عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون
آن میکشدم زان سو وین میکشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و مینالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
میغلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم میدرم و میدوزم
بر خرقه بیچونی میزن تگلی بیچون
آن میکشدم زان سو وین میکشدم زین سون
یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
این میکشدم بالا وان میکشدم هامون
از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و مینالم چون چنبره گردون
آن لحظه که بیهوشم ز ایشان برهد گوشم
میغلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون
من عاشق آن روزم میدرم و میدوزم
بر خرقه بیچونی میزن تگلی بیچون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زان که زهری من ندیدم در جهان چون خویش تن
گر اشارت با کسی دیدی، ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم، با دگر کس چون رسم؟
ور بگویم فارغم از خود، بود سودا و ظن
ور بگفتم نکتهیی هستش بسی تأویلها
گر غرض نقصان کس دارم، نه مردم من، نه زن
از تو دارم التماسی، ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویش تن
دشمن جانم منم، افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
چون که یاری را هزاران بار با نام و نشان
مدحهای بینفاقش کرده باشم در علن
فخر کرده من برو صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
گر یکی عیبی بگویم، قصد من عیب من است
زان که ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن
رو بدان یک وصف کردم، کز ملامت مر ورا
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودی خویش را گویم که درپنداشتی
رو اگر نور خدایی، نیست شو، شو ممتحن
ای خود من، گر همه سر خدایی، محو شو
کان همه خود دیدهیی پس دیدهٔ خودبین بکن
چون خداوند شمس دین را میستایم تو بدان
کین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
زان که زهری من ندیدم در جهان چون خویش تن
گر اشارت با کسی دیدی، ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم، با دگر کس چون رسم؟
ور بگویم فارغم از خود، بود سودا و ظن
ور بگفتم نکتهیی هستش بسی تأویلها
گر غرض نقصان کس دارم، نه مردم من، نه زن
از تو دارم التماسی، ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویش تن
دشمن جانم منم، افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
چون که یاری را هزاران بار با نام و نشان
مدحهای بینفاقش کرده باشم در علن
فخر کرده من برو صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
گر یکی عیبی بگویم، قصد من عیب من است
زان که ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن
رو بدان یک وصف کردم، کز ملامت مر ورا
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودی خویش را گویم که درپنداشتی
رو اگر نور خدایی، نیست شو، شو ممتحن
ای خود من، گر همه سر خدایی، محو شو
کان همه خود دیدهیی پس دیدهٔ خودبین بکن
چون خداوند شمس دین را میستایم تو بدان
کین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
باز درآمد ز راه، فتنه برانگیز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغها، جان همه لاغها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان میکنم، شمس حق مغتنم
خواجگییی میکند خواجهٔ تبریز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغها، جان همه لاغها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان میکنم، شمس حق مغتنم
خواجگییی میکند خواجهٔ تبریز من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۶
گوید آن دلبر که چون هم دل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقشها پنهان شدی
در جهان جانها، حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو، تو از نقصان مترس
چون که از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیدهیی
ننگ بادت، باز چون عاقل شدی؟
چون نهیی حیوان، چه مست سبزهیی؟
چون نمردی، چون در آب و گل شدی؟
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری، باطل باطل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقشها پنهان شدی
در جهان جانها، حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو، تو از نقصان مترس
چون که از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیدهیی
ننگ بادت، باز چون عاقل شدی؟
چون نهیی حیوان، چه مست سبزهیی؟
چون نمردی، چون در آب و گل شدی؟
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری، باطل باطل شدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
چون زخمهٔ رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گل روی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار میکشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گل روی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار میکشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟
آن نافههای آهو، وان زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟
آن نافههای آهو، وان زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
میزن سه تا که یکتا گشتم، مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بیزیر و بیبم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که میسرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۹ - تمثیل صابر شدن ممن چون بر شر و خیر بلا واقف شود
سگ شکاری نیست او را طوق نیست
خام و ناجوشیده جز بیذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواببین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
خام و ناجوشیده جز بیذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواببین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۵
هر که بی او زندگانی میکند
گر نمیمیرد گرانی میکند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی میکند
مهربانی مینمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی میکند
ماجرای دل نمیگفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی میکند
آهن افسرده میکوبد که جهد
با قضای آسمانی میکند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی میکند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی میکند
هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی میکند
گر نمیمیرد گرانی میکند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی میکند
مهربانی مینمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی میکند
ماجرای دل نمیگفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی میکند
آهن افسرده میکوبد که جهد
با قضای آسمانی میکند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی میکند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی میکند
هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی میکند
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱۹
مرا تا نقره باشد میفشانم
تو را تا بوسه باشد میستانم
و گر فردا به زندان میبرندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم
جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم
چه دامنهای گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم
نمیدانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم
تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخنها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم
که تا باشم خیالت میپرستم
و گر رفتم سلامت میرسانم
تو را تا بوسه باشد میستانم
و گر فردا به زندان میبرندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم
جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم
چه دامنهای گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم
نمیدانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم
تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخنها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم
که تا باشم خیالت میپرستم
و گر رفتم سلامت میرسانم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۳
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایهداران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایهداران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فیالغزل
قوماء اسقیانی علی الریحان واس
انی علی فرط ایام مضت اس
صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت
علیالثری نقطة من مرشف الحاسی
در بالصحاف علیالندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
واجل الظلام بشمس فی یدی قمر
یحکی بوجنته محراب شماس
روحی فدا بدن شبه اللجین ولو
سطا علی بقلب کالصفا القاسی
ابیت والناس هجعی فی منازلهم
یقظان اذکر عهدالنائم الناسی
جس المثانی تطیر نوم جیرانی
و غن شعری تطیب وقت جلاسی
انی امرؤ لایبالی کلما عذلوا
ان شت یا عاذلی قم ناد فیالناس
انی علی فرط ایام مضت اس
صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت
علیالثری نقطة من مرشف الحاسی
در بالصحاف علیالندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
واجل الظلام بشمس فی یدی قمر
یحکی بوجنته محراب شماس
روحی فدا بدن شبه اللجین ولو
سطا علی بقلب کالصفا القاسی
ابیت والناس هجعی فی منازلهم
یقظان اذکر عهدالنائم الناسی
جس المثانی تطیر نوم جیرانی
و غن شعری تطیب وقت جلاسی
انی امرؤ لایبالی کلما عذلوا
ان شت یا عاذلی قم ناد فیالناس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر دل که وصال تو طلب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد
در تاریکی میان خون مرد
هر که آب حیات تو طلب کرد
وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدتی طرب کرد
آن چیز که یافت بس عجب یافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد
چون حوصله پر برآمد او را
بانگی نه به وقت ازین سبب کرد
عشق تو میان خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد
عشق تو هزار طیلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد
بس مرد شگرف را که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد
بس جان عظیم را که این درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد
چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد
صد حقه و مهره هست و هیچ است
این کار کدام بلعجب کرد
چون نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد
عطار سزد که پشت گرم است
چون روی به قبلهٔ عرب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد
در تاریکی میان خون مرد
هر که آب حیات تو طلب کرد
وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدتی طرب کرد
آن چیز که یافت بس عجب یافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد
چون حوصله پر برآمد او را
بانگی نه به وقت ازین سبب کرد
عشق تو میان خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد
عشق تو هزار طیلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد
بس مرد شگرف را که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد
بس جان عظیم را که این درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد
چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد
صد حقه و مهره هست و هیچ است
این کار کدام بلعجب کرد
چون نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد
عطار سزد که پشت گرم است
چون روی به قبلهٔ عرب کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
دل دست به کافری بر آورد
وآیین قلندری بر آورد
قرائی و تایبی نمیخواست
رندی و مقامری بر آورد
دین و ره ایزدی رها کرد
کیش بت آزری بر آورد
در کنج نفاق سر فرو برد
سالوس و سیه گری بر آورد
از توبه و زهد توبهها کرد
مؤمن شد و کافری بر آورد
تا دردی درد بیدلان خورد
صافی شد و دلبری بر آورد
عطار چو بحث حال خود کرد
تلبیس و مزوری بر آورد
وآیین قلندری بر آورد
قرائی و تایبی نمیخواست
رندی و مقامری بر آورد
دین و ره ایزدی رها کرد
کیش بت آزری بر آورد
در کنج نفاق سر فرو برد
سالوس و سیه گری بر آورد
از توبه و زهد توبهها کرد
مؤمن شد و کافری بر آورد
تا دردی درد بیدلان خورد
صافی شد و دلبری بر آورد
عطار چو بحث حال خود کرد
تلبیس و مزوری بر آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
گر آه کنم زبان بسوزد
بگذر ز زبان جهان بسوزد
زین سوز که در دلم فتادست
میترسم از آن که جان بسوزد
این سوز که از زمین دل خاست
بیم است که آسمان بسوزد
این آتش تیز را که در جان است
گر نام برم زبان بسوزد
شد تیغ زبان من چنان گرم
از سینه که تا میان بسوزد
مغزم همه سوختست وامروز
وقت است که استخوان بسوزد
گر بر گویم غمی که دارم
عالم همه جاودان بسوزد
صد آه کنم که هر یکی زو
دو کون به یک زمان بسوزد
عطار مگر که خام افتاد
شاید که ز ننگ آن بسوزد
بگذر ز زبان جهان بسوزد
زین سوز که در دلم فتادست
میترسم از آن که جان بسوزد
این سوز که از زمین دل خاست
بیم است که آسمان بسوزد
این آتش تیز را که در جان است
گر نام برم زبان بسوزد
شد تیغ زبان من چنان گرم
از سینه که تا میان بسوزد
مغزم همه سوختست وامروز
وقت است که استخوان بسوزد
گر بر گویم غمی که دارم
عالم همه جاودان بسوزد
صد آه کنم که هر یکی زو
دو کون به یک زمان بسوزد
عطار مگر که خام افتاد
شاید که ز ننگ آن بسوزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد