عبارات مورد جستجو در ۸۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
خورشید ترا از خط شبرنگ وبال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است
از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است
هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است
در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است
موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است
از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است
بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰
در دل هر که ذوق شبگیرست
خنده صبح، خنده شیرست
غم به بیگانگان نیاویزد
سگ این بوم، آشناگیرست
دل ز بیداد روشنی گیرد
شمع این خانه، برق شمشیرست
طفل ما خون خود چرا نخورد؟
دایه روزگار کم شیرست
خط او پیش خود گرفتارست
سبزه از موج خود به زنجیرست
بر جوانی چه اعتماد، که صبح
تا نفس راست می کند پیرست
زور بازوی پنجه تدبیر
خس و خاشاک سیل تقدیرست
نیست دیوانه گر سپهر، چرا
دایم از کهکشان به زنجیرست؟
بر دم تیغ می زند خود را
صائب از بس ز جان خود سیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۶
خرد به زور می ناب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۷
که را به گوشه گلخن کشیده اند امروز؟
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۷
زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۷
از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۵
گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایم
همچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایم
هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد
گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم
جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد
در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم
آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل
بس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایم
چون گل صد برگ صائب در میان خارزار
زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۴
ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیم
چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم
میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من
که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم
رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم
من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم
نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها
ولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیم
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم
ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما
به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم
مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش
به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم
ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم
همان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۰
ما خیر باد لذت پرواز کرده ایم
تعویذ بال چنگل شهباز کرده ایم
گردون حریف ما به تغافل نمی شود
خونها به صبر در جگر ناز کرده ایم
صیاد بی مروت ما را خبر کنید
کز دام مدتی است که پرواز کرده ایم
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست
ما چشم در حریم قفس باز کرده ایم
سوزی نداشت شعله آواز بلبلان
ما ناله را به طرز دگر ساز کرده ایم
صائب چو حال مردم عاقل شنیده ایم
شکر جنون خانه برانداز کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۳
زخم گستاخم لب تیغ شهادت می مکد
شبنم من خون خورشید قیامت می مکد
نقش شیرین شسته شد از لوح خارا و هنوز
تیشه فرهاد انگشت جلادت می مکد
از دهان خضر آب زندگانی می رود
تیغ او از بس لب خود را به رغبت می مکد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
از من آن کامیاب را چه غم است
زین شب آن مهتاب را چه غم است
ذره ها گر شوند زیر و زبر
چشمه آفتاب را چه غم است
گر مرا نیست خوابی اندر چشم
چشم آن نیم خواب را چه غم است
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است
ور کنم من سؤال کشتن خویش
ترک حاضر جواب را چه غم است
خسرو ار جان دهد، تو دیر بزی
ماهی ار مرد آب را چه غم است
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
تن کوبم و سرپیچم و بر روی زنم
آماده درد و رنج و اندوه منم
نه ریزم و نه گدازم و نه شکنم
فولاد رخ و سنگ سر و روی تنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
ما که شنگولیانِ خوش باشیم
بنده‌ی شاهدانِ قلّاشیم
بت‌پرستی نمی‌کنیم اَرنه
لعبتی بی‌نظیر بتراشیم
اصل معناست ور نه نقش کنیم
صورتی بی‌بدل که نقّاشیم
گاه دیوانه‌ایم و گه عاقل
گاه پندان شویم و گه فاشیم
دام در خاک و مرغ در افلاک
دانه‌ای بر امید می‌پاشیم
خلق اگر دوست‌اند وگر دشمن
ما نه مردانِ صلح و پرخاشیم
ایمنیم از خبر که خرسندیم
فارغیم از خرد که اوباشیم
کارِ‌ما با نزاری افتاده‌ست
چون نزاری برفت ما باشیم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
هرچند جهد برق حوادث ز کمین
یا فتنه کشد ز هر طرف خنجر کین
گردون نکند فیض‌رسان را پامال
صدپاره شود ابر و نیفتد به زمین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیده ام
دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بیخانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت بچنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شکوه بخت از زبانم سر نزد، گوئیکه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلائی رو دهد
شکر باران کرده ام گر تیرباران دیده ام
اشک ما از گرمی شوق دگر آید بوجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین کند
زین شکرریزی کزان لبهای خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاکی را کلیم
زین گشایشها که از چاک گریبان دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
طالع وارون بر آن برگشته مژگان بسته ایم
گر چه بیقدریم خود را بر عزیزان بسته ایم
موری از تاب کمر ما را تواند صید کرد
چشم همت گرچه از ملک سلیمان بسته ایم
دیده گر سیراب شد، دل تشنه یکقطره ماند
خانه ویران کرده تا آئین دکان بسته ایم
دانه دام تعلق مزرع گیتی نداشت
ما بامید چه یارب دل بدوران بسته ایم
خاطر آشفته ما هست عیب روزگار
بر سر ایام دستار پریشان بسته ایم
ما و می در این چمن چون توبه فصل بهار
روز اول با شکستن عهد و پیمان بسته ایم
از شکسته کشتی ما تا گهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ایم
در حصار آهن ما غم نخواهد راه کرد
رخنه های سینه را یکسر زپیکان بسته ایم
خار مژگان را بچشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣
یفلک با من اگر بد کنی ار نیک رواست
نه مرا از تو هراس و نه بتو امیدست
ور دلم محنت دور تو کشد باکی نیست
رسم محنت کشی اهل هنر جاویدست
تیر گردون همه انواع فضایل دارد
لیک در ملک طرب کامروا ناهیدست
هر کمالی که مرا هست تو نقصان بینی
چه کنم عود ز جهل تو چو شاخ بیدست
ور سفالی بود اندر نظرت جام جمی
گنه از خفت عقل است نه از جمشیدست
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده خفاش نه بر خورشیدست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
همچو آتش داردم ایام در زندان سنگ
می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ
چون لب جو سخت گیرد کار هرکس را جهان
از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ
از نصیحت چند اصلاح دل سختش کنم
همچو موج آب باشم تا به کی سوهان سنگ
یاد قزوین در دلم بگذشت و از هندوستان
شیشه ام میدان کشید و جست تا میدان سنگ
افکند تا بر بساط شیشه ی دلها سلیم
آسمان همچون فلاخن می شود قربان سنگ