عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری
کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!
بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری
خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری
غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری
درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۹ - صفت کمانگر
بر پیر خمیده قد مهجور
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در این دوران تنی محرم نیابی
لبی خندان، دلی خرم نیابی
همی خور عشوه ی این چرخ بدمهر
کزاین آیینه الا دم نیابی
در آن موضع که جای آدمی بود
زسگ کمتر چه باشد هم نیابی
از این دزد آشیان دهر بگریز
که شادی بیش و محنت کم نیابی
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنیاد با محکم نیابی
در این محنت کده دل را به غم ده
که دلجویی برون از غم نیابی
در این نه حقه ی زنگار ماویز
که در وی درد را مرهم نیابی
لبی خندان، دلی خرم نیابی
همی خور عشوه ی این چرخ بدمهر
کزاین آیینه الا دم نیابی
در آن موضع که جای آدمی بود
زسگ کمتر چه باشد هم نیابی
از این دزد آشیان دهر بگریز
که شادی بیش و محنت کم نیابی
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنیاد با محکم نیابی
در این محنت کده دل را به غم ده
که دلجویی برون از غم نیابی
در این نه حقه ی زنگار ماویز
که در وی درد را مرهم نیابی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
کسی حال من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
کسی حال من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۹- تاریخ وفات آسیابان جندق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - خواجه حافظ فرماید
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بر وی درازتر شود این آرزو و آز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیهچرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
بر دل رقم حسرت جاهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوهگه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوهگه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
در دل خوبان به جای مهر دایم کینه است
کار این آهندلان بر عکس چون آئینه است
راز دل را ما چو گل افشان عالم کرده ایم
در کف دست است ما را آنچه در گنجینه است
می خوریم امروز افسوس حیات رفته ار
در بغل داریم تقویمی که از پارینه است
روز شنبه هست روز مرگ طفل بد مزاج
ورنه هر دم عید و هر ساعت لقب آدینه است
لاف آزادی ندارد سیدا مانند سرو
قامتت را همچو قمری بنده دیرینه است
کار این آهندلان بر عکس چون آئینه است
راز دل را ما چو گل افشان عالم کرده ایم
در کف دست است ما را آنچه در گنجینه است
می خوریم امروز افسوس حیات رفته ار
در بغل داریم تقویمی که از پارینه است
روز شنبه هست روز مرگ طفل بد مزاج
ورنه هر دم عید و هر ساعت لقب آدینه است
لاف آزادی ندارد سیدا مانند سرو
قامتت را همچو قمری بنده دیرینه است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان میگذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان میگذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان میگذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران میگذرد
هر نفس عمر تو بیسود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان میگذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان میگذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان میگذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران میگذرد
هر نفس عمر تو بیسود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان میگذرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
وه که بر هر سر ره بیسر و پایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو بهجایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچارهام از آرزوی بالایش
در بلاییست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگیام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو بهجایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچارهام از آرزوی بالایش
در بلاییست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگیام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مردم و جان به غم یار نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