عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۷
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۴
روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس
ریزش بی پرده آب روی سایل می برد
زان کند دریا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد
نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس
تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرایی دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
می زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوی مشک عریان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است
صبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۳
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۳
یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم
گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم
افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم
آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم
انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم
چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم
چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم
دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم
جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم
بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم
رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم
بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در وصف زاینده رود
می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۶
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شکیب عاشقان، معشوق را دیوانه می‌سازد
محبت، شمع را پروانه پروانه می‌سازد
ز سنگ محتسب خالی نگردد حلقه مستان
ز خاک یک سبو، ایام صد پیمانه می‌سازد
به دیوار حرم چون تکیه کردم، چاک زد جامه
سر شوریده‌حالان، سنگ را دیوانه می‌سازد
تو هم در بی‌قراری‌ها مرنج از من چو می‌بینی
که با آن سرکشی‌ها شمع با پروانه می‌سازد
ز حرف آشنا بگریز در کوی بتان قدسی
که این آب و هوا با مردم بیگانه می‌سازد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۱
همت طلبی، به تربت مجنون آی
با دیده نمناک و دل پرخون آی
خواهی نگذاری دل پروانه ز دست
در خانه چراغ بر کن و بیرون آی
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
چون علاالدین ما بوقوت سماع
در فغان و خروش میآید
گوییا از حرارت انگشت
دیگ طوسی بجوش می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی چه شد که آتش موسی ز می کند؟
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به یک ایمای ابرو زندهٔ جاوید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
چون لاله خودیم آتش خرمن خویش
ما خود شده ایم خار پیراهن خویش
ما را بدو جرعه ساقی از خود برهان
تا چند بسر بریم با دشمن خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
درونم بی تو شد دریای خون از شوق دیدنها
حبابش داغ های سینه، موجش دل تپیدن ها
تپیدن می کند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موج ها را عین دریا آرمیدن ها
به مطلب می رسد هر کس خلاف نفس بگزیند
به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدن ها
مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدن ها
ز خود رایی چو معشوق تو جویا عالمی دارد
تبسم گونه ای در عین رنجش واکشیدن ها
چنان افکنده دام دلبری زلفت به محفل ها
که می آید صدای نالهٔ زنجیر از دل ها
قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب
که غیر از وادی بیخود شدن پیش است منزلها
به مطلب می رسی گر از سر خود دست برداری
در این وادی شود از بیخودیها حل مشکلها
شود نیسان لطفش گرم ریزش چون بر اعمالت
نماید جمع از یک دانه اشک تو حاصل ها
نمی بینیم جویا غیر حیرت حاصل مردم
شد از خونابهٔ دلها مگر تخمیر این دلها