عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد
زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد
زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
ز خط رویش چراغ دیده شب زنده داران شد
غبار خط او خاک مراد خاکساران شد
برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی
لب میگون او در دور خط از میگساران شد
برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش
هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد
بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون
به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد
نشد از گریه مستانه چشمم خشک چون مینا
غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد
شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی
دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد
من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم
ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد
همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم
اگرچه شیشه من توتیا از سنگباران شد
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد
به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل
نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد
نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران
که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد
ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم
اگرچه ناله من باعث شور هزاران شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر
که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
نسیم مصر با صد کاروان یوسف لقا آمد
پریزاد بهار از کوه قاف کبریا آمد
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
زگلزار که یارب این نسیم آشنا آمد؟
سواد مصر از نظارگی یک چشم بینا شد
که از زندان به روی تخت آن یوسف لقا آمد
به هم پیوست چون بال پری ابر سبک جولان
سلیمان وار تا گل بر سر تخت هوا آمد
زحی رو در بیابان کرد گویا محمل لیلی
که دل در سینه مجنون به جنبش چون درا آمد
بهار نوجوان تاب و توانی داد پیران را
که نرگس از ضمیر خاک بیرون بی عصا آمد
زفیض نوبهاران شد هوا چندان به کیفیت
که از خلوت برون زاهد پی کسب هوا آمد
زلطف نوبهاران سنگها نوعی ملایم شد
که سالم دانه بیرون از دهان آسیا آمد
سپهر گرم جولان چشم قربانی شد از حیرت
زمین چون آسمان در جنبش از نشو و نما آمد
سلامت باد ساقی گر بهاران روی گردان شد
می گلرنگ باقی باد اگر گل بیوفا آمد
زشکر خنده برق آسمان شد یک لب خندان
ز ابرتر هوا یک روی پرشرم و حیا آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۷
بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟
که گل از شاخ بیرون با طبقهای نثار آمد
نظر بر روزن خورشید دارد آب و رنگ گل
مگر از پرده بیرون چهره آن گلعذار آمد؟
اگر شاخ گل از گلزار شد دامن کشان بیرون
بحمدالله که سرو قامت او پایدار آمد
مگر رشک جمالت داد مالش لاله رویان را؟
که بوی خون به مغزم از نسیم لاله زار آمد
حصاری نیست غیر از جام، طوفان حوادث را
به کشتی می توان سالم زدریا بر کنار آمد
برون کن خارخار خار بیرون کردن از خاطر
که با دست نگارین گل برون از شاخسار آمد
رم وحشی غزالان شد نگاه چشم قربانی
شکار انداز من هر جا به انداز شکار آمد
مروت نیست دست خواهش ما برقفا بستن
پس از عمری که نخل آرزومندی به بار آمد
ز زخم خمر چندین دوزخ سوزان فرو خوردم
که گلزار بهشت از در مرا بی انتظار آمد
بشارت باد مخموران این گلزار را صائب
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۸
در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد
زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
زمین یک دسته گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد
میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد
رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟
که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد
چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا
برون از پرده هر خار چندین گلعذار آمد
اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان
به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد
محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد
شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد
درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه می را
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را
زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد
مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟
که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد
برون آیید ای کنعانیان از کلبه احزان
که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد
که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب
زروی مرحمت در پرده نقش و نگار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۷
نه آن مرغم که گرد عالمم پرواز گرداند
ورقهای پر و بال مرا شهباز گرداند
نوای زهره و رقاصی گردون مکرر شد
چه خوش باشد که مطرب پرده این ساز گرداند
محبت غیرتی در چاشنی دارد که گر خواهد
به ناخن بیستون را سینه شهباز گرداند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد
تجلی بیستون را آسمان پرواز گرداند
سپندم، یک نوای آتشین در زیر لب دارم
نیم بلبل که در هر ناله ای آواز گرداند
در آن گلشن که صائب نغمه پردازی کند، بلبل
زرگل را سپند شعله آواز گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند
گل از آتش به سحر نرگس جادو برویاند
سپند از آتش و خال از رخ و از دل سویدا را
اگر خواهد به حکم گوشه ابرو برویاند
به دست کوته ما ای تغافل پیشه رحمی کن
هواس سنبلت وقت است از کف مو برویاند
چه غم دارم گر افتادم زپا در جستجوی او؟
هجوم شوق صد بال و پر از بازو برویاند
اگر یک کف عرق زان سنبل تر بر زمین ریزد
زمین از هر کف خاکی گل شب بو برویاند
هلاک خواب شیرین خسرو و غافل ازین معنی
که خون بیگناهان خنجر از پهلو برویاند
خوشا خار سر دیوار و بخت سبز او صائب
اگر طالع گل ما را به این نیرو برویاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۲
کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟
به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود
به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم
چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود
مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد
به خون شبنمی هرگز نیالایم سنان خود
خریداران به زیر خاک گم کردند چون قارون
بیفشانم اگر گرد کسادی از دکان خود
خرابات است، هر حاجت که می خواهی تمنا کن
نمی دارند جان اینجا دریغ از میهمان خود
زمین از سایه شهباز دارد پرنیان در بر
میا ای مرغ نوپرواز بیرون زآشیان خود
زبیداد خزان ثابت قدم چون خار دیوارم
نمی لرزد دلم چون برگ از بیم خزان خود
اگر در سینه او نیست پنهان گوهر رازی
چرا دریا زگوهر سنگ دارد در دهان خود؟
گل است از آبروی تشنه چشمان عرصه عالم
منه تا می توانی پا برون از آستان خود
قفس را نخل ایمن می کند گلبانگ من صائب
ندارد خلد چون من بلبلی در بوستان خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۲
گر از نظاره خورشید در چشم آب می آید
زروی لاله رنگش در نظر خوناب می آید
در آن محفل که بی آتش سپند از جای برخیزد
کجا خودداری از پروانه بیتاب می آید؟
ندارد صیدی از من صیدگاه عشق لاغرتر
که از قتلم به چشم جوهر تیغ آب می آید
مگر شد نرم یاقوت لب او از غبار خط؟
که حرف بوسه از دل بر زبان بیتاب می آید
همانا بخت من از نارساییها برون آمد
که بی تکلیف در ویرانه ام سیلاب می آید
دل آگاه در پیری زغفلت بیش می لرزد
که وقت صبح اکثر شبروان را خواب می آید
چو ماهی گر برآرم پر درین دریا عجب نبود
که هر موجی به چشم وحشتم قلاب می آید
چنان نازک شده است از گریه کردن پرده چشمم
که آبم در نظر از پرتو مهتاب می آید
نباشد پرده پوشی تیر کج را چون کمان صائب
کجا زاهد برون از گوشه محراب می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۱
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۴
جوهر می ز رگ ابر مثنی گردد
از شفق رنگ می لعل دو بالا گردد
یک زمان پرده ازان روی دل آرا بردار
تا سیه خانه این دشت سویدا گردد
خاکساری است که از درد طلب می پیچد
گردبادی که درین دامن صحرا گردد
شوق اگر عام کند سلسله جنبانی را
کوه چون ریگ روان بادیه پیما گردد
شود از آه پریشان دل خورشید سیاه
خط ز رخسار تو روزی که هویدا گردد
کوهکن را به سخن صورت شیرین نگذاشت
لاف بیکار بود کار چو گویا گردد
نامه تسکین ندهد دیده مشتاقان را
کف محال است که مهر لب دریا گردد
گریه مردم بیدرد شود خرج زمین
این نه سیلی است که پیوسته به دریا گردد
گر بداند چه ثمرهاست تهیدستی را
سرو آواره ز گلزار به یک پا گردد
هرکه صائب شود از باده عرفان سرگرم
همچو خورشید درین دایره تنها گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۸
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد
به نسیمی ورق لاله و گل برگردد
گل رویی که نیاید ز لطافت به خیال
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
می رود خود بخود از کار دل خونشده ام
این نه خونی است که محتاج به نشتر گردد
تا زند پر، شود از گرمی پرواز کباب
نامه شوقم اگر بال کبوتر گردد
چون سلیمان سخن مور به رغبت بشنو
تا بر آیینه اقبال تو جوهر گردد
بر دل گرمی اگر دست گذاری از لطف
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب
پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
تربیت را نبود در دل تاریک اثر
جوش دریا سبب خامی عنبر گردد
کار دلها نشود بی نفس گرم تمام
ماه از خویش محال است منور گردد
می رساند به صدف دانه گوهر خود را
ساده لوح آن که پی رزق مقدر گردد
هر حجابی که درین راه به یک سو فکنم
دل مغرور مرا پرده دیگر گردد
دست در دامن تسلیم و رضا زن صائب
تا ترا موج خطر دامن مادر گردد