عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مطلع پنجم
ای عندلیب جانها طاووس بسته زیور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزهت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو میخوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده مینگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بیپا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایهت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزهت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو میخوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده مینگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بیپا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایهت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دل در هوست ز جان برآید
جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید
جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
هم خانهایم، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست
در پردهای و بر همه کس پرده میدری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست
لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست
پرسیدهای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟
از من خبر مپرس، که جای سال نیست
ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست
گر مدعی سماع حدیثت نمیکند
دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست
در پردهای و بر همه کس پرده میدری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست
لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست
پرسیدهای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟
از من خبر مپرس، که جای سال نیست
ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست
گر مدعی سماع حدیثت نمیکند
دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
چارهای نیست به جز جای که در دل کنمش
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش
آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
میزنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد
ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟
اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست
تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟
چارهای نیست به جز جای که در دل کنمش
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش
آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
میزنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد
ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟
اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست
تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو
تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو
من آشفته دل را تا کی آخر
میان خاک و خون غلتیدن از تو؟
به گردان رخصت خونم به عالم
که رخصت نیست برگردیدن از تو
گرم صد آستین بر رخ فشانی
نخواهم دامن اندر چیدن از تو
ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست
همی باید مرا ترسیدن از تو
گناهم نیست اندر عشق و گر هست
گناه از بنده و بخشیدن از تو
اگر صد رنج باشد اوحدی را
شفا یابد به یک پرسیدن از تو
تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو
من آشفته دل را تا کی آخر
میان خاک و خون غلتیدن از تو؟
به گردان رخصت خونم به عالم
که رخصت نیست برگردیدن از تو
گرم صد آستین بر رخ فشانی
نخواهم دامن اندر چیدن از تو
ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست
همی باید مرا ترسیدن از تو
گناهم نیست اندر عشق و گر هست
گناه از بنده و بخشیدن از تو
اگر صد رنج باشد اوحدی را
شفا یابد به یک پرسیدن از تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای بر فلک از رخ علم نور کشیده
زلف تو قلم در شب دیجور کشیده
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت
صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده
خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست
از غالیه بر صفحهٔ کافور کشیده
گفتار تو زنبور زبان از شکرینی
خط در ورق زادهٔ زنبور کشیده
ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه
خود را تو زما بیسببی دور کشیده
اندیشهٔ وصل تو بسر نشتر سودا
خون از جگر عاشق محرور کشیده
از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را
گرد تو ز ماتمزدگان سور کشیده
بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم
هم سرو سهی برده و هم حور کشیده
از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی
داغ ستمت بر دل رنجور کشیده
زلف تو قلم در شب دیجور کشیده
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت
صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده
خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست
از غالیه بر صفحهٔ کافور کشیده
گفتار تو زنبور زبان از شکرینی
خط در ورق زادهٔ زنبور کشیده
ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه
خود را تو زما بیسببی دور کشیده
اندیشهٔ وصل تو بسر نشتر سودا
خون از جگر عاشق محرور کشیده
از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را
گرد تو ز ماتمزدگان سور کشیده
بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم
هم سرو سهی برده و هم حور کشیده
از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی
داغ ستمت بر دل رنجور کشیده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
آب آتش میبرد خورشید شبپوش شما
میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیدهام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما
از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما
ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما
مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما
حلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما
عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما
آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیدهام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما
از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما
ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما
مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما
حلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما
عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما
آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد
جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد
مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد
کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد
ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد
هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد
ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد
جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد
مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد
کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد
ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد
هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد
ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
چو خط سبز تو بر آفتاب بنویسند
بدود دل سبق مشک ناب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می بعقیق مذاب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو میخواران
بدیده برلب جام شراب بنویسند
معینست که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند
سیاهی ار نبود مردمان دریائی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم
شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
نه یک رساله که برهفت باب بنویسند
چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند
محققست که برآفتاب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب
مگر بخون دل او را جواب بنویسند
برات من چه بود گر برآن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
بدود دل سبق مشک ناب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می بعقیق مذاب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو میخواران
بدیده برلب جام شراب بنویسند
معینست که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند
سیاهی ار نبود مردمان دریائی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم
شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
نه یک رساله که برهفت باب بنویسند
چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند
محققست که برآفتاب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب
مگر بخون دل او را جواب بنویسند
برات من چه بود گر برآن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید
همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید
صبحدم در پای گل چون با حریفان میخورید
بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید
در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا
از نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آورید
جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم
از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید
ابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمن
ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید
یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر
از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید
گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید
ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید
دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید
از غم هجران بی پایان من یاد آورید
طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن
ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید
صبحدم در پای گل چون با حریفان میخورید
بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید
در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا
از نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آورید
جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم
از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید
ابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمن
ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید
یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر
از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید
گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید
ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید
دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید
از غم هجران بی پایان من یاد آورید
طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن
ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
زهی روی تو صبح شب نشینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمیباشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان میفزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمیباشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان میفزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
سنبل سیه بر سمن مزن
لشکر حبش بر ختن مزن
ابر مشکسا بر قمر مسا
تاب طره بر نسترن مزن
تا دل شب تیره نشکند
زلف را شکن بر شکن مزن
از حرم ببستانسرا میا
طعنه بر عروس چمن مزن
آتشم چو در جان و دل زدی
خاطرم بدست آر وتن مزن
روح را که طاوس باغ تست
همچو مرغ بر بابزن مزن
مطربا چو از چنگ شد دلم
بیش ازین ره عقل من مزن
ساقیا بدان لعل آتشین
خنده بر عقیق یمن مزن
دود سینه خواجو ز سوز دل
همچو شمع در انجمن مزن
لشکر حبش بر ختن مزن
ابر مشکسا بر قمر مسا
تاب طره بر نسترن مزن
تا دل شب تیره نشکند
زلف را شکن بر شکن مزن
از حرم ببستانسرا میا
طعنه بر عروس چمن مزن
آتشم چو در جان و دل زدی
خاطرم بدست آر وتن مزن
روح را که طاوس باغ تست
همچو مرغ بر بابزن مزن
مطربا چو از چنگ شد دلم
بیش ازین ره عقل من مزن
ساقیا بدان لعل آتشین
خنده بر عقیق یمن مزن
دود سینه خواجو ز سوز دل
همچو شمع در انجمن مزن
اقبال لاهوری : زبور عجم
از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی
در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی
مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم نقش دگر انگیزی
آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی
من بنده بی قیدم شاید که گریزم باز
این طره پیچان را در گردنم آویزی
جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینهٔ من ریزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی
در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی
مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم نقش دگر انگیزی
آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی
من بنده بی قیدم شاید که گریزم باز
این طره پیچان را در گردنم آویزی
جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینهٔ من ریزی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
زآغوش رککل شوخی موجگهرریزد
به آهنگ نثار مقدمگلشن تماشایت
چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد
گریبانچاکیی دارند مشتاقان دیدارت
کهکر اشکی بهعرضآرند صد توفالا سحر ریزد
رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی
به جای خون مگر رنگگداز نیشتر ریزد
غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی
بگو تا نالهاش بردارد و جای دیگر ریزد
به ناموس وفا در پردهٔ دل آب میگردم
مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد
به صورت گر تهیدستم بهمعنی گنجها دارم
که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد
تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه
ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزد
توان سیر تنکسرمایه گیهای جهان کردن
که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزد
چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم
کهتا در پردهاستآباست،چون رپزد شرر ریزد
کلاه عزت افلاک فرش نقشپاگیرد
چو بیدل هرکه از راهتکفخاکی بهسر ریزد
زآغوش رککل شوخی موجگهرریزد
به آهنگ نثار مقدمگلشن تماشایت
چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد
گریبانچاکیی دارند مشتاقان دیدارت
کهکر اشکی بهعرضآرند صد توفالا سحر ریزد
رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی
به جای خون مگر رنگگداز نیشتر ریزد
غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی
بگو تا نالهاش بردارد و جای دیگر ریزد
به ناموس وفا در پردهٔ دل آب میگردم
مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد
به صورت گر تهیدستم بهمعنی گنجها دارم
که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد
تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه
ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزد
توان سیر تنکسرمایه گیهای جهان کردن
که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزد
چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم
کهتا در پردهاستآباست،چون رپزد شرر ریزد
کلاه عزت افلاک فرش نقشپاگیرد
چو بیدل هرکه از راهتکفخاکی بهسر ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۸
ز جلوه تو چو سیلاب الامان خیزد
ز پیش راه تو چون گرد آسمان خیزد
ز فکر روی تو روشن شد آنچنان دل من
که همچو صبح مرا نور از دهان خیزد
به کام دل نفس آتشین چگونه کشم؟
مرا کز آتش گل دود از آشیان خیزد
مشو ز پاس دل رام گشته ام غافل
که از رمیدن من گرد از جهان خیزد
نشست گرد یتیمی ز روی گوهر، بحر
چه زنگ از دلم از چشم خونفشان خیزد؟
ز زخم تیر مکافات ظالمان نرهند
که پیشتر ز نشان ناله از کمان خیزد
نه آنچنان ز گرانی نشسته است به گل
سفینه ام، که به امداد بادبان خیزد
ز پیش راه تو چون گرد آسمان خیزد
ز فکر روی تو روشن شد آنچنان دل من
که همچو صبح مرا نور از دهان خیزد
به کام دل نفس آتشین چگونه کشم؟
مرا کز آتش گل دود از آشیان خیزد
مشو ز پاس دل رام گشته ام غافل
که از رمیدن من گرد از جهان خیزد
نشست گرد یتیمی ز روی گوهر، بحر
چه زنگ از دلم از چشم خونفشان خیزد؟
ز زخم تیر مکافات ظالمان نرهند
که پیشتر ز نشان ناله از کمان خیزد
نه آنچنان ز گرانی نشسته است به گل
سفینه ام، که به امداد بادبان خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۶
خط تو سلسله خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد
رخ تو خانه آیینه را به آب رساند
هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند
هزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند
بلندگشت زهر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه نقاب رساند
همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت مارا به آفتاب رساند
عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد
رخ تو خانه آیینه را به آب رساند
هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند
هزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند
بلندگشت زهر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه نقاب رساند
همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت مارا به آفتاب رساند
عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند