عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
ما دو سه رند عشرتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
از چپ و راست میرسد، مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستیاند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی، بر سر کوه کی رسد؟
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف؟
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود، حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان، بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود، برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش، از دم و باد لاتخف؟
چاره خشک و بیمدد، نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک، نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق، داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی، مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
از چپ و راست میرسد، مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستیاند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی، بر سر کوه کی رسد؟
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف؟
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود، حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان، بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود، برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش، از دم و باد لاتخف؟
چاره خشک و بیمدد، نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک، نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق، داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی، مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی، به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و میترس از زبان من
زبانت گر بود زرین، زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم، ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم، که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت، ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما، که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را، که پس فرداش بگدازم؟
کمان نطق من بستان، که تیر قهر میپرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده، عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری، چو با این سوز درسازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی، به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و میترس از زبان من
زبانت گر بود زرین، زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم، ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم، که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت، ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما، که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را، که پس فرداش بگدازم؟
کمان نطق من بستان، که تیر قهر میپرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده، عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری، چو با این سوز درسازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
چو آب آهسته زیر که درآیم
به ناگه خرمن که درربایم
چکم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
سرا چبود؟ فلک را برشکافم
ز بیصبری قیامت را نپایم
بلا را من علف بودم ز اول
ولیک اکنون بلاها را بلایم
ز حبس جا میابا دل رهایی
اگر من واقفم که من کجایم
سر نخلم ندانی کز چه سوی است
درین آب ار نگونت مینمایم
نه قلماشیست لیکن ماند آن را
نه هجوی میکنم نی میستایم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظیهایهایم
مگو که را اگر آرد صدایی
که ای که نامدی گفتی که آیم
تو او را گو که بانگ که از او بود
زهی گوینده بیمنتهایم
به ناگه خرمن که درربایم
چکم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
سرا چبود؟ فلک را برشکافم
ز بیصبری قیامت را نپایم
بلا را من علف بودم ز اول
ولیک اکنون بلاها را بلایم
ز حبس جا میابا دل رهایی
اگر من واقفم که من کجایم
سر نخلم ندانی کز چه سوی است
درین آب ار نگونت مینمایم
نه قلماشیست لیکن ماند آن را
نه هجوی میکنم نی میستایم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظیهایهایم
مگو که را اگر آرد صدایی
که ای که نامدی گفتی که آیم
تو او را گو که بانگ که از او بود
زهی گوینده بیمنتهایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهیی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهیی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهیی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهیی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهیی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
ای دلی کز گلشکر پروردهیی
ای دلی کز شیر شیران خوردهیی
وی دلی کز عقل اول زادهیی
خاتم از دست سلیمان بردهیی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آوردهیی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهیی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهیی
این شرابی را که ساقی گشتهیی
از کدام انگورها افشردهیی
هم زمستان جهان را میوهیی
دستگیر صد هزار افسردهیی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهیی
ای دلی کز شیر شیران خوردهیی
وی دلی کز عقل اول زادهیی
خاتم از دست سلیمان بردهیی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آوردهیی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهیی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهیی
این شرابی را که ساقی گشتهیی
از کدام انگورها افشردهیی
هم زمستان جهان را میوهیی
دستگیر صد هزار افسردهیی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهیی
مولوی : ترجیعات
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند
باورم مینکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
میستان نور ز سبحان و بخلقان میده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بینسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بیتو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله
مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو میآمد بیزحمت تن؟
چند بیتی که خلاصهست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دفتر
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهانبخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بینوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند
باورم مینکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
میستان نور ز سبحان و بخلقان میده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بینسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بیتو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله
مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو میآمد بیزحمت تن؟
چند بیتی که خلاصهست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دفتر
مولوی : دفتر اول
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
چون که سلطان از حکیم آن را شنید
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳ - آموختن وزیر مکر پادشاه را
او وزیری داشت گبر و عشوهده
کو بر آب از مکر بربستی گره
گفت ترسایان پناه جان کنند
دین خود را از ملک پنهان کنند
کم کش ایشان را، که کشتن سود نیست
دین ندارد بوی، مشک و عود نیست
سر پنهان است اندر صد غلاف
ظاهرش با توست و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست؟
چارهٔ آن مکر و آن تزویز چیست؟
تا نماند در جهان نصرانییی
نی هویدا دین و نی پنهانییی
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیام بشکاف و لب در حکم مر
بعد ازان در زیر دار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
بر منادی گاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو
آن گهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم در ایشان شر و شور
کو بر آب از مکر بربستی گره
