عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نالهئی کان ز دل چنگ برون میآید
گر بدانی ز دل سنگ برون میآید
صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون میآید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون میآید
می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده میبیند و از زنگ برون میآید
دلم از پرده برون میرود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون میآید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون میآید
میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون میآید
جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون میآید
گر بدانی ز دل سنگ برون میآید
صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون میآید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون میآید
می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده میبیند و از زنگ برون میآید
دلم از پرده برون میرود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون میآید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون میآید
میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون میآید
جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون میآید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۶
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۸
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۳۸
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
سلسله فکر را در ره دانش بکش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۶
باز این منم به صد دل خشنود در سماع
دیوانه وش ز نغمهٔ داود در سماع
رویم به روی دلبر و قوال در سرود
دستم به دست شاهد مقصود در سماع
پرهیز ای فرشته که اینک به عرش و فرش
افشاندم آستین می آلوده در سماع
باز این چه سوزش است که خونابه ریز شد
چندین هزار زخم نمک سود در سماع
هنگام مردن است، تپیدن بسی به خون
دایم چو بی غمان نتوان بود در سماع
زاهد که بود زمزمه دشمن به دیر عشق
آمد به نیم زمزمهٔ عود در سماع
عرفی سرود بزم که یادش آمد که باز
بر روی آتش آمده چون عود در سماع
دیوانه وش ز نغمهٔ داود در سماع
رویم به روی دلبر و قوال در سرود
دستم به دست شاهد مقصود در سماع
پرهیز ای فرشته که اینک به عرش و فرش
افشاندم آستین می آلوده در سماع
باز این چه سوزش است که خونابه ریز شد
چندین هزار زخم نمک سود در سماع
هنگام مردن است، تپیدن بسی به خون
دایم چو بی غمان نتوان بود در سماع
زاهد که بود زمزمه دشمن به دیر عشق
آمد به نیم زمزمهٔ عود در سماع
عرفی سرود بزم که یادش آمد که باز
بر روی آتش آمده چون عود در سماع
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
گر جفا می کند وفا آنست
ور فنا می دهد بقا آنست
نور چشم است و در نظر داریم
نظری کن ببین بیا آنست
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
دردمندی تو را دوا آنست
قدمی تو در آ درین دریا
طلبش کن که آشنا آنست
هر که غیری ز شاه ما جوید
نزد یاران ما گدا آنست
به خرابات هر که فانی شد
رند سرمست بینوا آنست
هر که گردد غلام سید ما
سید ملک دو سرا آنست
ور فنا می دهد بقا آنست
نور چشم است و در نظر داریم
نظری کن ببین بیا آنست
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
دردمندی تو را دوا آنست
قدمی تو در آ درین دریا
طلبش کن که آشنا آنست
هر که غیری ز شاه ما جوید
نزد یاران ما گدا آنست
به خرابات هر که فانی شد
رند سرمست بینوا آنست
هر که گردد غلام سید ما
سید ملک دو سرا آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
هرچه بینی به نور او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
در ره عاشقی به جان می رو
عاشقانه به جان روان می رو
راه عشاق را نهایت نیست
جاودان همچو عاشقان می رو
بی نشان است راه اهل طریق
بگذر از نام و بی نشان می رو
ذوق داری که جام می نوشی
بر در خانهٔ مغان می رو
این و آن را به این و آن بگذار
بی خیالات این و آن می رو
بی سر و پا رفیق یاران باش
از مکان سوی لامکان می رو
در خرابات می رود سید
با چنین همرهی چنین می رو
عاشقانه به جان روان می رو
راه عشاق را نهایت نیست
جاودان همچو عاشقان می رو
بی نشان است راه اهل طریق
بگذر از نام و بی نشان می رو
ذوق داری که جام می نوشی
بر در خانهٔ مغان می رو
این و آن را به این و آن بگذار
بی خیالات این و آن می رو
بی سر و پا رفیق یاران باش
از مکان سوی لامکان می رو
در خرابات می رود سید
با چنین همرهی چنین می رو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
دیده تا نور روی او دیده
هرچه دیده همه نکو دیده
زلف و رویش به همدگر نگرد
کفر و اسلام مو به مو دیده
چشم دریادلی است دیدهٔ ما
در نظر آب سو به سو دیده
دیدهٔ ما یکی یکی بیند
گر چه احول یکی به دو دیده
دیده در آینه نگاهی کرد
جان و جانانه روبرو دیده
چند گوئی که من نمی بینم
روشنست آفتاب کو دیده
نعمت الله نظر از او دارد
نور او را به نور او دیده
هرچه دیده همه نکو دیده
زلف و رویش به همدگر نگرد
کفر و اسلام مو به مو دیده
چشم دریادلی است دیدهٔ ما
در نظر آب سو به سو دیده
دیدهٔ ما یکی یکی بیند
گر چه احول یکی به دو دیده
دیده در آینه نگاهی کرد
جان و جانانه روبرو دیده
چند گوئی که من نمی بینم
روشنست آفتاب کو دیده
نعمت الله نظر از او دارد
نور او را به نور او دیده
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲
چشم ما تا عین او را دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین اعیان عین او را دیده ام
این اضافت از ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت از کجاست
از اضافت بگذر و از عین هم
تا نماید جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هرکه با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین اعیان عین او را دیده ام
این اضافت از ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت از کجاست
از اضافت بگذر و از عین هم
تا نماید جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هرکه با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳
یک حقیقت در دو مظهر رو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یک وجود است و کمالاتش بسی
سر این نکته نداند هر کسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور به گردانی سخن هم صادق است
گر بگوئی جام و می هر دو یکیست
در حقیقت حق بود آن بی شکیست
گر بگوئی جام جام و می می است
این یکی مائیم آن دیگر وی است
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر هم باشد آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می کنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
کام جان خویشتن اینجا بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
هرچه می جوئی ز ما یابی همه
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یک وجود است و کمالاتش بسی
سر این نکته نداند هر کسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور به گردانی سخن هم صادق است
گر بگوئی جام و می هر دو یکیست
در حقیقت حق بود آن بی شکیست
گر بگوئی جام جام و می می است
این یکی مائیم آن دیگر وی است
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر هم باشد آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می کنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
کام جان خویشتن اینجا بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
هرچه می جوئی ز ما یابی همه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۰
زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی
ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟
مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا
که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند
به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب
که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند
دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد
که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند
چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو
که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند
زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد
نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند
نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند
که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند
چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان
کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی
ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟
مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا
که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند
به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب
که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند
دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد
که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند
چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو
که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند
زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد
نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند
نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند
که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند
چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان
کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۹
خسروا گر عاشقی جام بلا پیش نه
داغ عقوبت بیار بر جگر رویش نه
تابه تیره ست عقل صیقل او کن ز عشق
تا به چو آیینه گشت دم مزن و پیش نه
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر
عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
جان که نماند مقیم در صف عشاق باز
سر که نداری به راه در ره درویش نه
بو که ز چشم بتان سیریت آید گهی
آن همه ناوک بیار بر دل بدکیش نه
چشم ستیزنده را چابک تادیب زن
ظلم رساننده را لشکر فرویش نه
خون که می عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پی دل پیش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نیش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خویش کن
لقمه که بایسته تر، پیش بد اندیش نه
داغ عقوبت بیار بر جگر رویش نه
تابه تیره ست عقل صیقل او کن ز عشق
تا به چو آیینه گشت دم مزن و پیش نه
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر
عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
جان که نماند مقیم در صف عشاق باز
سر که نداری به راه در ره درویش نه
بو که ز چشم بتان سیریت آید گهی
آن همه ناوک بیار بر دل بدکیش نه
چشم ستیزنده را چابک تادیب زن
ظلم رساننده را لشکر فرویش نه
خون که می عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پی دل پیش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نیش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خویش کن
لقمه که بایسته تر، پیش بد اندیش نه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
آنها که به دوست راه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۷
آنچه دیدۀ عاشق در گریه بود آن از غیرت حقیقت وجود اوست برو و حقیقت وجود او که عشق صفت اوست از غیرت میخواهد تادیدۀ او از گریه سفید شود و از دیدن ناامید شود زیرا که داند که آن دیدار بدین دیده دریغ بود:
خوناب از آن همی ببارد چشمم
کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم
و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:
من تیز در آن روی نیارم نگریست
ترسم که ز نازگی جراحت گردد
خوناب از آن همی ببارد چشمم
کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم
و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:
من تیز در آن روی نیارم نگریست
ترسم که ز نازگی جراحت گردد
محمد بن منور : ابیات
بخش ۱
ابیات کی بر زفان شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفته است
جانا به زمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف ونوازش جمال تو مرا
دردادن صدهزار جان عاری نیست
*
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
*
ما را بجز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقی سرمایۀ ماست
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
*
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه
پختۀ امروز یا ز باقی دینه
عز ولایت بذل عزل نیرزد
گرچه ترا نور حاج تا به مدینه
*
بس کی جستم تا بیابم من ازآن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
نی نشانی کی صواب آید ازو دادن نشان
چندگاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکردن کوچنین و من چنان
درحقّیقت چون بدیدم زوخیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
*
هر آن دلی که ترا سیدی بدان نظرست
خطر گرفت اگرچهحقّیر و بیخطرست
اگرچه خُرد یکی شاخکی گیاه بُوَد
کی تو بدو نگری زاد سرو غاتفرست
هر آن دلی کی نهفتست زیر هفت زمین
کی تو بدو نگری همتش ز عرش بَرَست
*
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین
یک گام ز خود برون نه و راه ببین
ای جان جهان تو راه اسلام گزین
با مار سیه نشین و با خود منشین
جانا به زمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف ونوازش جمال تو مرا
دردادن صدهزار جان عاری نیست
*
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
*
ما را بجز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقی سرمایۀ ماست
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
*
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه
پختۀ امروز یا ز باقی دینه
عز ولایت بذل عزل نیرزد
گرچه ترا نور حاج تا به مدینه
*
بس کی جستم تا بیابم من ازآن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
نی نشانی کی صواب آید ازو دادن نشان
چندگاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکردن کوچنین و من چنان
درحقّیقت چون بدیدم زوخیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
*
هر آن دلی که ترا سیدی بدان نظرست
خطر گرفت اگرچهحقّیر و بیخطرست
اگرچه خُرد یکی شاخکی گیاه بُوَد
کی تو بدو نگری زاد سرو غاتفرست
هر آن دلی کی نهفتست زیر هفت زمین
کی تو بدو نگری همتش ز عرش بَرَست
*
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین
یک گام ز خود برون نه و راه ببین
ای جان جهان تو راه اسلام گزین
با مار سیه نشین و با خود منشین