عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۳
گرم صد ره زنی با تیغ بیداد
به پیش کس نخواهم زد رهی داد
صنوبر با قدت کی شد برابر
که شرمنده نشده چون سرو شمشاد
متاع کفر و دین از مو و رویت
دراین سودا شدم یکباره برباد
بصید اندازی دلها ندیدم
ز تیر غمزه چون چشم تو صیاد
منت آن مرغ دست آموزم آخر
نسازی از قفس تا چندم آزاد
بشر هرگز بدین خوبی ندیدم
ملک باشی ندانم یا پری زاد
دلی دارم برت از گرمی شوق
سراپا آتش و افغان و فریاد
نخستین دم مرا شیخ طریقت
بجز عشقت نداده هیچ ارشاد
پدر تنها نه بهر عشق پرورد
که مادر هم مرا بهر همین زاد
ز آزادان دربار تو چون نور
بگو آخر که داد بندگی داد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۴
یارم که سر وفا ندارد
در سر بجز از جفا ندارد
بهر همه دارد او وفا لیک
بهر من مبتلا ندارد
هر کو برهش سری فدا کرد
چون من خبری ز پا ندارد
بی صیقل ز برای دیگران است
جز هجر برای ما ندارد
بیگانه کجا شود خبردار
کز وی خبر آشنا ندارد
قاصد ز کدام ره فرستم
آنجا که رهی صبا ندارد
آن کس که مرا از او جدا کرد
گویا خبر از خدا ندارد
بزمی که صفای آن ز نور است
بی نور دمی صفا ندارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۸
ز رویش دسته گل آفریدند
ز مویش جعد سنبل آفریدند
دراین میخانه بهر می پرستان
ز لعلش ساغر مل آفریدند
کمند دلربائی در قفایش
ز مشکین تار کاکل آفریدند
بتار زلفش از هر پیچ و تابی
بسی دور و تسلسل آفریدند
دمی عشقش مرا تعلیم کردند
که آن حسن و تجمل آفریدند
مدامم توشه از خوان قناعت
بدامان توکل آفریدند
چو آن چهچه شنیدند از لب جام
بحلق شیشه غلغل آفریدند
بگلزار سر کویش دل نور
بصد زاری چو بلبل آفریدند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۹
مرا تاعشق او ارشاد کردند
مرید عشق را آزاد کردند
چو بلبل از گلم هر لحظه بر دل
نصیب این ناله و فریاد کردند
ز سوز شعله شوقش دلم را
سراپا آتش بیداد کردند
چرا خاطر نباشد از غمم شاد
که از غم خاطرم را شاد کردند
ترا در حسن شیرین آفریدند
مرا در عشق چون فرهاد کردند
مجوسختی ز عمر سست بنیاد
که بربادش بنا بنیاد کردند
چونورم عاقبت ویرانه دل
ز گنج مهر او آباد کردند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۱
تا مرا نور در بصر باشد
بجمال ویم نظر باشد
نظری را که او کند نظری
آن نظر کیمیا اثر باشد
کافرم گر بجنب رخسارش
نظرم جانب دیگر باشد
شکر از قهر او بود حنظل
حنظل از لطف او شکر باشد
دوست دارم ز سینه سوزان
ناله را که با اثر باشد
اثر ناله سحر خیزان
درشبان گاه بیشتر باشد
خفته کی داندم که در شبها
دیده بیدار تا سحر باشد
سر نپیچد ز تیغ بیدادش
مگر آن کس که خیره سر باشد
غمزه اش را که تیر دلدوز است
نور خونین جگر سپر باشد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خرم دل یاری که نگارش چو سفر کرد
خود دست در آغوش وداعش بکمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینائی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی روان بر رخم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یارب بوطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که ز ما قطع نظر کرد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۶
ای بیخبر از وفای دیگر
هر دم چه کنی جفای دیگر
ما را بجز از هوای عشقت
در سر نبود هوای دیگر
برروی دل او فتاده بس دل
درکوی تو نیست جای دیگر
راحت بودم اگر چه هر دم
از دوست رسد بلای دیگر
امروز مرا ز نور رویت
افزود بدل صفای دیگر
تا چند بود فراق و وصلت
آن بهر من این برای دیگر
جز درد تو جان دردمندم
جانا چکند دوای دیگر
بالای تو هر بلا که بخشد
آن هست مرا عطای دیگر
چون نور مرا بجز لقایت
منظور نشد لقای دیگر
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۷
سرنهادم برت بخاک نیاز
تا تو بر گیریش بخنجر باز
کوشش عاشقان ز معشوقست
شمع پروانه را دهد پرواز
گرنه مستش کند کرشمه گل
کی ز بلبل برآید این آواز
وصل جوئی بروز هجر بسوز
گل چه خواهی بیا بخار بساز
تا تذرو مراد سازی صید
دیده بربند از همه چون باز
راز وی من بکس نمی گفتم
اشک خونین درید پرده راز
خرم آن دل باغم عشقش
گشته چون نور در جهان دمساز
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹
درآمد از درم مه خلعتی دوش
گرفتم تا سحر تنگش در آغوش
بپایش خاستم گه دست بر دست
به پیشش گه نشستم دوش بر دوش
نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش
بنوشیدم ز دستش زهر با نوش
بعالم هر کرا روز و شبی هست
شب و روز من آنزلف و بنا گوش
چگویم من ز صهبای خیالش
که برد از چشم خواب و از سرم هوش
برو واعظ که جز پیغام عشقش
مرا وعظ تو چون باد است در گوش
فراموشش نسازم باری از دل
کند صد بارم از دل گر فراموش
چسان در آتش عشقش نسوزم
که دریای غمش در دل زند جوش
چه نور از عشق گوید هر چه گوید
چرا سازد لب از گفتار خاموش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۰
نه تنها دین و دل برد از نگاهش
که روزم کرده شب زلف سیاهش
زهی صیادی چشمش که آن صید
کند صد دل بیک تیر نگاهش
بهر جا پا نهد خیزد قیامت
ز سرو قامت و روی چو ماهش
ز حسرت افتدش خورشید در پای
بسر گر بشکند طرف کلاهش
اگر نه شاه خوبانست از چیست
که خیل خوبرویان شد سپاهش
بهر سوئی که او رخت سفر بست
الهی بیخطر گردان تو راهش
دم رفتن نکرد اوگر وداعم
بهر جا شد خدا پشت و پناهش
سلامت بازش آور بازیارب
شود تانور مجرم عذر خواهش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۰
چو بلبلی که بود آن بگلستان مشتاق
دلم بود بجمال تو دلستان مشتاق
جهانیان همه گر شوق بوستان دارند
مراست دیده بدیدار دوستان مشتاق
چو دیگران نیم ایدوست با وجود تو من
بسیر و باغ تماشای بوستان مشتاق
دلم نمیرهد ای گل ز خار دیوارت
که هست بلبل نالان بآشیان مشتاق
نظر بغیر تواش نیست بر کرشمه خور
چو نور هر که ترا هست در جهان مشتاق
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۲
هرسو که کنی روتو بدینشکل و شمایل
گردند ترا عارف و عامی همه مایل
هم مایل رخسار تو خورشید جهانتاب
هم سائل دربار تو سلطان قبایل
پامال فراقت نشده سر نتوان کرد
برگردن وصلت نفسی دست حمایل
هر چند کند جسم مرا خاک و برد باد
از دل نکند سیل فنا نقش تو زایل
عاقل بود آنکسکه کند کسب فضیلت
من عاشقم و عشق توام بس ز فضایل
جز عشق تو کان عقده گشای دل من شد
نگشود مرا عقده از حل و رسایل
عمریست که دل از پی توصیف جمالت
بگشوده بمفتاح سخن نور دلائل
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۳
عمریست تا چو شمع بخدمت ستاده ایم
پروانه وار جهان بهوای تو داده ایم
دی لعل می فروش تو پیمود جرعه
امروز این چنین همه سرمست باده ایم
نگشاده ایم بررخ خوبان بهیچ روی
چشمی که بر جمال تو جانا گشاده ایم
ای کرده دستگیری افتادگان بسی
ما را بگیر دست که از پا فتاده ایم
بس لاله ها که بر دمد آخر زخاک ما
زین داغها که بر دل سوزان نهاده ایم
از ما بغیر عشق مخواه ای پدر که ما
بهر همین زمادر ایام زاده ایم
نقش دوکون گرچه زما ظاهر است لیک
چون نور در جهان زهمه نقش ساده ایم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۴
ای روی نکرده هیچ سویم
سوی تو بود مدام رویم
هر غم ز شکنج طره تو
چوگان دگر زند بگویم
دستی بدل شکسته ام نه
برسنگ چرا زنی سبویم
آبم چه نمیزنی برآتش
آتش مزن از شرار خویم
جز خاک در تو منبعش نیست
این آب که میرود بجویم
سری که مرا ز تست در دل
گر سر برود بکس نگویم
در دیرو حرم چو نور تا چند
باشد ز پی تو جستجویم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۷
من جز تو کسی دگر ندارم
فریاد رسی دگر ندارم
در سر بجز از هوای عشقت
هرگز هوسی دگر ندارم
جز عقل در انگبین عشقت
بال مگسی دگر ندارم
گفتی جرسی بناقه ام بند
جز دل جرسی دگر ندارم
دانم بر تست التماسم
چون ملتمسی دگر ندارم
من طایر آشیان روحم
جز تن قفسی دگر ندارم
امید حیات بیتو چون بود
برخود نفسی دگر ندارم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۹
من خونین جگر داغی که از هجران بدل دارم
ندارد مرهمی دیگر بغیر از وصل دلدارم
زگلزار سر کویش صباگر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها موئی بصد جان گرکه بفروشد
دراین سودا من مسکین بجان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بیحاصل
که درمانی بجز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهمرا نمیپرسی کشی از قهر بردارم
بظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۲
بیا که تشنه لعلت چو آب یاقوتم
ببین که خون جگر بی لبت بود قوتم
فریب نرگس سحرآفرین جادویت
نموده محو ز خاطر فسون هاروتم
شهید ناز تو یا کشته وصالم من
که نخل سدره طوبی است چوب تابوتم
نهنگ بحر شکافم و لیک یونس وار
نشانده کشتی دوران بسینه حوتم
نیم مقید این تیره دام ناسوتی
که نور مطلق عنقای قاف لاهوتم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۳
ای ز نور تو چشم جان روشن
جان چو باشد همه جهان روشن
گرنه شب از رخت بتابد نور
کی شود ماه آسمان روشن
آفتاب فلک هم از رویت
کرده روز جهانیان روشن
وصف روی تو کرده در مجمع
تا شده شمع را زبان روشن
بین چراغان لاله از رویت
هر سحرگه ببوستان روشن
باشد آئینه سان ز عکس رخت
دلم ای دوست جاودان روشن
از رخت نور تو تجلی کرد
شد زمین روشن و زمان روشن
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۴
ندانم آخر از داغ دل من
چه گلها سربرآرد از گل من
زهی شست و زهی بازو و زهی تیر
که زد او زخم کاری بر دل من
دلم آن مرغ بسمل گشته تست
بپرس آخر که چون شد بسمل من
کنم در دیده دل منزل تو
اگر آئی شبی در منزل من
بسی تخم محبت کاشتم لیک
نشد جز بار محنت حاصل من
چه کم گردد ز دریای وصالت
اگر موجی فتد بر ساحل من
کمالی غیر عشقت بر دل ریش
نکرد ارشاد شیخ کامل من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۵
چو بسمل کردی و بردی دل من
بیا باری بگو کو بسمل من
رود جان از بدن بیرون ز مهرت
نخواهد رفت بیرون از دل من
چو پروانه همه بال و پرم سوخت
رخت کان نیست شمع محفل من
شود تا قابل افتادت مقابل
چه آئینه دل ناقابل من
محبت دادم و محنت گرفتم
وفا کشتم جفا شد حاصل من
ندانی قاتل و مقتول اگر کیست
منم مقتول و عشقت قاتل من
مپرس از منزلم اکنون که چون نور
برونست از دو عالم منزل من