عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد
سوختن شمع صفت باز ز سر می گیرد
صبح پیری بصد آیین جوانی باشد
در خزان گلشن ما رنگ دگر می گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
زمی حسن فرنگش چون به فکر آب و رنگ افتد
چنان رخسارش افروزد که آتش در فرنگ افتد
اگر زخم تو ننوازد مرا از گرمی آهم
چنان کز نوک مژگان اشک پیکان از خدگ افتد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
نه همین عشق سر و تن دل و جان را هم خورد
لخت لخت جگر شیردلان را هم خورد
آن ستمکار که پرمایهٔ بخل است دلش
نه همین نان ستم غصهٔ آن را هم خورد
مار زلفش را نمی دانم چه افسون می کند
مشک را در نافهٔ آهوی چین خون می کند
بسکه با خاک گلستان است استعداد فیض
سرو را یک مصرع برجسته موزون می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
دایما خون دلم زان زلف و کاکل می چکد
آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل می چکد
سرو رنگین جلوه ام چون در خرام آید به ناز
خون خجلت از پر طاووس گل گل می چکد
در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد
خون گل پیوسته از منقار بلبل می چکد
گشته ام در عشق او تریاکی تریاق صبر
بسکه زان تیغ مژه زهر تغافل می چکد
زینهار از همزبانی فیض کیفیت مجوی
کز لبش صاف تکلم بی تامل می چکد
حرص دارد تشنهٔ صد آرزو جویا مرا
ورنه آب گوهر از دست توکل می چکد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
در این زمانه کسی نیست رو به من خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
سخن سازی چو چشم یار در دنیا نمی باشد
بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن
کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد
چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد
ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را
نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد
به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد
بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد
شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد
که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد
فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
به بیخودی شد از آن همزبان من تصویر
که هست محرم راز نهان من تصویر
کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم
زبان حیرتم و ترجمان من تصویر
به گوش بی خبری از زبان خاموشی
بیان نموده بسی داستان من تصویر
ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من
وگرنه جامه درید از فغان من تصویر
ز ماه یکشبه هم خامه را خفی تر کن
کشی گر از مه ابروکمان من تصویر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش
نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی
که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش
شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم
خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش
در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد
که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش
چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا
بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
زل بند چاشنی باشد حلاوت از لبش
شیرهٔ جان می چکد چون صاف لذت از لبش
ناله از دل، آه گرم از سینه، اشک از دیده ام
رنگ از رخ، بو ز پیراهن، نزاکت از لبش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
یار مست است امشب و من کامرانم از لبش
میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
میستانم داد خود تا می توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح
بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم
گل کند مانند نی شور فغانم از لبش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
گل کی نهد از ناز قدم بر سر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
تا ز یاد او دل غم پیشه رنگین می کنم
از شراب ارغوانی شیشه رنگین می کنم
بسکه در سیر چمن خون گریم از یاد قدی
سرو را چون موج صهبا ریشه رنگین می کنم
خاطرم را یاد رخسارت چمن پیرا بس است
از خیالت گلشن اندیشه رنگین می کنم
کوهسار از حسن سعیم صورت پیرایه یافت
بیستون را از شراز تیشه رنگین می کنم
شعله ور گردید هر برگ نی از آهم چو شمع
ز آتش سوداش جویا بیشه رنگین می کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
فصل بهار اسیر گل و سرو و سوسنم
در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ریشه دوانید در تنم
بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس
اما همیشه پشت به دیوار آهنم
گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کی تندباد حادثه بی جا کند مرا
از فیض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شیر را
جویا ز جوش عشق می مرد افکنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
بی او ز خون ناب دماغی چو تر کنیم
دل را کباب اخگر لخت کنیم
چین الم به ابروی موج هوا فتد
طومار شکوه ات گر از آه سحر کنیم
ساقی مروتی که من و دل ز خویشتن
دستی به دست هم بدهیم و سفر کنیم
هر نشتری که آن مژه در دیده بشکند
از دیده برگرفته بکار جگر کنیم
آن بلبلیم ما که به شوق تو غنچه وار
رنگین میان بیضه ز خون بال و پر کنیم
دل را به یاد شوخی مژگان، شب فراق
تا صبحگاه تکیه گه نیشتر کنیم
جویا مآل کردهٔ ما را زما مپرس
تخمی نکشته ایم که فکر ثمر کنیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم
به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم
فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد
بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم
کشیدم بر سر آخر پردهٔ رسوایی عشقش
به جیب پارهٔ خود غنچه سان خود را نهان کردم
خیال مهر رویی بر دلم تابیده است امشب
زمین را از فروغ کوکب اشک آسمان کردم
چو صبح از ساغر خورشید جویا در دم پیری
چراغ خویش روشن از شراب ارغوان کردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
به تماشای تو بشفت بهار نگهم
ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم
بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد
بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم
چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت
صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم
گشادی در چمن تا کاکل از هم
پریشان گشت سنبل چون گل از هم
ز بس دادم رواج آزادگی را
ز بار رنگ می پاشد گل از هم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
مرا بس بود روز دیوان عام
نبی و وصی نبی والسلام
دو ابروی او کرده جا در دلم
که دیده دو شمشیر در یک نیام
دل از صحبت همگنانم رمید
ز عرض کمال و ز طول کلام
به دوری که من گشته ام باده نوش
دهن باز مانده ز خمیازهٔ جام