عبارات مورد جستجو در ۱۵۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست
چون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار
نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان
جان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدست
در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
سرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختم
پا زهرکاری کشیدم تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش
آنچه در امسال میبایست پار آمد بدست
جانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکست
خار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفه
فیض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
جان بجانان عرض کردن عاشقانرا عار نیست
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نردبان دار نیست
مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست
در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست
خواب غفلت بین که غیر از دیده بینای عشق
در همه روی زمین یکدیدهٔ بیدار نیست
عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست
عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نیست
عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت میبری
در بهشتت گر دهد جا عقل بی آزار نیست
اندکی آزار بسیار است از بیگانگان
گر کند آن آشنا بیرون زحد بسیار نیست
هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو
سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست
بر مدار ای فیض دست اعتصام از پای عشق
در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
چو مرد او شدی مردانه میباش
چو مست او شدی مستانه میباش
اگر در سر هوای دوست داری
ز خویش و آشنا بیگانه میباش
چه خواهی لذت مستی بیابی
شراب عشق را پیمانه میباش
چه درهای سعادت بازخواهی
کلید عشق را دندانه میباش
چو زلف او پریشان شد بصد دل
درو آویز خود را شانه میباش
و گر زلفش شود زنجیر عشاق
برو عاشق شو و دیوانه میباش
چو گل باشد تو بلبل باش و مینال
و گر شمعست رو پروانه میباش
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه میباش
تو یک قطره ز بحر لامکانی
درون این صدف دردانه میباش
خمش کن گفتگو بگذار ای میباش
دهانرا مهرکن بی چانه میباش
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اسرار خودی
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست
مولانا جلال الدین رومی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - و له ایضاً فی مدحه
شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز
مسند به‌گذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون
گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده‌ گساری نبود کار
هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن
از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید
از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد
از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت
تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست
تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید
بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست
در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل
ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز
صد وسوسه بر خاطر صاحب‌ظر انداز
آن موی‌میان طاقت آن بار ندارد
قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز
رقصی‌ کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد
در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینه‌وش زلف زره‌سان
یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان
مایل شو و بشکسته‌ کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر
بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده‌ کن از زیر کمر کوه‌ گرن را
جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار
آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان
از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف
یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت
آشوب به ’‌ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز
وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماع‌آور و رقص آور و بازی
اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ‌ کهن افکن
صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین به‌کنار من و از بوسهٔ شیرین
برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه
درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۵ - ایضاً د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه قاضی طاب ثراه
شاها ز ساغر لب ساقی شراب خواه
آخر سکندری تو ازین چشمه آب خواه
از لعل یار بوسهٔ همچون شکرستان
ز الماس جام جوهر یاقوت ناب خواه
ساقی بخواه باده و بوس وکنار جوی
مطرب بخوان و بربط و چنگ و رباب خواه
دیشب هلال عید ز بام افق نمود
از دست مهوشی می چون آفتاب خواه
از آب تیغ در دل آتش شرر فکن
وز خاک‌ کوی خویش شکست گلاب خواه
اقبال و بخت و شوکت و فر همعنان طلب
تایید و عون و فتح و ظفر همرکاب خواه
از عزم خود شتاب و ز‌ گردون درنگ جوی
از حزم خود درنگ و ز غبرا شتاب خواه
بدخواه را ز چشمهٔ رخشان تیغ خویش
سیراب ساز و چشمهٔ عمرش سراب خواه
از روی و رای خویش مه و آفتاب جوی
از قدر و بذل خویش سپهر و سحاب خواه
از لطف خود به جان مؤالف ثواب بخش‌
وز قهر خود به جای مخالف عقاب خواه
تا ناورد ز حکم تو گردن‌ کشد برون
از کهکشان به گردن گردون طناب خواه
تا صدهزار کشتی جان از بلا رهد
پنهان نهنگ تیغ به بحر قراب خواه
جز بخت خود که قرعهٔ بیداریش زدند
از امن عدل خویش ‌جهان را به‌خواب خواه
بادا دوام عمر تو تا روز رستخیز
یارب دعای بندهٔ خود مستجاب خواه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بی‌بهاریم‌، سیری‌ که در چه ‌کارم
گلباز انتظاریم بازی‌کنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهی‌ست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در این‌گذر نیست دامن‌کشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیست‌جز وهم‌ مانعش ‌کیست
باغ است خانه‌ای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفت‌است فیض‌صحبت‌گر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتی‌ست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
دست داری برفشان چون کل در این‌کلزار زر
داغ می‌خواهی بنه چون لاله درکهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند
همچو پروانه به موج شعله‌ای بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بیرون در
در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در
دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین
کوش، آن دارد که ‌گشت از مکر این مکارکر
هر سحرگه غوطه‌ها در اشک بلبل می‌زند
نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهری آرد به‌کف
بگذرد تیغ خیالش از دل ‌افگارگر
غیر بار عشق‌هر باری که‌هست‌افکندنی‌ست
بیدل ار باری بری‌، باری به دوش این باربر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع
داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع
بسکه از ذوق فنا در بزم جولان‌کرد شمع
ترک تمهید تعلقهای امکان‌ کرد شمع
از هجوم شوق بی‌روی تو در هر جاکه بود
دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل
سر به تیغش داد و جان تازه سامان‌کرد شمع
آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است
فاش شد هر چند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌
رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت
جای تا در محفل ناز آفرینان‌ کرد شمع
دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب
خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
دو سال تلخ نشاند شراب را در خم
که عیش دلشده‌ای زود می‌شود شیرین
چه گنج‌ها که نهد زیر خاک تا روزی
به التفات وی از مسکنت رهد مسکین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
صورت و معنی به همدیگر خوش است
آن چنان می در چنین ساغر خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
ما چنین هستیم و ساقی سرخوشست
هر که او با ما درین دریا نشست
از سرش تا پاشنه در زر خوشست
جان به جانان دل بدلبر داده ایم
در دل ما عشق آن دلبر خوشست
گوهر در یتیم از ما بجو
گر به دست آری چنین گوهر خوشست
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بوی خوش ما را درین مجمر خوشست
نعمت الله دارد از سید نشان
این نشان آل پیغمبر خوشست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
جان ما با ما در این دریا نشست
یار دریادل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید و خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقاست
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
میر میخانهٔ ما سید سر مستانست
رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابیست که در دور قمر تابانست
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهانست
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
ز آنکه گنجینهٔ او کُنج دل ویرانست
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمانست
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
کنج دل گنجینهٔ عشق وی است
این چنین گنجینه بی کنجی کی است
هرچه بینی در خرابات مغان
نزد ما جام لطیفی پر می است
عالمی را عشق می بخشد وجود
بی وجود عشق عالم لاشی است
آفتاب است او و عالم سایه بان
هرکجا آن می رود این در پی است
نوش کن آب حیات معرفت
تا بدانی عین ما کز وی حی است
سِر نائی بشنو از آواز نی
کز دم نائی دمی خوش در نی است
نعمت الله محرم راز وی است
عشق را رازیست با هر عاشقی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
بی سبب وصل یار نتوان یافت
به خیالی نگار نتوان یافت
از میان تا کناره نکنی
آن میان در کنار نتوان یافت
بی زمستان سرد و آتش و دود
لذتی از بهار نتوان یافت
می خمخانه در سرای حدوث
جرعهٔ بی خمار نتوان یافت
تا نگردی مقرب سلطان
بر در شاه بار نتوان یافت
همچو سید حریف سرمستی
اندر این روزگار نتوان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
عین دریائیم و ما را موج دریا می کشد
وین دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را به میخانه مدام
ما از آن خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یک سر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال وی نماید در نظر
هر که بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
جام جم می خورم که نوشم باد
می خورم می خورم که نوشم باد
دُردی درد عشق مستانه
دم به دم می خورم که نوشم باد
می دهم بوسه بر لب ساغر
باده هم می خورم که نوشم باد
لطف ساقی شراب می بخشد
به کرم می خورم که نوشم باد
می خمخانهٔ وجود بذوق
در عدم می خورم که نوشم باد
می خورم می به شادی ساقی
نه به غم می خورم که نوشم باد
نعمت الله حریف و ساقی یار
جام جم می خورم که نوشم باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
آتش عشق همان دم که بر افروخته اند
اولا عود دل سوختگان سوخته اند
خلعت شاهی عشقست به هر کس ندهند
این قبائیست که بر قامت ما دوخته اند
طالب ار می طلبد علم لدنی از ما
علم ذوق است که ما را بخود آموخته اند
شادی اهل دلان از غم عشق است مدام
حاصل عمر عزیزست و خوش اندوخته اند
بر سر چار سوی عشق قماش سید
به متاعی بخریدند که نفروخته اند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
چشم عالم روشن است از نور او
گر چه از مردم نهان است ای پسر
ما نشان در بی‌نشانی یافتیم
این نشان بی‌نشان است ای پسر
هر که بینی دامن او را بگیر
حضرت او جو که آن است ای پسر
بر در میخانه مست افتاده‌ایم
جای ما کوی مغان است ای پسر
او یکی و آینه دارد هزار
در همه بر ما عیان است ای پسر
نعمت الله دُرّ دریای دل است
در سخن گوهرفشان است ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
منم آئینهٔ حقیقت یار
گرچه باشد حقیقت آینه دار
نور چشم من است و در دیده
نیست جز روی خوب او دیدار
خانه خالی و یار در خلوت
لیس فی الدار غیره دیار
در خرابات عشق می گردیم
عاشق و رند و لاابالی وار
نتوان یافت در همه عالم
همچو من دردمند دُردی خوار
فارغ از محتسب گرفته شراب
آمده مست بر سر بازار
همدمم جام و محرمم باده
نعمت الله حریف و ساقی یار