عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
دی ره می‌خانه باز یافته بودم
کار طرب را بساز یافته بودم
جمله به می‌دادم و به مطرب و ساقی
هر چه به عمری دراز یافته بودم
آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی
عین دروغ و مجاز یافته بودم
راه دل رازدار بسته زبان را
در حرم اهل راز یافته بودم
نه پدر و چار مادر و سه پسر را
پیش خود اندر نماز یافته بودم
با همه پستی بلند همت خود را
از دو جهان بی‌نیاز یافته بودم
سایهٔ دربان نگشت زحمت راهم
زانکه ز سلطان جواز یافته بودم
هر هوس و آرزو، که بود دلم را
در رخ آن دلنواز یافته بودم
در نظر اوحدی ز راه حقیقت
نه در افلاک باز یافته بودم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ ای
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته‌ ای خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهٔ زنجیر بین شیران خون‌آشام را
چون من به رندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح
مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح
مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح
نوشته‌اند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح
مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح
خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح
فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح
گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
من آن قلاش و رند بی‌نوایم
که در رندی مغان را پیشوایم
گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم
ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم
ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم
مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟
کجایی، ساقیا، جامی به من ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم
مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟
زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم
مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم
برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم
درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم
بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم
امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم
از آن است این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم
ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می
غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می
نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می
نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می
نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می
چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن
دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم
و امروز به میخانه شدم بی سر و بن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کرده‌اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده‌اند
بادا حلالشان که بحرمت گرفته‌اند
هر مستی که زان می سر جوش کرده‌اند
سوی جناب عشق به پرهیز رفته‌اند
پرهیز را برندی روپوش کرده‌اند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده‌اند
جان در عوض بداده و خون نوش کرده‌اند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کرده‌اند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کرده‌اند
دارند گفت‌وگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کرده‌اند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کرده‌اند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کرده‌اند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده‌اند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده‌اند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کرده‌اند
از ما سوی چو دست ارادت کشیده‌اند
با شاهد مراد در آغوش کرده‌اند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کرده‌اند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کرده‌اند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی می‌کند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانه‌ای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کرده‌ام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - د‌ر مغازلت و تشبیب و اظهار عشقبازی و نسیب فرماید
هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز
وامسال برآنم ‌که فزونتر دهد از پار
پار از من و از رندی من بودگریزان
و امسال ‌گریزد به من از صحبت اغیار
‌قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ
یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار
و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش
بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار
پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر
وامسال مرا بیند با سبحه و دستار
پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب
می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار
وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه
پیش آید تا بشنود آواز ستغفار
زهد منش از راه برون برده و غافل
کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار
حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک
امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار
حال من و آن ترک به یک جای نشسته
او روی به من‌کرده و من روی به دیوار
او سر ز در شرم فروداشته در پیش
چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار
من چشم فراکرده و مژگان زده برهم
چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار
بوزینه صفت‌ گاه نشستم به دو زانو
پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار
او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت
چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار
حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش
زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار
یک روز به هنگام زدم گام به مسجد
کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار
صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن
پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار
بر رفته یکی واعظ محتال به منبر
زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار
گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین
گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار
از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده
چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار
وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده
کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار
طاووس خرامان همه‌ حیران شده در وی
وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار
زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد
بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار
وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ
جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار
با او همه را انس عیان جای تنفر
او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار
من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم
گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار
هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست
کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار
من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق
تا هیچ ‌کسم می‌نشود واقف اسرار
کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر
چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار
گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر
فاسد شود کار و تبه‌ گردد کردار
از من برمد هرجا آهوی خرامیست
وانچیزکه آسان شمرم‌ گردد دشوار
ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه
با خویش توان رام نمودن بت عیار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵
فارغیم ای عاملان حشر ز احسان شما
کشت و کار ما نمی گنجد به میزان شما
رندی ام ای میر دیوان، جزا ثابت بود
من صبوحی کرده می آیم به دیوان شما
نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق
دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود
فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود می ساختم ناپایدار
گر بگشتی دستگیرم فیض احسان شما
شب گذشت و جام می لب تر نکردی زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شأن شما
دست عدل ای سینه ریشان گر نبخشد مرهمی
طاق کسرا می کند چاک گریبان شما
عرض مال، ای منعمان، بر می کشان، بی حرمتی است
خرج یک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
این ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفی از حجاب ناکسان کوی عشق
شرم حرمت برنتابد روی مهران شما
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چه غم ز بی کلهی کآ‌سمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
به‌روز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسه‌ای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه می‌کنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
به‌رندی این‌ هنرم بس که‌ عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۷
من همان رند و مست و بیباکم
که ندارم ز هر دو عالم باک
راستی را دو عالم ار اینست
باد بر فرق هر دو عالم خاک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
رندیم و دگر مستیم تا باد چنین بادا
توبه همه بشکستیم تا باد چنین بادا
چون قطره ازین دریا دیروز جدا بودیم
امروز بپیوستیم تا باد چنین بادا
عقل از سر نادانی درد سر ما می داد
عشق آمد و وارستیم تا باد چنین بادا
ما دست برآوردیم در پاش سر افکندیم
مستانه از آن دستیم تا باد چنین بادا
زُنار سر زلفش افتاد به دست ما
زُنار چنان بستیم تا باد چنین بادا
آن رند خراباتی رندانه حریف ماست
او سرخوش و ما مستیم تا باد چنین بادا
ما سید رندانیم با ساقی سرمستان
در میکده بنشستیم تا باد چنین بادا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
عاشقی و باده نوشی کار ماست
نقل بزم عاشقان گفتار ماست
همدم جامیم و با ساقی حریف
هر کجا رندی بیابی یار ماست
بلبل مستیم در گلزار عشق
جنت اهل دلان گلزار ماست
نسیه و نقد دکان کاینات
مایهٔ یک دکهٔ بازار ماست
چشمهٔ آب حیات جان فزا
تشنهٔ جام می خمّار ماست
شعر ما رمزی ز راز ما بود
محرم ما واقف اسرار ماست
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی خوش وقت برخوردار ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو
گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم
پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند
نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است