گفت ترسایان پناه جان کنند
دین خود را از ملک پنهان کنند
کم کش ایشان را، که کشتن سود نیست
دین ندارد بوی، مشک و عود نیست
سر پنهان است اندر صد غلاف
ظاهرش با توست و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست؟
چارهٔ آن مکر و آن تزویز چیست؟
تا نماند در جهان نصرانییی
نی هویدا دین و نی پنهانییی
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیام بشکاف و لب در حکم مر
بعد ازان در زیر دار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعتگر مرا
بر منادی گاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو
آن گهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم در ایشان شر و شور
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۴ - جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را
جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحراییان
تو فرشتهی آسمانی یا پری؟
نی، تو عزراییل شیران نری
هرچه هستی، جان ما قربان توست
آفرین بر دست و بازویت درست
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا چون سگالیدی به مکر؟
آن عوان را چون بمالیدی به مکر؟
بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود
بازگو کز ظلم آن استمنما
صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تأیید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی که باشد در جهان؟
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق میرسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها
حق به دور نوبت این تأیید را
مینماید اهل ظن و دید را
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحراییان
تو فرشتهی آسمانی یا پری؟
نی، تو عزراییل شیران نری
هرچه هستی، جان ما قربان توست
آفرین بر دست و بازویت درست
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا چون سگالیدی به مکر؟
آن عوان را چون بمالیدی به مکر؟
بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود
بازگو کز ظلم آن استمنما
صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تأیید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی که باشد در جهان؟
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق میرسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها
حق به دور نوبت این تأیید را
مینماید اهل ظن و دید را
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد، نوشی شود
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰ - یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن
دین نه آن بازیست کو از شه گریخت
سوی آن کمپیر کو میآرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوشزاد را
پایکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
روز شه در جست و جو بیگاه شد
سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگریست زار و نوحه کرد
گفت هرچند این جزای کار توست
که نباشی در وفای ما درست
چون کنی از خلد زی دوزخ قرار
غافل از لا یستوی اصحاب نار؟
این سزای آن که از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانهی گندهپیر
باز میمالید پر بر دست شاه
بیزبان میگفت من کردم گناه
پس کجا زارد؟ کجا نالد لئیم؟
گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
لطف شه جان را جنایتجو کند
زان که شه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکیهای ما
زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی
چون تو را ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
باز گفت ای شه پشیمان میشوم
توبه کردم، نو مسلمان میشوم
آن که تو مستش کنی و شیرگیر
گر ز مستی کژ رود، عذرش پذیر
گرچه ناخن رفت، چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را
ورچه پرم رفت، چون بنوازیام
چرخ بازی گم کند در بازیام
گر کمر بخشیم، که را بر کنم
گر دهی کلکی، علمها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودی به پر برهم زنم
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر
هر یکی خصم مرا چون پیل گیر
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
لیک در هیجا نه سر ماند، نه خود
موسی آمد در وغا با یک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش
هر رسولی یک تنه کان در زدهست
بر همه آفاق تنها بر زدهست
نوح چون شمشیر در خواهید ازو
موج طوفان گشت ازو شمشیرخو
احمدا خود کیست اسپاه زمین؟
ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین
تا بداند سعد و نحس بیخبر
دور توست این دور، نه دور قمر
دور توست ایرا که موسی کلیم
آرزو میبرد زین دورت مقیم
چون که موسی رونق دور تو دید
کندرو صبح تجلی میدمید
گفت یا رب، آن چه دور رحمت است؟
آن گذشت از رحمت، آنجا رؤیت است
غوطه ده موسی خود را در بحار
از میان دورهٔ احمد بر آر
گفت یا موسی بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دوری درین دور ای کلیم
پا بکش، زیرا دراز است این گلیم
من کریمم، نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و وا جوید خوری
کو گرسنه خفته باشد بیخبر
وان دو پستان میخلد زو بهر در
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
هر کراماتی که میجویی به جان
او نمودت، تا طمع کردی در آن
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که یا رب گوی گشتند امتان
گر نبودی کوشش احمد، تو هم
میپرستیدی چو اجدادت صنم
این سرت وا رست از سجدهی صنم
تا بدانی حق او را بر امم
گر بگویی، شکر این رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانید از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دین ازان برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
چون بگریانم، بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد، خود ننمایمش
چونش کردم بسته دل بگشایمش
رحمتم موقوف آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
سوی آن کمپیر کو میآرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوشزاد را
پایکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
روز شه در جست و جو بیگاه شد
سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگریست زار و نوحه کرد
گفت هرچند این جزای کار توست
که نباشی در وفای ما درست
چون کنی از خلد زی دوزخ قرار
غافل از لا یستوی اصحاب نار؟
این سزای آن که از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانهی گندهپیر
باز میمالید پر بر دست شاه
بیزبان میگفت من کردم گناه
پس کجا زارد؟ کجا نالد لئیم؟
گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
لطف شه جان را جنایتجو کند
زان که شه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکیهای ما
زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی
چون تو را ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
باز گفت ای شه پشیمان میشوم
توبه کردم، نو مسلمان میشوم
آن که تو مستش کنی و شیرگیر
گر ز مستی کژ رود، عذرش پذیر
گرچه ناخن رفت، چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را
ورچه پرم رفت، چون بنوازیام
چرخ بازی گم کند در بازیام
گر کمر بخشیم، که را بر کنم
گر دهی کلکی، علمها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودی به پر برهم زنم
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر
هر یکی خصم مرا چون پیل گیر
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
لیک در هیجا نه سر ماند، نه خود
موسی آمد در وغا با یک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش
هر رسولی یک تنه کان در زدهست
بر همه آفاق تنها بر زدهست
نوح چون شمشیر در خواهید ازو
موج طوفان گشت ازو شمشیرخو
احمدا خود کیست اسپاه زمین؟
ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین
تا بداند سعد و نحس بیخبر
دور توست این دور، نه دور قمر
دور توست ایرا که موسی کلیم
آرزو میبرد زین دورت مقیم
چون که موسی رونق دور تو دید
کندرو صبح تجلی میدمید
گفت یا رب، آن چه دور رحمت است؟
آن گذشت از رحمت، آنجا رؤیت است
غوطه ده موسی خود را در بحار
از میان دورهٔ احمد بر آر
گفت یا موسی بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دوری درین دور ای کلیم
