عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
در آتشم ز دیده شوخ ستاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما
تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما
هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما
هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما
زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما
تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما
هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما
هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما
زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
کوشش نبرد راه به مأوای دل ما
کز هر دو جهان است برون، جای دل ما
سیلاب مقید به خس و خار نگردد
دنیا نشود سلسله پای دل ما
گر گوهر شهوار شود، سفته نگردد
رازی که زند غوطه به دریای دل ما
ما قدر خود از بی بصری ها نشناسیم
ورنه شب قدرست سویدای دل ما
زان حسن جهانگیر چه ادراک نماید؟
هر چند شود چشم، سراپای دل ما
از سرمه شود روشن اگر دیده مردم
از داغ بود دیده بینای دل ما
بال و پر سیر دگران گر بود از چشم
در بستن چشم است تماشای دل ما
گر مطلب ارباب هوس، وصل تمناست
در ترک تمناست تمنای دل ما
صد میکده گر خون جگر صرف نماید
بیرون نزند رنگ ز مینای دل ما
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
از داغ تو در دامن صحرای دل ما
از کاوش مژگان بلندت نتوان یافت
یک گوهر ناسفته به دریای دل ما
در سنگ اثر جوش بهاران ننماید
از می نرود خشکی سودای دل ما
از داغ بود چون ورق لاله درین باغ
شیرازه جمیت اجزای دل ما
مرده است ز بی همنفسی در بر ما دل
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟
صائب نتوان یافت به جز داغ جگرسوز
شمعی که شود انجمن آرای دل ما
کز هر دو جهان است برون، جای دل ما
سیلاب مقید به خس و خار نگردد
دنیا نشود سلسله پای دل ما
گر گوهر شهوار شود، سفته نگردد
رازی که زند غوطه به دریای دل ما
ما قدر خود از بی بصری ها نشناسیم
ورنه شب قدرست سویدای دل ما
زان حسن جهانگیر چه ادراک نماید؟
هر چند شود چشم، سراپای دل ما
از سرمه شود روشن اگر دیده مردم
از داغ بود دیده بینای دل ما
بال و پر سیر دگران گر بود از چشم
در بستن چشم است تماشای دل ما
گر مطلب ارباب هوس، وصل تمناست
در ترک تمناست تمنای دل ما
صد میکده گر خون جگر صرف نماید
بیرون نزند رنگ ز مینای دل ما
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
از داغ تو در دامن صحرای دل ما
از کاوش مژگان بلندت نتوان یافت
یک گوهر ناسفته به دریای دل ما
در سنگ اثر جوش بهاران ننماید
از می نرود خشکی سودای دل ما
از داغ بود چون ورق لاله درین باغ
شیرازه جمیت اجزای دل ما
مرده است ز بی همنفسی در بر ما دل
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟
صائب نتوان یافت به جز داغ جگرسوز
شمعی که شود انجمن آرای دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
در محیط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
چشم عاشق خاک کوی دلستان بیند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب
دل ز یاد زلف زد بر کوچه دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب
از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب
نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب
در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب
بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب
نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محیط بیکران بیند به خواب
نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب
عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب
دل ز یاد زلف زد بر کوچه دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب
از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب
نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب
در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب
بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب
نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محیط بیکران بیند به خواب
نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب
عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
مد کوتاهی است صبح از دفتر احسان شب
سرمکش چون خامه زنهار از خط فرمان شب
مشرق خورشید می گردد گریبانش چو صبح
هر که آویزد ز روی صدق در دامان شب
هست در ابر سیه باران رحمت بیشتر
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان شب
ماهرویی هست پنهان زیر این چتر سیاه
سرسری مگذر چو باد از زلف مشک افشان شب
می رساند دور گردان را به معراج وصول
در نظر واکردنی شبدیز خوش جولان شب
تخم اشکی را که افشانند در دامان او
همچو پروین خوشه گوهر کند دهقان شب
شیوه او نیست غمازی چو صبح پی سفید
عاصیان را پرده پوشی می کند دامان شب
پرده غفلت حجاب چشم خواب آلود توست
ورنه لبریزست از الوان نعمت، خوان شب
چون سکندر، عالمی سرگشته در این ظلمتند
تا که را سیراب سازد چشمه حیوان شب
غافلان را پرده خواب است، ورنه از شرف
اهل دل را جامه کعبه است شادروان شب
در ته این زنگ هست آیینه سیمایی نهان
چشم ظاهربین نبیند خوبی پنهان شب
من چسان از روی ماهش چشم بردارم، که هست
با هزاران چشم روشن، آسمان حیران شب
پیش چشم هر که صائب روشن است از نور دل
آیه رحمت بود سر تا سر دیوان شب
سرمکش چون خامه زنهار از خط فرمان شب
مشرق خورشید می گردد گریبانش چو صبح
هر که آویزد ز روی صدق در دامان شب
هست در ابر سیه باران رحمت بیشتر
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان شب
ماهرویی هست پنهان زیر این چتر سیاه
سرسری مگذر چو باد از زلف مشک افشان شب
می رساند دور گردان را به معراج وصول
در نظر واکردنی شبدیز خوش جولان شب
تخم اشکی را که افشانند در دامان او
همچو پروین خوشه گوهر کند دهقان شب
شیوه او نیست غمازی چو صبح پی سفید
عاصیان را پرده پوشی می کند دامان شب
پرده غفلت حجاب چشم خواب آلود توست
ورنه لبریزست از الوان نعمت، خوان شب
چون سکندر، عالمی سرگشته در این ظلمتند
تا که را سیراب سازد چشمه حیوان شب
غافلان را پرده خواب است، ورنه از شرف
اهل دل را جامه کعبه است شادروان شب
در ته این زنگ هست آیینه سیمایی نهان
چشم ظاهربین نبیند خوبی پنهان شب
من چسان از روی ماهش چشم بردارم، که هست
با هزاران چشم روشن، آسمان حیران شب
پیش چشم هر که صائب روشن است از نور دل
آیه رحمت بود سر تا سر دیوان شب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مریز آب رخ خود مگر برای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
بهار نغمه تر ساز می کند سیلاب
ز شوق کف زدن آغاز می کند سیلاب
بود ز وضع جهان های های گریه من
ز سنگلاخ فغان ساز می کند سیلاب
مجوی در سفر بی خودی مقام از من
که در محیط، کمر باز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
سیاهکاری ما بر امید رحمت اوست
ز بحر، آینه پرداز می کند سیلاب
نیم ز خانه خرابی حباب وار غمین
که از دلم گرهی باز می کند سیلاب
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
که در خرابی من ناز می کند سیلاب
قرار نیست به یک جای بی قراران را
که در محیط، سفر ساز می کند سیلاب
گذشتن از دل من سرسری، مروت نیست
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
غبار خجلت از آن است بر رخش صائب
که قطع راه به آواز می کند سیلاب
ز شوق کف زدن آغاز می کند سیلاب
بود ز وضع جهان های های گریه من
ز سنگلاخ فغان ساز می کند سیلاب
مجوی در سفر بی خودی مقام از من
که در محیط، کمر باز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
سیاهکاری ما بر امید رحمت اوست
ز بحر، آینه پرداز می کند سیلاب
نیم ز خانه خرابی حباب وار غمین
که از دلم گرهی باز می کند سیلاب
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
که در خرابی من ناز می کند سیلاب
قرار نیست به یک جای بی قراران را
که در محیط، سفر ساز می کند سیلاب
گذشتن از دل من سرسری، مروت نیست
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
غبار خجلت از آن است بر رخش صائب
که قطع راه به آواز می کند سیلاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
بردار دل ز عالم خاکی، صفا طلب
از تنگنای جسم برون آ، هوا طلب
در جستجوی خانه در بسته است فیض
از فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلب
روشن نمی شود دل تاریک از آفتاب
این روشنایی از نفس گرم ما طلب
بیگانه شو ز هر چه به جز گفتگوی اوست
دیگر ز ما بیا سخن آشنا طلب
هر جا نظر ز دوری ره خیرگی کند
از گرد راه گرمروان توتیا طلب
دنیا و آخرت چه بود پیش جود حق؟
همت بلند دار و ازو هر دو را طلب
نتوان به بی نشان ز نشان گر چه راه برد
دست از طلب مدار و همان نقش پا طلب
پیدا نشد کسی که درین راه گم نشد
گم شو ز خود نخست، دگر رهنما طلب
صائب دعای بی اثران با اثر بود
مگذار اثر ز خویش، اثر از دعا طلب
از تنگنای جسم برون آ، هوا طلب
در جستجوی خانه در بسته است فیض
از فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلب
روشن نمی شود دل تاریک از آفتاب
این روشنایی از نفس گرم ما طلب
بیگانه شو ز هر چه به جز گفتگوی اوست
دیگر ز ما بیا سخن آشنا طلب
هر جا نظر ز دوری ره خیرگی کند
از گرد راه گرمروان توتیا طلب
دنیا و آخرت چه بود پیش جود حق؟
همت بلند دار و ازو هر دو را طلب
نتوان به بی نشان ز نشان گر چه راه برد
دست از طلب مدار و همان نقش پا طلب
پیدا نشد کسی که درین راه گم نشد
گم شو ز خود نخست، دگر رهنما طلب
صائب دعای بی اثران با اثر بود
مگذار اثر ز خویش، اثر از دعا طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
هر که پیوندد به اهل حق ز مردان خداست
آهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباست
قدر روشندل فزون از خاکساری می شود
بر گهر گرد یتیمی سایه بال هماست
قهرمان عشق می باشد به عاشق مهربان
کشتی غواص گوهر جو به دریا آشناست
از مآل شادمانی سربلندان غافلند
اره این نخل سرکش خنده دندان نماست
بی دلان طفل مشرب زین سیاهی می رمند
دیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاست
حسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دور
دیده ما شرمگینان چون زره زیر قباست
گر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند
دست ارباب دعا بالاترین دستهاست
عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم
در جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاست
دیده تن پروران آب سیاه آورده است
ورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاست
از غبار دل، زبان آتشین گفتار من
زنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست
آهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباست
قدر روشندل فزون از خاکساری می شود
بر گهر گرد یتیمی سایه بال هماست
قهرمان عشق می باشد به عاشق مهربان
کشتی غواص گوهر جو به دریا آشناست
از مآل شادمانی سربلندان غافلند
اره این نخل سرکش خنده دندان نماست
بی دلان طفل مشرب زین سیاهی می رمند
دیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاست
حسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دور
دیده ما شرمگینان چون زره زیر قباست
گر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند
دست ارباب دعا بالاترین دستهاست
عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم
در جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاست
دیده تن پروران آب سیاه آورده است
ورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاست
از غبار دل، زبان آتشین گفتار من
زنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!