عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
می صافی بیارای بت که صافی است
جهان از ماه تا آنجا که ماهی است
چو از کاخ آمدی بیرون به صحرا
کجا چشم افکنی دیبای شاهی است
بیا تا می خوریم و شاد باشیم
که هنگام می و روز مناهی است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۲ - در قطعه در تقاضای مرمّت عمارت خود فرماید
ای خواجه که کار توام مدح و ثنا بود
هرجا که نام نیک تو تحریر می شود
ویران شدم چنان که به فکر عمارتم
هر چند خواجه زود قتد دیر می شود
دارم یکی سرا که بر او تند اگر وزد
باد سحرگهی، زبر و زیر می شود
با این همه خرابی معمار لطف تو
گر همتی نماید تعمیر می شود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب
هزار بار زجنت به است و بوی شراب
کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور
کسی شراب برو به که آرزوی شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
اگر بهشت نبودی مقام می خواران
نیافریدی دروی خدای جوی شراب
نه کعبه است که ره بی دلیل نتوان رفت
به سوی میکده ات رهنماست بوی شراب
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
به افسون بخت من چین از جبین باز نگشاید
بلی از هر نسیمی گل درین گلزار نگشاید
چنان بگرفته در آغوش چشمم نقش رخسارش
که از یکدیگر او را مژده دیدار نگشاید
همین فرق است از منصور تا من که آن چنان خوارم
که بهر سوختن هم کس مرا از دار نگشاید
زمن هر ذره خواهان غم و ترسم که چون جایی
هجوم مشتری شد کاروانی بار نگشاید
هوسناکان وصال دوست می جویند عاشق را
سرت گردم، گره بر کار زن تاکار نگشاید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بر سر کوی تو روزی چند جا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
رغبت به استخوان کسی کم کند سگش
ترسد که بو کند به غلط استخوان ما
هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوی ما
از باده تر نکرد گلویی سبوی ما
بینم در آینه اگر از بخت واژگون
تمثال نیز روی نتابد ز روی ما
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
شعله ی شوق تو از پا ننشیند به عبث
هردمم غوطه دهد اشک به دریای دگر
هر زمان از طرفی جلوه کند زان هردم
همچو دیوانه فهم روی به صحرای دگر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد
دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ازین چه سود که قدم کلید وار خمید
که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من
کو حریفی تا کند خون جگر در جام من
وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار
این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من
صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب
تیرگی هرگز نخواهد رفت از ایام من
رحم اگر بر من نخواهی کرد بر بدگو مکن
من چه بد کردم که نتوانی شنیدن نام من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای
برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای
گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال
راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای
رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر
بیشتر می بینمت تا از مقابل رفته ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۳
باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را
آری آتش آب حیوان است شمع مرده را
از نگاهش دارم امید وصالی زان که گاه
میرود صیاد از پی پیکان خورده را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صد رخنه به دل هر دمم از صد نیش است
من خوش دل ازین که راحتی در پیش است
روشن بود این برهمه کاندر خانه
گر روزن پیش روشنایی بیش است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
دل سیر شد از تو خوب رویی می خواست
بیهوده مرنج از تو نکویی می خواست
زنهار تو هم رقیب را نیکودار
حسن چو تویی عشق چو اویی می خواست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
آن میر که خویش را کلامی می گفت
درسی دو برای دوسه عامی می گفت
اعجاز ازو دیده ام از من بشنو
در حاشیه درس شرح جامی میگفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
در سینه ز جوش خون دل دردا مرد
زآن روز که زاده بود در خون تا مرد
القصه دل شکسته ما چو حباب
در دریا زاد و باز در دریا مرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از بس که زالفت خسان خون خوردم
تنهایی را چو یاد کردم مردم
تا سایه بنا شدم بهر جا رفتم
با خود بختی سیه تر از شب بردم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
در چیدم دوش از خلایق دامن
بستم بر هرکه داشتم راه سخن
القصه که من بودم و بخت سیهم
او نیز به خواب رفت من ماندم و من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
درین چمن چه گلی باز شد بمنزل ما
کزان بباد فنا رفت غنچه ی دل ما
ندیده روشنی دیده ی امید هنوز
فلک نشاند بیکدم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
بخون زلاله رخان پنجه ی که برتابیم؟
که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
قیامتست ملاقات یار غایب خویش
فغان که تا بقیامت بماند مشکل ما
چنان مهی که مقابل بچشم روشن بود
ببین که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغانی سرود نوحه که رفت
ترانه ی طرب و بیغمی زمنزل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت
چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را
چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری
که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دو رو چو بر ما رقم بدی زد آخر
بکتاب نیکنامان زچه رو نوشت ما را
تو بدی، مبر فغانی بکسی گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را