پا بکش، زیرا دراز است این گلیم
من کریمم، نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و وا جوید خوری
کو گرسنه خفته باشد بیخبر
وان دو پستان میخلد زو بهر در
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
هر کراماتی که میجویی به جان
او نمودت، تا طمع کردی در آن
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که یا رب گوی گشتند امتان
گر نبودی کوشش احمد، تو هم
میپرستیدی چو اجدادت صنم
این سرت وا رست از سجدهی صنم
تا بدانی حق او را بر امم
گر بگویی، شکر این رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانید از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دین ازان برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
چون بگریانم، بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد، خود ننمایمش
چونش کردم بسته دل بگشایمش
رحمتم موقوف آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۶ - حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند
آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبلهی آسمان
کی خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن؟
بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شهر ما
بود محتاج و برهنه و بینوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری
اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت
گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آن که نداری آن سند
حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه مینمود
که دفینه ی خواجه بنمایید زود
سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت یک ماه شان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کی کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
زان که میبافی همهساله بپوش
زان که میکاری همه ساله بنوش
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشته از تیغ ایمنیست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک است نه فوق فلک
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامشتری
گفت خود را چند جویی مشتری؟
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ؟
هست تعلیم خسان ای چشمشوخ
همچو نقش خرد کردن بر کلوخ
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
کان بود چون نقش فی جرم الحجر
نفس تو با توست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا؟
تا کنی مر غیر را جبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کی راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر
غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو میخندند عاشق نیستند
عاشقانت در پس پرده ی کرم
بهر تو نعرهزنان بین دم به دم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبهیی
سالها زیشان ندیدی حبهیی
چند هنگامه نهی بر راه عام؟
گام خستی بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف؟
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس؟
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفتهست آن ایاز آن را به دست
چون بدیدی او غلام مهتری
جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبلهی آسمان
کی خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن؟
بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شهر ما
بود محتاج و برهنه و بینوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری
اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت
گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آن که نداری آن سند
حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه مینمود
که دفینه ی خواجه بنمایید زود
سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت یک ماه شان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کی کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
زان که میبافی همهساله بپوش
زان که میکاری همه ساله بنوش
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشته از تیغ ایمنیست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک است نه فوق فلک
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامشتری
گفت خود را چند جویی مشتری؟
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ؟
هست تعلیم خسان ای چشمشوخ
همچو نقش خرد کردن بر کلوخ
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
کان بود چون نقش فی جرم الحجر
نفس تو با توست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا؟
تا کنی مر غیر را جبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کی راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر
غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو میخندند عاشق نیستند
عاشقانت در پس پرده ی کرم
بهر تو نعرهزنان بین دم به دم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبهیی
سالها زیشان ندیدی حبهیی
چند هنگامه نهی بر راه عام؟
گام خستی بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف؟
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس؟
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفتهست آن ایاز آن را به دست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره
چون که جعفر رفت سوی قلعهیی
قلعه پیش کام خشکش جرعهیی
یک سواره تاخت تا قلعه به کر
تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ؟
روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چارهاست اندرین وقت ای مشیر
گفت آن که ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد؟
گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
همچو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آنچنان محکم پی است
گوییا شرقی و غربی با وی است
چند کس همچون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او به گرزی میفکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همیزد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکی ست
پیش او بنیاد ایشان مندکی ست
گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان؟
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حملهیی
خویش را بر گربهٔ بیمهلهیی
آن یکی چشمش به کندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زان گربهی عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهی انبه چه غم قصاب را
انبهییی هش چه بندد خواب را؟
مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهی گوران جهد
صد هزاران گور دهشاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر
مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون مآء مزن
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری
بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم شب هر نیک و بد
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته
نور رویش آنچنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهی مار کر
او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره
توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین
کان کسا از نور صبری یافتهست
نور جان در تار و پودش تافتهست
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن
کوه قاف ار پیش آید بهرسد
همچو کوه طور نورش بر درد
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بیچون احتمال
آنچه طورش بر نتابد ذرهیی
قدرتش جا سازد از قارورهیی
گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همیدرد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهیها و بخت
بیچنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسب ترحم تاختیم
بس عریض آیینهیی بر ساختیم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را میشناخت
گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو
ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی؟
گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهی عارفی
زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته
وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد
اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر
همچنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد
پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت میخوری
گفت حسرت میخورم که صد هزار
دیده بودی تا همیکردم نثار
روزن چشمم ز مه ویران شدهست
لیک مه چون گنج در ویران نشست
کی گذارد گنج کین ویرانهام؟
یاد آرد از رواق و خانهام؟
نور روی یوسفی وقت عبور
میفتادی در شباک هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسف است این سو به سیران و گذر
زان که بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانهیی را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهیی آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش
نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد
بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بیدرس و سبق
ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید
شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استوده تر
قلعه پیش کام خشکش جرعهیی
یک سواره تاخت تا قلعه به کر
تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ؟
روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چارهاست اندرین وقت ای مشیر
گفت آن که ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد؟
گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
همچو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آنچنان محکم پی است
گوییا شرقی و غربی با وی است
چند کس همچون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او به گرزی میفکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همیزد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکی ست
پیش او بنیاد ایشان مندکی ست
گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان؟
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حملهیی
خویش را بر گربهٔ بیمهلهیی
آن یکی چشمش به کندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زان گربهی عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهی انبه چه غم قصاب را
انبهییی هش چه بندد خواب را؟
مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهی گوران جهد
صد هزاران گور دهشاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر
مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون مآء مزن
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری
بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم شب هر نیک و بد
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته
نور رویش آنچنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهی مار کر
او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره
توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین
کان کسا از نور صبری یافتهست
نور جان در تار و پودش تافتهست
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن
کوه قاف ار پیش آید بهرسد
همچو کوه طور نورش بر درد
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بیچون احتمال
آنچه طورش بر نتابد ذرهیی
قدرتش جا سازد از قارورهیی
گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همیدرد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهیها و بخت
بیچنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسب ترحم تاختیم
بس عریض آیینهیی بر ساختیم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را میشناخت
گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو
ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی؟
گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهی عارفی
زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته
وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد
اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر
همچنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد
پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت میخوری
گفت حسرت میخورم که صد هزار
دیده بودی تا همیکردم نثار
روزن چشمم ز مه ویران شدهست
لیک مه چون گنج در ویران نشست
کی گذارد گنج کین ویرانهام؟
یاد آرد از رواق و خانهام؟
نور روی یوسفی وقت عبور
میفتادی در شباک هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسف است این سو به سیران و گذر
زان که بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانهیی را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهیی آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش
نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد
بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بیدرس و سبق
ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید
شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استوده تر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۹ - دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهینامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین
بود امیری را یکی اسبی گزین
در گلهی سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب بگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیراست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسبم در رباید بی حقی؟
جادویی کردهست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحهش در سینه میافزود درد
زان که او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادرآوریست
اسب سنگین گاو سنگین ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانییی
نیست بت را فر و نه روحانییی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان؟
عقل محجوب است و جان هم زین کمین
من نمیبینم تو میتوانی ببین
چون که خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسب را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بیطمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایونرای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او برعکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگییی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویری است
اندرین گر مینداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشممال
پیش سلطان در دوید آشفتهحال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
وندرون اندیشهاش این میتنید
کی خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زان که محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال؟
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ؟
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدهست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد؟
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب؟
در گلهی سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب بگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیراست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسبم در رباید بی حقی؟
جادویی کردهست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحهش در سینه میافزود درد
زان که او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادرآوریست
اسب سنگین گاو سنگین ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانییی
نیست بت را فر و نه روحانییی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان؟
عقل محجوب است و جان هم زین کمین
من نمیبینم تو میتوانی ببین
چون که خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسب را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بیطمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایونرای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او برعکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگییی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویری است
اندرین گر مینداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشممال
پیش سلطان در دوید آشفتهحال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
وندرون اندیشهاش این میتنید
کی خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زان که محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال؟
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ؟
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدهست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد؟
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب؟
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶ - در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۰ - زفاف خسرو و شیرین
سعادت چون گلی پرورد خواهد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
ز دریا در برآورد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاجها خاص
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواهتر خواهی نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر بالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمیشایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن کامسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان میخورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بدمست کش بیهوش بردند
بجای غاشیش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفتهای شیرینتر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی! خرگهی بر روی بسته
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی مینماید؟
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همائی
شده در مهد ماهی اژدهائی
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چارهای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بتی کامد پرستیدن حلالش
بهشتی نقد بازار جمالش
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهانافروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیکبختان
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم برو پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
زتری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمی برد
ز دلها چون مفرح درد میبرد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر میگفت فیالتاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد میربود و قند میخست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارکتر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاطانگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده میکوشید با شیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست میزد
دبیرانه یکی در شصت میزد
نگویم بر نشانه تیر میشد
رطب بیاستخوان در شیر میشد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگآمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بیباده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان میداد و میخورد
قضای عیش چندین ساله میکرد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت
چو مویش دیدهبان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم موئی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی راگو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودائی است در سر
وزان سودا تمنائی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا بسالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید
غم از زنگی بگرداند علم را
نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه میکرد
جهان بدعهد بود اندیشه میکرد
گهی بر تخت زرین نرد میباخت
گهی شبدیز را چون بخت میتاخت
گهی میکرد شهد باربد نوش
گهی میگشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو میدانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
ز دریا در برآورد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاجها خاص
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواهتر خواهی نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر بالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمیشایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن کامسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان میخورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بدمست کش بیهوش بردند
بجای غاشیش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفتهای شیرینتر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی! خرگهی بر روی بسته
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی مینماید؟
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همائی
شده در مهد ماهی اژدهائی
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چارهای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بتی کامد پرستیدن حلالش
بهشتی نقد بازار جمالش
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهانافروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیکبختان
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم برو پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
زتری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمی برد
ز دلها چون مفرح درد میبرد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر میگفت فیالتاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد میربود و قند میخست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارکتر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاطانگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده میکوشید با شیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست میزد
دبیرانه یکی در شصت میزد
نگویم بر نشانه تیر میشد
رطب بیاستخوان در شیر میشد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگآمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بیباده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان میداد و میخورد
قضای عیش چندین ساله میکرد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت
چو مویش دیدهبان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم موئی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی راگو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودائی است در سر
وزان سودا تمنائی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا بسالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید
غم از زنگی بگرداند علم را
نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه میکرد
جهان بدعهد بود اندیشه میکرد
گهی بر تخت زرین نرد میباخت
گهی شبدیز را چون بخت میتاخت
گهی میکرد شهد باربد نوش
گهی میگشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو میدانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمسالدین محمد جهان پهلوان
چه میگفتم سخن محمل کجا راند
کجا میرفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که میدانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسبداران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تختهبندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بیتاج شد تاجش رضاباد
سر این تاجداران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصرهالدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدونوار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاجداران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
کجا میرفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که میدانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسبداران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تختهبندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بیتاج شد تاجش رضاباد
سر این تاجداران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصرهالدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدونوار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاجداران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی