عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
فغان ازین غراب بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نایزن شدهست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزمست چشم من
که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه
سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون
زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
زسهم دیو و بانگ هایهای او
بدانگهی که هور تیرهگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شارهای وز استر
چو نقطهای به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیدهدم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بیکفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او
به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمهای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله و شه طباطبای او
«اماصحا» به تازیست و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیةالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نایزن شدهست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین
سرای او خراب، چون وفای او
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او
بسان چاه زمزمست چشم من
که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه
سپاه غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او درون
زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
زسهم دیو و بانگ هایهای او
بدانگهی که هور تیرهگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شارهای وز استر
چو نقطهای به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیدهدم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بیکفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او
به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمهای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله و شه طباطبای او
«اماصحا» به تازیست و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیةالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او
منوچهری دامغانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتادهست که امسال دگرگون شده کار
خانهها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار
کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رستهها بینم بیمردم و درهای دکان
همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان
چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده
چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟
دشمنی روی نهادهست براین شهر و دیار؟
مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟
نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادهست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانهام، این حال ز من باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانهٔ پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی برآوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی و بخفتهست امروز
دیر خفتهست مگر رنج رسیدش ز خمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شدهست
شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شدهست
روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمدهاند
هدیهها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها که امیران به سلام آمدهاند
بارشان ده که رسیدهست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شدهست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمدهاند
آنکه با ایشان چوگان زدهای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمدهاند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز
به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیدهست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیاسودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کان را باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری در خانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را به کنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شدهست
رخ چون لالهٔ او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه
آب دیده بشخودهست مر او را رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند به سوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بیغم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همیگرید زار
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را به تو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر
ای امیری که نگشتهست به درگاه تو عار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
چه فتادهست که امسال دگرگون شده کار
خانهها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار
کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رستهها بینم بیمردم و درهای دکان
همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان
چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده
چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟
دشمنی روی نهادهست براین شهر و دیار؟
مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟
نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادهست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانهام، این حال ز من باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانهٔ پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی برآوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی و بخفتهست امروز
دیر خفتهست مگر رنج رسیدش ز خمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شدهست
شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شدهست
روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمدهاند
هدیهها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها که امیران به سلام آمدهاند
بارشان ده که رسیدهست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شدهست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمدهاند
آنکه با ایشان چوگان زدهای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمدهاند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز
به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیدهست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیاسودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کان را باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری در خانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را به کنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شدهست
رخ چون لالهٔ او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه
آب دیده بشخودهست مر او را رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند به سوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بیغم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همیگرید زار
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را به تو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر
ای امیری که نگشتهست به درگاه تو عار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همیبرد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کردهست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همیسراید
تا روز همهٔ شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بارخدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوستتر اندر جهان ملک را
بنمای وگرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همییابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیمروز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
واو نیز به خدمت همیشتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرینخوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شادکامی
شادیت برافزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو به دو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همیبرد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر دگر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کردهست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حلهٔ منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همیسراید
تا روز همهٔ شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دل، بر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بارخدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر نگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چو پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوستتر اندر جهان ملک را
بنمای وگرنه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همییابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیمروز تا شب
در خدمت او مهتران ایران
واو نیز به خدمت همیشتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعاگوی
گوینده همه ساله آفرینخوان
این عز ترا خواسته ز ایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شادکامی
شادیت برافزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو به دو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
فرخی سیستانی : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
قطعه شمارهٔ ۴
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تو مرا دل به دشمنی دادی
قصد کردی به دل ربودن من
بر هلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بر دل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تو مرا دل به دشمنی دادی
قصد کردی به دل ربودن من
بر هلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بر دل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بس که بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
به هر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بس که بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
به هر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود
آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک
نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود
آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک
نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
زخم زمانه را در مرهم پدید نیست
دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبال حیات توست
در سینه کن به گور که همدم پدید نیست
دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبال حیات توست
در سینه کن به گور که همدم پدید نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
طره مفشان که غرامت بر ماست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
از حال خود شکسته دلان را خبر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گر زر خشک نیست سخنهای تر فرست
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گر زر خشک نیست سخنهای تر فرست
بودم در این حدیث که آمد خیال تو
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست
سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست
خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست