عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
مرغ دلم که کشته شد از چشم مست تو
در خون و خاک چند بغلطد ز دست تو
بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده
کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو
نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان
تا ناوکی گشاد نیابد ز شست تو
ساقی بیا که صحبت صوفیست جانگداز
جانپرور است صحبت رندان مست تو
خون دلم چو می لب لعلت خورد مدام
مخموریش مباد لب می پرست تو
پستی مکش ز چرخ بلند ایدل حزین
همت بلند دار که چرخ است پست تو
اهلی شکست شیشه عمر تو بهر یار
و آن سنگدل نداشت غمی از شکست تو
در خون و خاک چند بغلطد ز دست تو
بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده
کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو
نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان
تا ناوکی گشاد نیابد ز شست تو
ساقی بیا که صحبت صوفیست جانگداز
جانپرور است صحبت رندان مست تو
خون دلم چو می لب لعلت خورد مدام
مخموریش مباد لب می پرست تو
پستی مکش ز چرخ بلند ایدل حزین
همت بلند دار که چرخ است پست تو
اهلی شکست شیشه عمر تو بهر یار
و آن سنگدل نداشت غمی از شکست تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
از غمزه گه عتاب و گهی خنده میکنی
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
مارا چو شمع میکشی و زنده میکنی
از نوغزال اگر تو درآیی بگشت شهر
خوبان شهر را همه شرمنده میکنی
آن یوسفی که سروقدان را ز بند خویش
آزاد میکنی و دگر بنده میکنی
شوخی و نوجوان و شه حسن از آن سبب
ننگ از من فقیر کهن ژنده میکنی
ای آفتاب اگر تو بخاک افکنی نظر
هر ذره خاکرا مه تابنده میکنی
ای باد دم مزن ز گل من که شمع را
از شرم آن جمال سر افکنده میکنی
در بزم عیش با همه در عین یاریی
جور و جفا باهلی درمانده میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
ایکه بر عاشق نگاه از لطف و احسان میکنی
گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی
آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی
دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی
گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ما بر سر این گنج ویران میکنی
بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی
یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی
داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی ز خلق
روشنست این نکته بر ما گرچه پنهان میکنی
گوییا بر عاشق خود مردن آسان میکنی
آمدی چونسرو و بستان خانه گلشن ساختی
گر بنوشی ساغری عالم گلستان میکنی
دل بصد جا میرود هرگه ز مجلس میروی
جان من بنشین که دلها را پریشان میکنی
گنج مهرت چون نهادی در دل ما عاقبت
خانه ما بر سر این گنج ویران میکنی
بسکه مژگان درازت میخلد در جان من
تا نگه کردم مرا صد رخنه در جان میکنی
یوسف گمگشته در معنی تویی خود را بیاب
نکته یی گفتم اگر سر در گریبان میکنی
داغ دل چون غنچه اهلی تا بکی پوشی ز خلق
روشنست این نکته بر ما گرچه پنهان میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
می خور که در سرای جهان نیست محکمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
با داست چون حباب درین خانه خرمی
می خور که سنگ حادثه خواهد شکست
گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی
ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست
صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی
گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم
خورشید عشق را نرسد دره یی کمی
ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر
کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی
دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان
چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی
دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است
اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
از خون دیدها شد کوی تو لاله زاری
بس دیده خاک ره شد کوچشم اعتباری
از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل توگلعذاری
آینیه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
شادم که رشته جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش مارا خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
بس دیده خاک ره شد کوچشم اعتباری
از جلوه های امکان چندانکه نقش بستم
صورت نبست در دل شکل توگلعذاری
آینیه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
شادم که رشته جان شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقانرا
گر بر کسست ناخوش مارا خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
خورشید صفت با همه کس مهر نمایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنگ از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم ز غم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنگ از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم ز غم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز در مدح قاسم پرناک گوید
آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح قاضی القضاه رکن الدین مسعود گوید
در خاک و خونم از غم چون لاله داغ بردل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مخمس
این همه خشم تو ای عاشقکش بی باک چیست
دل ز خشمت خاک شد این زهر بی تریاک چیست
جر دل غیر از نگاه دیده بی باک چیست
دیده را گر با تو کار افتاد دل غمناک چیست
مرغ عاشق میشود پیراهن گل چاک چیست
ایکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس
کی ز فتراک تو عاشق بگسلددست هوس
میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
عالمی گرد سمندت دست بر فتراک چیست
شمع رویت کز وجود ما اثر باما نهشت
او بود مقصود خواه از کعبه و خواه از کنشت
آتشین رویت بهشت ماست ای حوری سرشت
خلق میگویند آتش ره ندارد در بهشت
ای بهشت عاشقان این روی آتشناک چیست
آن دولب کز آب خضر و چشمه کوثر نهند
تا بکی بگشایی و خلقی ز حسرت جان دهند
خلق اگر در فکر آن کز زهر مردن و ارهند
مرده تریاک را بسیار عزت می نهند
تو ازین لب مهره بگشاد مهره تریاک چیست
عالمی را کرده یی از حسن خود پر شور و شر
بسکه خون عاشقان میریزی ای رشک قمر
چرخ در خون از شفق دامان کشد شام و سحر
گر ز رشک روی تو مه را شده پاره جگر
این نشانیهای خون بر دامن افلاک چیست
گر بجرم عشق با اهلی نمیگویی سخن
ای گل نو رسته بشنو پند پیران کهن
گلبن امید غمخواران مکن از بیخ و بن
گر حسن قدر تو را نشناخت او را عفو کن
پیش عفو شامل تو جرم مشتی خاک چیست
دل ز خشمت خاک شد این زهر بی تریاک چیست
جر دل غیر از نگاه دیده بی باک چیست
دیده را گر با تو کار افتاد دل غمناک چیست
مرغ عاشق میشود پیراهن گل چاک چیست
ایکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس
کی ز فتراک تو عاشق بگسلددست هوس
میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
عالمی گرد سمندت دست بر فتراک چیست
شمع رویت کز وجود ما اثر باما نهشت
او بود مقصود خواه از کعبه و خواه از کنشت
آتشین رویت بهشت ماست ای حوری سرشت
خلق میگویند آتش ره ندارد در بهشت
ای بهشت عاشقان این روی آتشناک چیست
آن دولب کز آب خضر و چشمه کوثر نهند
تا بکی بگشایی و خلقی ز حسرت جان دهند
خلق اگر در فکر آن کز زهر مردن و ارهند
مرده تریاک را بسیار عزت می نهند
تو ازین لب مهره بگشاد مهره تریاک چیست
عالمی را کرده یی از حسن خود پر شور و شر
بسکه خون عاشقان میریزی ای رشک قمر
چرخ در خون از شفق دامان کشد شام و سحر
گر ز رشک روی تو مه را شده پاره جگر
این نشانیهای خون بر دامن افلاک چیست
گر بجرم عشق با اهلی نمیگویی سخن
ای گل نو رسته بشنو پند پیران کهن
گلبن امید غمخواران مکن از بیخ و بن
گر حسن قدر تو را نشناخت او را عفو کن
پیش عفو شامل تو جرم مشتی خاک چیست
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