عبارات مورد جستجو در ۱۳۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به خود باز آورد رند کهن را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را نشهٔ من عین هوش است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در ستایش شاهزاده ی آزاده اعتضادالسلطنه علیقلی میرزا دام اقباله فرماید
تا لاله به باغ و گل به گلزارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن
عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست
بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست
مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست
بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی
دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی
میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی
مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترینکسوری اعشارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ میخوردن
عصیانگذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام کهینه جرعهام رطلست
بر نام مهینه قرعهام یارست
ایمان بِهِلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی که عشرتم خامست
مطرب زیری که حالتم زارست
می از چه نمیخوری مگر ننگست
بوس از چه نمیدهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن روز از شب تارست
گل دایرهیی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بیصنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکانکه بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فوارهیی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پارهیی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بیلنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمانگویی
دزدست و کمندگیر و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده اینچه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم که بوسه میخواهی
میخواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم که باده مینوشی
مینوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هرچهگمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گویند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترینکسوری اعشارست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هجران شب تار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید که تا گرد خرابات برآئیم
باشد که دمی جام شرابی به کف آریم
گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست
آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
ای واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم
آن عهد که با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵۰
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۶
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۷
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست
ای باد صبا ز روی یاری
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«سبحانقلوف» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاهپوشان
یکشیشهمیلطیفلیکور
دو شیشه عرق بهرنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بیتخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری بهسرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک میزد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط، مست و مغرور
از مستی، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب، مست بودیم
با اینهمه میپرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«سبحانقلوف» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«سبحانقلوف» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاهپوشان
یکشیشهمیلطیفلیکور
دو شیشه عرق بهرنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بیتخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری بهسرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک میزد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط، مست و مغرور
از مستی، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب، مست بودیم
با اینهمه میپرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«سبحانقلوف» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۵
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه عنقا باشد
داغ این است که در سینه من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده سودا باشد
چون کشم با لب او باده پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۵
رخی به شبنم می همچو برگ لاله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده