عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۴ - المضاهاه بینالشئون و الحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۴ - المفیض
مفیض اسمی است ز اسماء پیمبر
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۰ - النفس المطمئنه و اوصافها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۹ - النفس القدسی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۶ - نهایهالسفر الثانی
بود ثانی سفر را این نهایت
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۶ - الوقوف الصادق
وقوف صادقت آنست و لایق
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۰ - الیدان
یدان دو اسم را دان بالتقابل
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای نار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا
تقدیر کرده بود مگر کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گریبان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
در سر خیال باده و سودای نار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا
تقدیر کرده بود مگر کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گریبان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۹ - آمدن خادمه
چون که جوابی نشنید از سوال
خادمه باز آمد و برگفت حال
گفت جوانا غم بیهوده چیست
بر تو بباید همه عالم گریست
نیست چو او را سر و پروای تو
بی خبر است از دل شیدای تو
گر بدهی جان زغم آن صنم
عاشق دلسوخته، او را چه غم
چاره خود کن تو به صبر این زمان
از من مسکین بشنو ای فلان
صبر گشاینده هر مشکل است
صبر به هر واقعه ای مقبل است
هست کلید در گنج مراد
صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد
خادمه باز آمد و برگفت حال
گفت جوانا غم بیهوده چیست
بر تو بباید همه عالم گریست
نیست چو او را سر و پروای تو
بی خبر است از دل شیدای تو
گر بدهی جان زغم آن صنم
عاشق دلسوخته، او را چه غم
چاره خود کن تو به صبر این زمان
از من مسکین بشنو ای فلان
صبر گشاینده هر مشکل است
صبر به هر واقعه ای مقبل است
هست کلید در گنج مراد
صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۴ - خصال حسن
زهی زنور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۱ - آب فرات
آی آب فرات! از چه گل آلود روانی؟
شرمنده مگر از عطش تشنه لبانی
خوش طمع تر از شربت قندی تو از آن رو
همسایه تو با مدفن شیرین دهنانی
کوثر به جنان است و تو در کرب و بلایی
بهتر ز جنان کرب و بلا تو به از آنی
چون ریخته در پای تو خون شه عطشان
دانم به یقن، سرخ و گل آلود از آنی
پهلوی تو شد سینهٔ فرزند نبی چاک
زان روست که با سینه به هر سمت روانی
تو مهریهٔ فاطمه ام النقبابی
از سایر انهار تو مشهور جهانی
دردا که نکرد از تو لبی سبط نبی تر
جان داد و ندادش ز ستم شمر، امانی
«ترکی » به تو عاشق بود ای آب روان بخش!
شک نیست که معشوق به صاحب نظرانی
شرمنده مگر از عطش تشنه لبانی
خوش طمع تر از شربت قندی تو از آن رو
همسایه تو با مدفن شیرین دهنانی
کوثر به جنان است و تو در کرب و بلایی
بهتر ز جنان کرب و بلا تو به از آنی
چون ریخته در پای تو خون شه عطشان
دانم به یقن، سرخ و گل آلود از آنی
پهلوی تو شد سینهٔ فرزند نبی چاک
زان روست که با سینه به هر سمت روانی
تو مهریهٔ فاطمه ام النقبابی
از سایر انهار تو مشهور جهانی
دردا که نکرد از تو لبی سبط نبی تر
جان داد و ندادش ز ستم شمر، امانی
«ترکی » به تو عاشق بود ای آب روان بخش!
شک نیست که معشوق به صاحب نظرانی
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا، به کی گرم کنی رخش قضا جولان را
تنگ کردی به دلیران جهان میدان را
گوی دلها به خم زلف چو چوگان داری
لطمه بر، گوی مزن رنجه مکن چوگان را
کس ز احسان تو محروم نخواهد بودن
هیچ شک نیست که بخشی گنه شیطان را
عاقبت خشت سرای دگران خواهی شد
ای که شداد صفت سرزده ایوان را
گر تو در باغ به این قد و خد و خط گذری
باغبان ترک کند سرو و گل و ریحان را
گر رعیت بهواداری سلطان نرود
اعتباری نبود سلطنت سلطان را
به ز تورات و زبور و صحف و انجیل است
گر تلاوت کنی ای خواجه تو این قرآن را
ایمنی خواهی اگر رشته ایمان بکف آر
عاقل آن نیست که کامل نکند ایمان را
زاهد از مستی صهبای ولا، بی خبر است
آب حیوان ندهد فایده هر حیوان را
«حاجب » از کنج خرابات چنان گنج درآی
تا خرابی چو تو آباد کند ایران را
تنگ کردی به دلیران جهان میدان را
گوی دلها به خم زلف چو چوگان داری
لطمه بر، گوی مزن رنجه مکن چوگان را
کس ز احسان تو محروم نخواهد بودن
هیچ شک نیست که بخشی گنه شیطان را
عاقبت خشت سرای دگران خواهی شد
ای که شداد صفت سرزده ایوان را
گر تو در باغ به این قد و خد و خط گذری
باغبان ترک کند سرو و گل و ریحان را
گر رعیت بهواداری سلطان نرود
اعتباری نبود سلطنت سلطان را
به ز تورات و زبور و صحف و انجیل است
گر تلاوت کنی ای خواجه تو این قرآن را
ایمنی خواهی اگر رشته ایمان بکف آر
عاقل آن نیست که کامل نکند ایمان را
زاهد از مستی صهبای ولا، بی خبر است
آب حیوان ندهد فایده هر حیوان را
«حاجب » از کنج خرابات چنان گنج درآی
تا خرابی چو تو آباد کند ایران را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
یکه تازا خنگ عزم امروز در میدان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶ - ترکیب بند در مدح و میلاد آخرین ودیعه الهی بقیة الله الاعظم ارواح العالمین له الفدا
باز به فرمان قضا زد چو کوس
نوبت شعبان فلک آبنوس
نوبت شعبان معظم زند
پشت فلک کوس قضا را دو، بوس
آیت سبوح قدوس خواند
صبح صبوحی زدگان را خروس
گشت جهان حجله گهی پر مهیز
علم و بیانش چو دلا را عروس
وه چه عروسی که ز سر تا بپاست
قابل آغوش و سزاوار بوس
خامه قدرت پی مشاطگی
هفت قلم ساخت عروسی ملوس
گنج عروسی که زکاووس بود
قسمت گودرز شد و آن طوس
نوذر و پرویز عروس دوم
دولت بادآور و گنج مروس
روی نمائید عروس مرا
هر دو چو ملک پسر فیلقوس
غیرسخن سنج کسش جفت نیست
تیر تهمتن فکند اشگبوس
دوش از او مهر بکارت ربود
کوری هر بوالهوس چابلوس
تازه عروسا به رخ افکن نقاب
تا نرود عمر جهان برفسوس
شهرت این عیش و عروسی گرفت
ژاپن و استانبول و هند و پروس
نیست در این دایره به زین عریس
نیست در این حجله به از این عروس
باد به داماد و عروس آفرین
هم به سخن هم به سخن آفرین
نیمه شعبان به چنین انجمن
نرخ گهر یافت مطاع سخن
گشت زمین دکه گوهرفروش
بسکه گهر ریخت ز درج دهن
گوهر غلطان حقیقت نشان
لؤلؤ رخشان سعادت ثمن
شمسه الماسش عقد نجوم
شده لؤلویش عقدپرن
دامن دامن همه لعل بدخش
خرمن خرمن همه در عدن
معدن معدن گهر منتخب
مخزن مخزن درر ممتحن
در گران قیمت با آب و رنگ
قابل تحسین همه مرد و زن
زمره مرجان و لئالی به رطل
کهرب و یاقوت و زبرجد به من
معدن فیروزه به نیشابور است
کان عقیق است اگر در یمن
مشتریان کرده مزین رسوم
گوهریان کرده مرصع دمن
مشتریان یکسره خامش چو تو
گوهریان جمله سخن همچو من
گشته زراندوده از آنان زمین
شد گهر آموده از اینان زمن
هی هی از این مشتری تیزهوش
بخ بخ از این گوهر و گوهرفروش
نیمه شعبان که بر او آفرین
رشک گلستان ارم شد زمین
انجمن قدس مقدس بود
روز چنین رشک بهشت برین
گل به سر تخت چو بهرام رفت
نصرت و فتحش ز یسار و یمین
با دو سر شست و دو زانو دو کف
بر در او ناصیه ساید جبین
باغ پر از میوه و گل شد درست
کاخ همایون شه جم نگین
مشک عنب بنگر و وضع رطب
کرده به کپسول شکر انگبین
صورت بتیغ و خج اندر نظر
گنبد گردون شده گوی زمین
این یک در مرتبه برجی بلند
وآن یک بی شائبه حصنی حصین
دختر بکر ید به زهدان نهان
کرده بسی دختر بکری جنین
باطن آن ظاهر یاقوت ناب
ظاهر آن باطن در ثمین
اشمکشان چشمه آب حیات
پیکرشان منبع ما، معین
چون ببریشان نگری در مثال
صورت دو بدر و دو چندان هلال
انجمن امروز جهانیست نو
نور گرفت از قمر و شمس ضو
هست نو این مجلس و عالم کهن
کهنه دیرینه عجب گشته نو
عقل هر آن بذر که از علم کاشت
داس عمل کرد به عشقش درو
خواست دود جهل به میدان عقل
عشق زدش سخت قفائی که رو
سنبله از دور شبیه است لیک
فرق بسی دارد گندم ز جو
کس نشود مرد خدا را حریف
کس نرسد باد صبا را به دو
عاشق حق را به جهان کفو نیست
خنگ قضا را که ستاند جلو
مشک بهرجا که بود نرخ پشک
فرق قلمدان نکند از قشو
کوه عظیم است چه بیم از نسیم
بهر محیط است چه سود از شنو
مدعی افروخت بس آتش ز دور
دودش پیدا و نه پیدا الو
حبس هنر کس نشده رایگان
به که در این بزم بماند گرو
روی از این انجمن ایدون متاب
این سخن از روی حقیقت شنو
نو بود این مجلس و عالم کهن
تازه به از مانده به از کهنه نو
هی هی از این انجمن دلنواز
کش در رحمت به جهان کرده باز
هست در این عید مرا مستحب
مست شدن زآتش آب عنب
باده اگر رجس بود یا حرام
نیمه شعبان کندش مستحب
آب حیاتستی و ساقیش خضر
صد چو سکندر ز پیش تشنه لب
مست چنان شو که ندانی تو باز
روز سفید و صفت تیره شب
زانکه شد امروز تولد زمام
پادشه ذوالحسب و ذوالنسب
مهدی قائم گل گلزار دین
مظهر حق سیدهادی لقب
ذات شریفش جهت هر جهت
امر بدیعش سبب هر سبب
اسمش سرمایه فضل و کمال
رسمش سررشته علم و ادب
مالک ملک است و مطاع ملوک
صاحب امر است بر ارباب رب
فخر ولد از اب و جد است لیک
فخر بر او کرده کنون جد و اب
باغ نبوت را فرخ نهال
نخل ولایت را شیرین رطب
هان مه شعبان وسط العقد دان
وزپس و پیشش رمضان ورجب
نه مه دیگر همه برگرد وی
دایره بر بسته به طرزی عجب
این مه و این هفته و این روز خاص
بوته سیم استی و زر خلاص
مهدی هادی گل گلزار حق
برده سبق در گهر از ماسبق
معنی حق آئینه حق نما
عین حق و وحی حق و حرف حق
بی خبرش مضغه نگردد جنین
بی مددش نطفه نگردد علق
بی اثر حکمت فرمان او
رنگ غسق می نپذیرد فلق
نیست گل آلوده ز شبنم به صبح
با رخ او کرده ز خجلت عرق
گر مرق مطبخ فیضش نبود
کس نشدی صاحب حس و رمق
شیر شکاری که به بندد به رزم
گردن شیران دژم بی وهق
بعثش چونانکه دهد گر مثال
مور درد شیر و خورد پیل بق
پادشهی کز سر انگشت عزم
پرده اوهام جهان کرده شق
ای که به اقبال تو مادر نزاد
از همه ماسبق و ماخلق
شمس بهر صبح به درگاه تو
تحفه اخلاص نهد بر طبق
طبع من و حاسد من در سخن
صوت هزار است و صدای وزق
لیک ز خونابه دل شد مرا
دامن جان رشک کنار شفق
زین هنر و فضل و کمال و ادب
بهره نبردیم بجز طعن و دق
هان ظلمات است مرا در دوات
خامه چو خضر و سخن آب حیات
کاش که بدهند همه خاص و عام
ابروی مردانه او را سلام
کاش بگویند که از مقدمش
روی زمین شد همه بیت الحرام
کاش بگویند قیامت رسید
کرده به حق مهدی قائم قیام
ای خلف ارشد آدم که شد
آدم و حوات کنیز و غلام
شحنه انصاف تو در روزگار
روی زمین را دهد آخر نظام
در خبراستی که بسعی علی
دین مبین از تو پذیرد قوام
سید سرمد علی نامدار
بر همه کس سید عالی مقام
قادر مطلق شه بر حق علی
ای به کفت خنگ فلک را زمام
در قدمت آیت حسن المأب
با قلمت معنی خیرالختام
ای همه چون بنده و تو چون خدای
وی همه مأموم و تو تنها امام
غیر تو کس نیست عدیم المثال
غیر تو کس نیست علی المقام
انجمن قدس مقدس توئی
روز چنین روضه دارالسلام
«حاجب » این انجمن فیض یافت
نیمه مه قدرت ماه تمام
باد همی نو به جهان کهن
انجمن و انجم این انجمن
نوبت شعبان فلک آبنوس
نوبت شعبان معظم زند
پشت فلک کوس قضا را دو، بوس
آیت سبوح قدوس خواند
صبح صبوحی زدگان را خروس
گشت جهان حجله گهی پر مهیز
علم و بیانش چو دلا را عروس
وه چه عروسی که ز سر تا بپاست
قابل آغوش و سزاوار بوس
خامه قدرت پی مشاطگی
هفت قلم ساخت عروسی ملوس
گنج عروسی که زکاووس بود
قسمت گودرز شد و آن طوس
نوذر و پرویز عروس دوم
دولت بادآور و گنج مروس
روی نمائید عروس مرا
هر دو چو ملک پسر فیلقوس
غیرسخن سنج کسش جفت نیست
تیر تهمتن فکند اشگبوس
دوش از او مهر بکارت ربود
کوری هر بوالهوس چابلوس
تازه عروسا به رخ افکن نقاب
تا نرود عمر جهان برفسوس
شهرت این عیش و عروسی گرفت
ژاپن و استانبول و هند و پروس
نیست در این دایره به زین عریس
نیست در این حجله به از این عروس
باد به داماد و عروس آفرین
هم به سخن هم به سخن آفرین
نیمه شعبان به چنین انجمن
نرخ گهر یافت مطاع سخن
گشت زمین دکه گوهرفروش
بسکه گهر ریخت ز درج دهن
گوهر غلطان حقیقت نشان
لؤلؤ رخشان سعادت ثمن
شمسه الماسش عقد نجوم
شده لؤلویش عقدپرن
دامن دامن همه لعل بدخش
خرمن خرمن همه در عدن
معدن معدن گهر منتخب
مخزن مخزن درر ممتحن
در گران قیمت با آب و رنگ
قابل تحسین همه مرد و زن
زمره مرجان و لئالی به رطل
کهرب و یاقوت و زبرجد به من
معدن فیروزه به نیشابور است
کان عقیق است اگر در یمن
مشتریان کرده مزین رسوم
گوهریان کرده مرصع دمن
مشتریان یکسره خامش چو تو
گوهریان جمله سخن همچو من
گشته زراندوده از آنان زمین
شد گهر آموده از اینان زمن
هی هی از این مشتری تیزهوش
بخ بخ از این گوهر و گوهرفروش
نیمه شعبان که بر او آفرین
رشک گلستان ارم شد زمین
انجمن قدس مقدس بود
روز چنین رشک بهشت برین
گل به سر تخت چو بهرام رفت
نصرت و فتحش ز یسار و یمین
با دو سر شست و دو زانو دو کف
بر در او ناصیه ساید جبین
باغ پر از میوه و گل شد درست
کاخ همایون شه جم نگین
مشک عنب بنگر و وضع رطب
کرده به کپسول شکر انگبین
صورت بتیغ و خج اندر نظر
گنبد گردون شده گوی زمین
این یک در مرتبه برجی بلند
وآن یک بی شائبه حصنی حصین
دختر بکر ید به زهدان نهان
کرده بسی دختر بکری جنین
باطن آن ظاهر یاقوت ناب
ظاهر آن باطن در ثمین
اشمکشان چشمه آب حیات
پیکرشان منبع ما، معین
چون ببریشان نگری در مثال
صورت دو بدر و دو چندان هلال
انجمن امروز جهانیست نو
نور گرفت از قمر و شمس ضو
هست نو این مجلس و عالم کهن
کهنه دیرینه عجب گشته نو
عقل هر آن بذر که از علم کاشت
داس عمل کرد به عشقش درو
خواست دود جهل به میدان عقل
عشق زدش سخت قفائی که رو
سنبله از دور شبیه است لیک
فرق بسی دارد گندم ز جو
کس نشود مرد خدا را حریف
کس نرسد باد صبا را به دو
عاشق حق را به جهان کفو نیست
خنگ قضا را که ستاند جلو
مشک بهرجا که بود نرخ پشک
فرق قلمدان نکند از قشو
کوه عظیم است چه بیم از نسیم
بهر محیط است چه سود از شنو
مدعی افروخت بس آتش ز دور
دودش پیدا و نه پیدا الو
حبس هنر کس نشده رایگان
به که در این بزم بماند گرو
روی از این انجمن ایدون متاب
این سخن از روی حقیقت شنو
نو بود این مجلس و عالم کهن
تازه به از مانده به از کهنه نو
هی هی از این انجمن دلنواز
کش در رحمت به جهان کرده باز
هست در این عید مرا مستحب
مست شدن زآتش آب عنب
باده اگر رجس بود یا حرام
نیمه شعبان کندش مستحب
آب حیاتستی و ساقیش خضر
صد چو سکندر ز پیش تشنه لب
مست چنان شو که ندانی تو باز
روز سفید و صفت تیره شب
زانکه شد امروز تولد زمام
پادشه ذوالحسب و ذوالنسب
مهدی قائم گل گلزار دین
مظهر حق سیدهادی لقب
ذات شریفش جهت هر جهت
امر بدیعش سبب هر سبب
اسمش سرمایه فضل و کمال
رسمش سررشته علم و ادب
مالک ملک است و مطاع ملوک
صاحب امر است بر ارباب رب
فخر ولد از اب و جد است لیک
فخر بر او کرده کنون جد و اب
باغ نبوت را فرخ نهال
نخل ولایت را شیرین رطب
هان مه شعبان وسط العقد دان
وزپس و پیشش رمضان ورجب
نه مه دیگر همه برگرد وی
دایره بر بسته به طرزی عجب
این مه و این هفته و این روز خاص
بوته سیم استی و زر خلاص
مهدی هادی گل گلزار حق
برده سبق در گهر از ماسبق
معنی حق آئینه حق نما
عین حق و وحی حق و حرف حق
بی خبرش مضغه نگردد جنین
بی مددش نطفه نگردد علق
بی اثر حکمت فرمان او
رنگ غسق می نپذیرد فلق
نیست گل آلوده ز شبنم به صبح
با رخ او کرده ز خجلت عرق
گر مرق مطبخ فیضش نبود
کس نشدی صاحب حس و رمق
شیر شکاری که به بندد به رزم
گردن شیران دژم بی وهق
بعثش چونانکه دهد گر مثال
مور درد شیر و خورد پیل بق
پادشهی کز سر انگشت عزم
پرده اوهام جهان کرده شق
ای که به اقبال تو مادر نزاد
از همه ماسبق و ماخلق
شمس بهر صبح به درگاه تو
تحفه اخلاص نهد بر طبق
طبع من و حاسد من در سخن
صوت هزار است و صدای وزق
لیک ز خونابه دل شد مرا
دامن جان رشک کنار شفق
زین هنر و فضل و کمال و ادب
بهره نبردیم بجز طعن و دق
هان ظلمات است مرا در دوات
خامه چو خضر و سخن آب حیات
کاش که بدهند همه خاص و عام
ابروی مردانه او را سلام
کاش بگویند که از مقدمش
روی زمین شد همه بیت الحرام
کاش بگویند قیامت رسید
کرده به حق مهدی قائم قیام
ای خلف ارشد آدم که شد
آدم و حوات کنیز و غلام
شحنه انصاف تو در روزگار
روی زمین را دهد آخر نظام
در خبراستی که بسعی علی
دین مبین از تو پذیرد قوام
سید سرمد علی نامدار
بر همه کس سید عالی مقام
قادر مطلق شه بر حق علی
ای به کفت خنگ فلک را زمام
در قدمت آیت حسن المأب
با قلمت معنی خیرالختام
ای همه چون بنده و تو چون خدای
وی همه مأموم و تو تنها امام
غیر تو کس نیست عدیم المثال
غیر تو کس نیست علی المقام
انجمن قدس مقدس توئی
روز چنین روضه دارالسلام
«حاجب » این انجمن فیض یافت
نیمه مه قدرت ماه تمام
باد همی نو به جهان کهن
انجمن و انجم این انجمن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم دلم را حال چونست
همیدانم که از دست تو خونست
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گونست
بیغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برونست
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درونست
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
توئی شیرین و صبرم بیستونست
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پابست زنجیر جنونست
خنک جائیکه از روی تو نورش
بگلزار تجلی رهنمونست
همیدانم که از دست تو خونست
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گونست
بیغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برونست
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درونست
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
توئی شیرین و صبرم بیستونست
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پابست زنجیر جنونست
خنک جائیکه از روی تو نورش
بگلزار تجلی رهنمونست
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بیقیاس و حمد بیحد
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
بهر آئینه عکسی پرتو انداخت
چه حسنش کرد در آئینه خانه
شد از عکسش جهان آئینه خانه
دراین آئینه خانه جلوه گر اوست
ز حسن دلربایان عشوه گر اوست
بسر بنهاده تاج کبریائی
ببر کرده قبای دلربائی
ز خال و خط فکنده دام و دانه
که سازد صید دلها زین بهانه
بدامش از پی دانه زدن گام
بود آزادی از هر دانه و دام
تعالی الله زهی احسان و یاری
که بخشد بستگان را رستگاری
اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست
بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان
بین نقطه وحدت را در دایره کثرت
و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
مرکز هر دایره از خاک ساخت
بافت بهم سلسله جزو و کل
یافت ازآن مرتبه هر خار و گل
فاش و نهان هر چه بود در نظر
مظهر حسنند همه سربسر
حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
دیده چرا بسته از نور حسن
عشق تو راآینه رخشان کند
حسن در آن جلوه نمایان کند
تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
پیدا نشد اینهمه مظاهر
عشق است کلید هر طلسمی
بی عشق نه جان بود نه جسمی
هم مهر جهان فروز عشق است
هم ذره تیره روز عشق است
آندم که نه نقش بیش و کم بود
ذرات وجود در عدم بود
بد عشق و نبود هیچ غیری
نه کعبه در میان نه دیری
در ملکت غیب بود مستور
درخلوت کنت کنز مستور
ناگه به قضای خویش دم زد
دربار گه قدم قدم زد
افراشت لوای کبریائی
پوشید قبای خودنمائی
بگشود در خزانه غیب
آورد برون دفینه غیب
خورشید وجود گشت تابان
ذرات شهود شد شتابان
حسنش بهزار عشوه و ناز
آغاز کرشمه کرد آغاز
چون کرد بپا اساس عالم
زد خیمه جان بخاک آدم
بسپرد بخاک پس امانت
شد خاک امین با دیانت
گر قالب آدمی ز طین شد
گنجینه عشق را امین شد
الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
بهر آئینه عکسی پرتو انداخت
چه حسنش کرد در آئینه خانه
شد از عکسش جهان آئینه خانه
دراین آئینه خانه جلوه گر اوست
ز حسن دلربایان عشوه گر اوست
بسر بنهاده تاج کبریائی
ببر کرده قبای دلربائی
ز خال و خط فکنده دام و دانه
که سازد صید دلها زین بهانه
بدامش از پی دانه زدن گام
بود آزادی از هر دانه و دام
تعالی الله زهی احسان و یاری
که بخشد بستگان را رستگاری
اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست
بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان
بین نقطه وحدت را در دایره کثرت
و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
مرکز هر دایره از خاک ساخت
بافت بهم سلسله جزو و کل
یافت ازآن مرتبه هر خار و گل
فاش و نهان هر چه بود در نظر
مظهر حسنند همه سربسر
حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
دیده چرا بسته از نور حسن
عشق تو راآینه رخشان کند
حسن در آن جلوه نمایان کند
تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
پیدا نشد اینهمه مظاهر
عشق است کلید هر طلسمی
بی عشق نه جان بود نه جسمی
هم مهر جهان فروز عشق است
هم ذره تیره روز عشق است
آندم که نه نقش بیش و کم بود
ذرات وجود در عدم بود
بد عشق و نبود هیچ غیری
نه کعبه در میان نه دیری
در ملکت غیب بود مستور
درخلوت کنت کنز مستور
ناگه به قضای خویش دم زد
دربار گه قدم قدم زد
افراشت لوای کبریائی
پوشید قبای خودنمائی
بگشود در خزانه غیب
آورد برون دفینه غیب
خورشید وجود گشت تابان
ذرات شهود شد شتابان
حسنش بهزار عشوه و ناز
آغاز کرشمه کرد آغاز
چون کرد بپا اساس عالم
زد خیمه جان بخاک آدم
بسپرد بخاک پس امانت
شد خاک امین با دیانت
گر قالب آدمی ز طین شد
گنجینه عشق را امین شد
الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.