عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست؟ نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی می‌نمایی در محبت، چون نه‌یی
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا؟
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست؟
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وان‌گهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لایؤخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که می‌چرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
گر تو تنگ آیی ز ما، زوتر برون رو، ای حریف
کز ترش رویی همی‌رنجد دلارام ظریف
گر همی‌انکار خود پنهان کنی، بر روی تو
می نماید دشمنی‌ها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
چون خداوند شمس دین چوگان زند، یارش کجاست؟
ور بر اسب فضل بنشیند، کجا دارد ردیف؟
خوان و بزم هر دو عالم، نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه، صدقه تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید درو عکس بنانم
اگر چه عامه هم آیینه‌هایند
که بنماید درو سود و زیانم
ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقل‌‌‌های جانم
ولی آیینه عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم
ازین آیینه روی خود مگردان
که می‌گوید که جانت را امانم
من و گفت من آیینه‌‌‌‌ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینه‌ی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرض‌‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌‌ها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
مال است و زر است مکسب تن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان‌ بی‌دوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بی‌منت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور می‌ترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم‌ بی‌وفا، وفا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
ای عربده کرده دوش با من
می خورده و کرده جوش با من
ای جان به حق وصال دوشین
در خشم چنین مکوش با من
گر با تو ز من بدی بگفتند
با بنده بگو، مپوش با من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین می‌دان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند می‌کند دندان
که جملهٔ ترشی‌ها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه‌ست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که می‌دهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درخت‌‌ها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار می‌خواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و مرو
عشوه دهد دشمن من، عشوهٔ او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مکن
حیلهٔ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنچه سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
زانچه کردم، کنون پشیمانم
دل امسال پار بایستی
دل من شیر بیشه را ماند
شیر در مرغزار بایستی
تا بدانستی‌یی ز دشمن و دوست
زندگانی دو بار بایستی
دشمن عیب جوی بسیار است
دوستی غم گسار بایستی
ماهی جان ما که پیچان است
بر لب جویبار بایستی
چون رضای دل تو در غم ماست
یک چه باشد؟ هزار بایستی
یار لاحول گوی را چه کنم؟
یار شیرین عذار بایستی
خوک دنیاست صید این خامان
آهوی جان شکار بایستی
همره‌ بی‌وفا‌‌‌ همی‌لنگد
همره راهوار بایستی
صد هزاران سخن نهان دارم
گوش را گوشوار بایستی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۲ - تتمهٔ حکایت خرس و آن ابله کی بر وفای او اعتماد کرده بود
خرس هم از اژدها چون وارهید
وآن کرم زان مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل‌بستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست؟
ای برادر مر تو را این خرس کیست؟
قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنی‌ست
او به هر حیله که دانی، راندنی‌ست
گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری؟ این مهر بین
گفت مهر ابلهان عشوه‌ده است
این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین، مهل هم‌جنس را
گفت رو، رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل می‌لرزدم زاندیشه‌یی
با چنین خرسی مرو در بیشه‌یی
این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حق است این، نه دعوی و نه لاف
مؤمنم، ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتش‌کده
این همه گفت و به گوشش درنرفت
بدگمانی مرد را سدی‌ست زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم، چون نه‌یی یار رشید
گفت رو، بر من تو غم‌خواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدو تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم
گفت خوابستم، مرا بگذار، رو
گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی، صاحب‌دلی
در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد، زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد، خونی است
یا طمع دارد، گدا و تونی است؟
یا گرو بسته‌ست با یاران بدین
که بترساند مرا زین هم‌نشین؟
خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را هم‌جنس بود؟
عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشته‌ای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشه‌یی می‌آمدند
نرد دل با همدگر می‌باختند
از وساوس سینه می‌پرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصه‌خوان و مستمع
رازگویان با زبان و بی‌زبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستی‌ست
بستگی نطق از بی‌الفتی‌ست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او می‌دار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقه‌ی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفه‌ی دل روی گشتش زبان
فاش می‌گفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوش‌لبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
هم‌زبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری می‌برد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب‌قرآن
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم
یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزاده‌ایست
هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست
ما که جوانی به جهان داده‌ایم
پیر چرائیم کزو زاده‌ایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو مانده‌است
شهر برون کرده و ده رانده‌است
راه رویرا که امان می‌دهند
در عدم از دور نشان می‌دهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خورده‌ام
ریگ مریزید نه خون کرده‌ام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان برده‌اند
وادمیان را ز میان برده‌اند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که می‌پرورد
آید روزی که ازو برخورد
سعدی : غزلیات
غزل ۶۵
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجر است
چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیف‌تر است
آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است
هر کسی گو به حال خود باشید
ای برادر که حال ما دگر است
تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است
آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمر است
ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است
برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه تر است
جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصر است
این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدر است
پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده در است
سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است
ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سر است
سعدی : غزلیات
غزل ۶۹
عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است
عیش است بر کنار سمن زار خواب صبح؟
نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است
خواب از خمار بادهٔ نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشتر است
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است
آواز چنگ مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوشخوی خوشتر است
گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است
آب از نسیم باد زره روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره موی خوشتر است
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشتر است
سعدی! جفا نبرده چه دانی تو قدر یار؟
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشتر است
سعدی : غزلیات
غزل ۷۶
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام
جز بر دو روی یار موافق که در همست
آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرمست
سعدی : غزلیات
غزل ۹۱
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چو با هم آمد جوست
نمی‌رود که کمندش همی‌برد مشتاق
چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست
چو در میانه خاک اوفتاده‌ای بینی
از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست
چرا و چون نرسد بندگان مخلص را
رواست گر همه بد می‌کنی بکن که نکوست
کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست
بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم
که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست
هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را
به دوستی که نگوید به جز حکایت دوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
سعدی : غزلیات
غزل ۹۶
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
به بندگی و صغیری گرت قبول کند
سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست
به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند
رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست
جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت
نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست
مرا که دیده به دیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست
و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی‌باشدم گزیر از دوست
به هر طریق که باشد اسیر دشمن را
توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست
که در ضمیر من آید ز هر که در عالم
که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست
تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست
رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی
که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۹۹
صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست