشن
چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی
ز آیین مسلمانان ملولم می‌روم چندی
که سازم تازه ایمانی به دست نامسلمانی
دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید
گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی
عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه
نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی
ندارم با کسی پرخاش اگر فیّاض معذورم
درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیه‌روزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
همچو شمشیر ای پسر گر جوهری پیدا کنی
می‌توانی جای خود را در دلی پیدا کنی
چهره‌ای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل
حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی
سینة آیینه داری در درون پیرهن
آه اگر در پیش دم سردان گریبان وا کنی
ما تهی سرمایگانیم و متاعت قیمتی
دین و ایمانی چه ارزد تا به ما سودا کنی
هیچ سر را سرکشی از زلف فتراک تو نیست
در جهان مشهور سازی هر کرا رسوا کنی
من ز خود تنها شدم بهر تو تنهایی پَرَست
تا تو یک دم رغبت این گوشهٔ تنها کنی
من ز خود فیّاض رفتم هرزه جستجو مکن
خویش را گر گم کنی شاید مرا پیدا کنی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
اگر چو شمع زمانی در انجمن بنشینی
ز سبزة پر پروانه در چمن بنشینی
هزار سال به دشمن نشینی و بشکیبی
دلت بگیرد اگر لحظه‌ای به من بنشینی
ز لطف تن نتوانی که در چمن به فراغت
برهنه گردی و در سایة سمن بنشینی
رسی به کنه وجود و عدم ولیک به دقت
هزار سال که در فکر آن دهن بنشینی
به سایة تو در آتش نشیمن است چمن را
به زیر گل چو تو با تای پیرهن بنشینی
به قامت ار بخرامی تو سرو سرو خرامی
به عارض ار بنشینی چمن چمن بنشینی
تیمز نیک و بدت هست فرق عشق و هوس کن
چه لازمست که گوشی بهر سخن بنشینی
چرا در آینة اتحاد چهره نبینی
که گر به من بنشینی بخویشتن بنشینی
پناه عصمت عشق ار دهد امانِ تو فیّاض
فرشته خیزی اگر خود با هرمن بنشینی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به دیده جا دهدت گر رقیب دون، نروی!
چو آفتاب به هر روزنی درون نروی!
به طفلی ار چه در آغوش غیر می‌رفتی
تو سرو نازِ جوانی شدی کنون نروی
چو شعله جا به دلم کرده‌ای، دگر زنهار
رقیب اگر دم سردی دمد برون نروی
هوای سردِ هوس با گلت مناسب نیست
برون سینة عاشق به صد فسون نروی
اگر به خاطر فیّاض ره کنی سهل است
ولیک در دل هر بلهوس درون نروی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
زلف او هر جانب افکندست دام غمزه‌ای
از نگاهش بزم مستان را پیام غمزه‌ای
در تماشاگاه حسنش بی‌خبر افتاده است
هر طرف نظّاره‌ای در دست جام غمزه‌ای
غیرت او تا چه شورش از کمین آرد برون
پیش او بردیم گستاخانه نام غمزه‌ای
از برای قتل عام روز محشر حسن را
هست پنهان تیغ نازی در نیام غمزه‌ای
دیدة پُر اشک حسرت، سینة پر داغ غم
این چنین فیّاض کم بودی به کام غمزه‌ای