عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۵ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
حاجی جان پاره ای مردم را چندانکه سال در می افزاید، مهر کاستی می روید. ایرانیان را شیوه و شمار این است. در کار سه تن یکی جندقی، دیگری از نامورهای اصفهان و شما را گمان نداشتم، در پیری از مهر یاران راست کردار درست پیمان سیری زاید. از آن دو هشت نه سال است تا این خواست و خوی را دیده بودم و آن پیمان را که جز دل رازدار نیست بریده درباره تو پندار این روی و رای نبود. دور از جان گرامی دو سال است تا از بدرود نامه و چپر این نشان در آینه کردار حاجی چهره نماست جهانی دیده و دانسته اند که مرا آرزو و کامی نیست که دوستان را کار بستن دشوار باشد چیزی که جان ها بد و بسته نمی خواهم. کاری که مایه خستگی باشد ندارم، و همچنین سال ها با هم بوده ایم و یکدیگر را آزموده . پاسخ ده نامه را به نگارش سخنی دو بازاری بی مایه دریغ داشتن جز فراموشی پیوند و سرد مهری چه خرده توان بست، باری اگر من نیز آن کنم که شما را شمار است هر آینه بیغاره و نکوهش روی نخواهد گشود. بیش از این نگارش روا نیست بد و نیک ما را خواهید بخشید.
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۹
چون عمر خویش قافله را در گذر ببین
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - خواجه حافظ فرماید
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۹
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۹
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مسیح ز دردم شکسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقدهریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقدهریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
بیوفا و بد و بیدادگرت ساختهاند
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
خوب بودی و دگر خوبترت ساختهاند
رحم اگر بر دل زارم نکنی جرم تو نیست
که ز حال دل من بیخبرت ساختهاند
دی به از هر به و امروز ز هر بد بترم
چه توان کرد چنین در نظرت ساختهاند
به چه رنگ از تو شکبید دل بیطاقت من
تو که هر لحظه به رنگ دگرت ساختهاند
چون ز غیرت نگدازیم که این بلهوسان
راه چون مور به تنگ شکرت ساختهاند!
دور از آغوش رقیبان نشوی پنداری
دست این طایفه را در کمرت ساختهاند
راز من هم ز زبان تو به من میگویند
این حریفان که چنین پرده درت ساختهاند
از سموم نفس بلهوسان میترسم
که سراپای، چو گلبرگ ترت ساختهاند
این لطافت که تو داری و صفایی که تراست
از نسیم گل و آب گهرت ساختهاند
ناز بر تخت کی و مملکت جم دارند
بیدلان تو که با خاک درت ساختهاند
خبر از خویش نداری به چه کاری فیّاض
چه دمیدند که بی پا و سرت ساختهاند!
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۸ - به شاهد لغت سکج، به معنی مویز