عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد
ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد
به نیسان بهاری لاف هم چشمی زند اشکم
گهر در دامن دل بسکه گفتار تو می ریزد
بنای زندگی تا چند می خواهی بپا باشد
که خاکی هر نفس از کهنه دیوار تو می ریزد
چه می بودی نمی گشتی اگر تمکین عنانگیرت
شرر در جیب شوخی وضع هموارتر می ریزد
چنان لبریز رنگ و بوست سرتا پای موزونت
که خون گل به هر گامی ز رفتار تو می ریزد
گل صبح سعادت را دهد نشو و نما جویا
سرشک نیم شب کز چشم بیمار تو می ریزد
ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد
به نیسان بهاری لاف هم چشمی زند اشکم
گهر در دامن دل بسکه گفتار تو می ریزد
بنای زندگی تا چند می خواهی بپا باشد
که خاکی هر نفس از کهنه دیوار تو می ریزد
چه می بودی نمی گشتی اگر تمکین عنانگیرت
شرر در جیب شوخی وضع هموارتر می ریزد
چنان لبریز رنگ و بوست سرتا پای موزونت
که خون گل به هر گامی ز رفتار تو می ریزد
گل صبح سعادت را دهد نشو و نما جویا
سرشک نیم شب کز چشم بیمار تو می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
آنچه از بوسی بر آن لبهای شیرین می رود
کافرم هرگز به گلشن گر زگلچین می رود
بر دل بلبل ز بس بنشسته زین گلشن غبار
بر هوا همچون پر افتاده سنگین می رود
بسته بر خود هر طرف آیینه ها از لخت دل
نخل آهم جانب گردون به آیین می رود
بسکه از دل می رباید طاقت و صبر و قرار
شوخ می آید برم یار و به تمکین می رود
دست بر شمشیر و بی پروا و مست و کینه جو
دور باش ای فتنه کان شوخ خلابین می رود
پردهٔ گوش سخن سنجان شود اوراق گل
بسکه جویا بر زبانم شعر رنگین می رود
کافرم هرگز به گلشن گر زگلچین می رود
بر دل بلبل ز بس بنشسته زین گلشن غبار
بر هوا همچون پر افتاده سنگین می رود
بسته بر خود هر طرف آیینه ها از لخت دل
نخل آهم جانب گردون به آیین می رود
بسکه از دل می رباید طاقت و صبر و قرار
شوخ می آید برم یار و به تمکین می رود
دست بر شمشیر و بی پروا و مست و کینه جو
دور باش ای فتنه کان شوخ خلابین می رود
پردهٔ گوش سخن سنجان شود اوراق گل
بسکه جویا بر زبانم شعر رنگین می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار
بر بام آفتاب توان زین کمند شد
از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او به همین بره بند شد
دامن زند تپیدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
از ماه و آفتاب ندانم ولیک شمع
بگشود تا نظر برخت پای بند شد
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبین
دامان دل به خاک ره یاربند شد
جویا به غیر لعل دربار یار نیست
یاقوتیی که درد مرا سودمند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار
بر بام آفتاب توان زین کمند شد
از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او به همین بره بند شد
دامن زند تپیدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
از ماه و آفتاب ندانم ولیک شمع
بگشود تا نظر برخت پای بند شد
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبین
دامان دل به خاک ره یاربند شد
جویا به غیر لعل دربار یار نیست
یاقوتیی که درد مرا سودمند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
دایما خون دلم زان زلف و کاکل می چکد
آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل می چکد
سرو رنگین جلوه ام چون در خرام آید به ناز
خون خجلت از پر طاووس گل گل می چکد
در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد
خون گل پیوسته از منقار بلبل می چکد
گشته ام در عشق او تریاکی تریاق صبر
بسکه زان تیغ مژه زهر تغافل می چکد
زینهار از همزبانی فیض کیفیت مجوی
کز لبش صاف تکلم بی تامل می چکد
حرص دارد تشنهٔ صد آرزو جویا مرا
ورنه آب گوهر از دست توکل می چکد
آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل می چکد
سرو رنگین جلوه ام چون در خرام آید به ناز
خون خجلت از پر طاووس گل گل می چکد
در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد
خون گل پیوسته از منقار بلبل می چکد
گشته ام در عشق او تریاکی تریاق صبر
بسکه زان تیغ مژه زهر تغافل می چکد
زینهار از همزبانی فیض کیفیت مجوی
کز لبش صاف تکلم بی تامل می چکد
حرص دارد تشنهٔ صد آرزو جویا مرا
ورنه آب گوهر از دست توکل می چکد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
در این زمانه کسی نیست رو به من خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
سخن سازی چو چشم یار در دنیا نمی باشد
بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن
کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد
چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد
ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را
نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد
به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد
بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد
شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد
که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد
فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد
بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن
کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد
چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد
ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را
نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد
به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد
بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد
شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد
که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد
فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
به بیخودی شد از آن همزبان من تصویر
که هست محرم راز نهان من تصویر
کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم
زبان حیرتم و ترجمان من تصویر
به گوش بی خبری از زبان خاموشی
بیان نموده بسی داستان من تصویر
ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من
وگرنه جامه درید از فغان من تصویر
ز ماه یکشبه هم خامه را خفی تر کن
کشی گر از مه ابروکمان من تصویر
که هست محرم راز نهان من تصویر
کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم
زبان حیرتم و ترجمان من تصویر
به گوش بی خبری از زبان خاموشی
بیان نموده بسی داستان من تصویر
ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من
وگرنه جامه درید از فغان من تصویر
ز ماه یکشبه هم خامه را خفی تر کن
کشی گر از مه ابروکمان من تصویر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش
نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی
که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش
شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم
خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش
در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد
که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش
چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا
بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش
نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی
که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش
شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم
خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش
در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد
که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش
چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا
بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
یار مست است امشب و من کامرانم از لبش
میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
میستانم داد خود تا می توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح
بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم
گل کند مانند نی شور فغانم از لبش
میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
میستانم داد خود تا می توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح
بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم
گل کند مانند نی شور فغانم از لبش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
گل کی نهد از ناز قدم بر سر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
تا ز یاد او دل غم پیشه رنگین می کنم
از شراب ارغوانی شیشه رنگین می کنم
بسکه در سیر چمن خون گریم از یاد قدی
سرو را چون موج صهبا ریشه رنگین می کنم
خاطرم را یاد رخسارت چمن پیرا بس است
از خیالت گلشن اندیشه رنگین می کنم
کوهسار از حسن سعیم صورت پیرایه یافت
بیستون را از شراز تیشه رنگین می کنم
شعله ور گردید هر برگ نی از آهم چو شمع
ز آتش سوداش جویا بیشه رنگین می کنم
از شراب ارغوانی شیشه رنگین می کنم
بسکه در سیر چمن خون گریم از یاد قدی
سرو را چون موج صهبا ریشه رنگین می کنم
خاطرم را یاد رخسارت چمن پیرا بس است
از خیالت گلشن اندیشه رنگین می کنم
کوهسار از حسن سعیم صورت پیرایه یافت
بیستون را از شراز تیشه رنگین می کنم
شعله ور گردید هر برگ نی از آهم چو شمع
ز آتش سوداش جویا بیشه رنگین می کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم