عبارات مورد جستجو در ۵۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت
این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستی ما حایل آن جلوه سرشار نیست
از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت
با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم
آتشی هرجا بلندیکرد فال از ما گرفت
در سواد فقر خوابیدهست فیض زندگی
صبح شد صاحب نفس تا دامن شب ها گرفت
عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است
پرتو خورشید را نتوان به زیر پا گرفت
صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد
چین وحشت دامن آسایش صحراگرفت
بینشانی صیدگاه همت پرواز کیست
شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعی پا بر جا زمین آخر به دندانهاگرفت
کور شد حاسد ز رشک معنی باریک من
خیره میبیند چو مو در دیده کس جا گرفت
گریهٔ مستی به آن کیفیتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت
داغم از کیفیت تدبیر شوخیهای حسن
خواستم آیینه گیرد، ساغر صهبا گرفت
زودتر بیدل به منزلگاه راحت میرسد
زاد راه خویش هرکس وحشت از دنیاگرفت
این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستی ما حایل آن جلوه سرشار نیست
از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت
با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم
آتشی هرجا بلندیکرد فال از ما گرفت
در سواد فقر خوابیدهست فیض زندگی
صبح شد صاحب نفس تا دامن شب ها گرفت
عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است
پرتو خورشید را نتوان به زیر پا گرفت
صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد
چین وحشت دامن آسایش صحراگرفت
بینشانی صیدگاه همت پرواز کیست
شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعی پا بر جا زمین آخر به دندانهاگرفت
کور شد حاسد ز رشک معنی باریک من
خیره میبیند چو مو در دیده کس جا گرفت
گریهٔ مستی به آن کیفیتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت
داغم از کیفیت تدبیر شوخیهای حسن
خواستم آیینه گیرد، ساغر صهبا گرفت
زودتر بیدل به منزلگاه راحت میرسد
زاد راه خویش هرکس وحشت از دنیاگرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد
که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن
نمیباشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد
به طوف دامنت کم نیست از سعی غبار من
اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد
عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد
تبسم برنمیدارد چسان دشنام بردارد
جهان بیجلوه مدهوش است هم درپرده توفان کن
که میترسم تحیر گردش از ایام بردارد
نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی
که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد
دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی
مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد
چو دل بیمدعا افتاد گو عالم به غارت رو
که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد
گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان
نگین را میشود قالب تهی چون نام بردارد
عبارت بیغبار صافی مطلب نمیباشد
محبتکاش رسم نامه و پیغام بردارد
کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل
خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد
که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن
نمیباشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد
به طوف دامنت کم نیست از سعی غبار من
اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد
عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد
تبسم برنمیدارد چسان دشنام بردارد
جهان بیجلوه مدهوش است هم درپرده توفان کن
که میترسم تحیر گردش از ایام بردارد
نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی
که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد
دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی
مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد
چو دل بیمدعا افتاد گو عالم به غارت رو
که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد
گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان
نگین را میشود قالب تهی چون نام بردارد
عبارت بیغبار صافی مطلب نمیباشد
محبتکاش رسم نامه و پیغام بردارد
کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل
خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
بهار عیش امکان رنگ وحشت دیدهای دارد
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی
گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون که میخواهد دلت نذر تأملکن
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
ز اسرار لبش آگه نیام لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیدهای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلیگردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیدهای دارد
ز هستی تا اثر داری چه گفتوگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیدهای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیدهای دارد
خزانفرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دلگردیدهای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیدهای دارد
چو موجگوهر از من یک تپش جرات نمیبالد
جنون ناتوانان شور آرامیدهای دارد
رضای دوست میجویم طریق سجده میپویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیدهای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل
ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیدهای دارد
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی
گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون که میخواهد دلت نذر تأملکن
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
ز اسرار لبش آگه نیام لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیدهای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلیگردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیدهای دارد
ز هستی تا اثر داری چه گفتوگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیدهای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیدهای دارد
خزانفرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دلگردیدهای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیدهای دارد
چو موجگوهر از من یک تپش جرات نمیبالد
جنون ناتوانان شور آرامیدهای دارد
رضای دوست میجویم طریق سجده میپویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیدهای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل
ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیدهای دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد
با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست
منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد
با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست
منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
در قطره محیط گهری داشته باشد
با ناله چرا این همه از پای درآید
گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس
نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است
چشمی که به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک
دانم که نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوشپرستی چه خیال است
این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی
این آینه شاید دگری داشته باشد
جز برق در این مزرعه کس نیست که امروز
بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانه تسلینفس عبرت ما نیست
این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض که عام است لب مطرب ما را
خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همه گر یکدل بیمار برآید
مشکل که ز من خستهتری داشته باشد
چشمیست که باید به رخ هر دو جهان بست
گر رفتن از این خانه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن
آن کس که ز هستی اثری داشته باشد
در قطره محیط گهری داشته باشد
با ناله چرا این همه از پای درآید
گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس
نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است
چشمی که به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک
دانم که نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوشپرستی چه خیال است
این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی
این آینه شاید دگری داشته باشد
جز برق در این مزرعه کس نیست که امروز
بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانه تسلینفس عبرت ما نیست
این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض که عام است لب مطرب ما را
خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همه گر یکدل بیمار برآید
مشکل که ز من خستهتری داشته باشد
چشمیست که باید به رخ هر دو جهان بست
گر رفتن از این خانه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن
آن کس که ز هستی اثری داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا میروم آشوب تپشهای دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستیست عدم نسبتیام
کشتیام داشت شکستی که به ساحل بستند
نذر بینایی.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوشکز جیب عدم تهمت هستیگلکرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا میروم آشوب تپشهای دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستیست عدم نسبتیام
کشتیام داشت شکستی که به ساحل بستند
نذر بینایی.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوشکز جیب عدم تهمت هستیگلکرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
رساندهایم درین عرصهٔ خیال آهنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم
کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است
نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم، مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم
کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است
نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم، مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
موج ما را شرم دریای کرم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم
میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم
میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۳
چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفتهایم
سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفتهایم
دیدهها تا دل همه خمیازهٔ ما میکشند
جای ما در هر مکان خالیست گویا رفتهایم
کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد
چون گهر عمریست در دربا ز دریا رفتهایم
فکر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاک برد
یکسر از راه گریبان در ته پا رفتهایم
رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو
چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفتهایم
سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست
تا تو ما را در خیال آوردهای ما رفتهایم
بر زمین چندانکه میجوییم گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفتهایم
چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن
جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفتهایم
الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفتهایم
کلک معنی در سواد مدعا بیلغزش است
گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفتهایم
ساز هستیگر به این رنگ احتیاج آماده است
ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفتهایم
از نفس کم نیست گر پیغام گردی میرسد
ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفتهایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمعدار
کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفتهایم
سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفتهایم
دیدهها تا دل همه خمیازهٔ ما میکشند
جای ما در هر مکان خالیست گویا رفتهایم
کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد
چون گهر عمریست در دربا ز دریا رفتهایم
فکر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاک برد
یکسر از راه گریبان در ته پا رفتهایم
رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو
چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفتهایم
سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست
تا تو ما را در خیال آوردهای ما رفتهایم
بر زمین چندانکه میجوییم گرد ما گم است
کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفتهایم
چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن
جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفتهایم
الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفتهایم
کلک معنی در سواد مدعا بیلغزش است
گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفتهایم
ساز هستیگر به این رنگ احتیاج آماده است
ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفتهایم
از نفس کم نیست گر پیغام گردی میرسد
ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفتهایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمعدار
کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفتهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدنکاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
کیسه پرداز خیال شادی و غم رفتهای
چون نفس چندانکه میآیی فراهم رفتهای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفتهای
خواه گردون جلوهگر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفتهای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بیپرده شد آخر که ملزم رفتهای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفتهای
عیش و غم آن به که از تمییز آنکس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفتهای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفتهای در حصن محکم رفتهای
هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفتهای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفتهای خم رفتهای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون دست بر هم سوده با هم رفتهای
قطع راه زندگی بیدل نمیخواهد تلاش
بیقدم زین انجمن چون شمع کمکم رفتهای
چون نفس چندانکه میآیی فراهم رفتهای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفتهای
خواه گردون جلوهگر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفتهای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بیپرده شد آخر که ملزم رفتهای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفتهای
عیش و غم آن به که از تمییز آنکس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفتهای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفتهای در حصن محکم رفتهای
هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفتهای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفتهای خم رفتهای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون دست بر هم سوده با هم رفتهای
قطع راه زندگی بیدل نمیخواهد تلاش
بیقدم زین انجمن چون شمع کمکم رفتهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی
نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی
تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم
نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی
زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم
اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی
ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم
به صد تعبیرم ایما میکند خواب فراموشی
به غارت رفته گرد جلوهگاه کیستم یارب
که از هر ذرهای بالم نگاه خانه بر دوشی
نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی
نفس دزدیدهام تا در نگیرد پنبه درگوشی
شکستن تا چهها ریزد به دامان حباب من
نگاهی رفته است از خویش و گل کردهست آغوشی
ز مستان هوسپیمای این محفل نمیبینم
چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی
ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمیبندد
تو بر خود جلوه کن ما را کجا چشمی کجا هوشی
دل داغ آشیانی در قفس پروردهام بیدل
به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی
نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی
تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم
نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی
زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم
اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی
ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم
به صد تعبیرم ایما میکند خواب فراموشی
به غارت رفته گرد جلوهگاه کیستم یارب
که از هر ذرهای بالم نگاه خانه بر دوشی
نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی
نفس دزدیدهام تا در نگیرد پنبه درگوشی
شکستن تا چهها ریزد به دامان حباب من
نگاهی رفته است از خویش و گل کردهست آغوشی
ز مستان هوسپیمای این محفل نمیبینم
چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی
ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمیبندد
تو بر خود جلوه کن ما را کجا چشمی کجا هوشی
دل داغ آشیانی در قفس پروردهام بیدل
به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
به دل دارم چو شمع از شعلههای آه سامانی
مرتب کردهام از مصرع برجسته دیوانی
خراش تازهای در طالع نظاره میبینم
درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی
به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل
تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم
نگه بیخانمان میگردد از تحریک مژگانی
ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمیماند
صدا بر شش جهت میپیچد از گام پریشانی
تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر
گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی
ز خود بینیت عیب دیگران بیپردگی دارد
اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی
ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت
به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی
فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را
زمین تا آسمان خفتهست در زخم نمایانی
به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت
به هستی چون سحر میبایدم افشاند دامانی
دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی
ازین گلشن جنون حیرتی گل کردهام بیدل
نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی
مرتب کردهام از مصرع برجسته دیوانی
خراش تازهای در طالع نظاره میبینم
درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی
به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل
تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم
نگه بیخانمان میگردد از تحریک مژگانی
ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمیماند
صدا بر شش جهت میپیچد از گام پریشانی
تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر
گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی
ز خود بینیت عیب دیگران بیپردگی دارد
اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی
ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت
به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی
فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را
زمین تا آسمان خفتهست در زخم نمایانی
به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت
به هستی چون سحر میبایدم افشاند دامانی
دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی
ازین گلشن جنون حیرتی گل کردهام بیدل
نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
صد رنگ نقش بستیم دریاد گل جبینی
طاووس کرد ما را تصویر نازنینی
پرواز شوق امروز محملکش تپش نیست
در بیضهام جنون داشت بیبال و پرکمینی
وهم برهنه پاییگر دامنت نگیرد
هر خار این بیابان دارد ترنجبینی
صور و خروش محشر درگوش عاشقانت
کم نیست گر رساند از پشهای طنینی
ما را غرور دانش شد دور باش تحقیق
میخواست این تماشا چشم به خود نبینی
در مکتب تعین چندین ورق سیه کرد
مشق خیال هستی از سر خط جبینی
زنن دشت و در ندیدیم جایی که دل گشاید
در بحر نظم شاید پیدا شود زمینی
شهرت کمین عنقا مردیم و خاک گشتیم
بر نام ما نخندید زین انجمن نگینی
از ذره تا مه و مهر آمادهٔ رحیل است
هر پای بر رکابی هر توسنی و زینی
بیدل مپیچ چندین بر دستگاه اقبال
در دامن بلندت چین دارد آستینی
طاووس کرد ما را تصویر نازنینی
پرواز شوق امروز محملکش تپش نیست
در بیضهام جنون داشت بیبال و پرکمینی
وهم برهنه پاییگر دامنت نگیرد
هر خار این بیابان دارد ترنجبینی
صور و خروش محشر درگوش عاشقانت
کم نیست گر رساند از پشهای طنینی
ما را غرور دانش شد دور باش تحقیق
میخواست این تماشا چشم به خود نبینی
در مکتب تعین چندین ورق سیه کرد
مشق خیال هستی از سر خط جبینی
زنن دشت و در ندیدیم جایی که دل گشاید
در بحر نظم شاید پیدا شود زمینی
شهرت کمین عنقا مردیم و خاک گشتیم
بر نام ما نخندید زین انجمن نگینی
از ذره تا مه و مهر آمادهٔ رحیل است
هر پای بر رکابی هر توسنی و زینی
بیدل مپیچ چندین بر دستگاه اقبال
در دامن بلندت چین دارد آستینی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - بی خبری!
گر بدانم که جهان دگری است
وز پس مرگ همانا خبری است
ننهم دل به هوا و هوسی
واندر این نشأه نمانم نفسی
ای دریغا که بشر کور و کرست
وز سرانجام جهان بیخبرست
کاش بودی پس مردن چیزی
حشری و نشری و رستاخیزی
پس این قافله جز گردی نیست
بدتر از بیخبری دردی نیست
مخبران را ز دلیل امساکست
گفتههای همه شبهت ناکست
آن که خود نیست ز مشهود آگاه
کی به اسرار نهان جوید راه؟
انبیا حرف حکیمانه زدند
وز پی نظم جهان چانه زدند
حکما راست درین بحث، خلاف
نسزد کرد چنین کعبه طواف
عارفانی که ز راز آگاهند
جملگی محو فنا فی اللهاند
همه گویندکه بیچون و چرا
نیست موجود دگر غیر خدا
آدمی جزء وجود ازلست
چون وجود ازلی لمیزل است
روح یک روح و صور بیپایان
وین بدنها همه زندهاست بهجان
قطرهای آب ز دریا بگسست
عاقبت نیز به دریا پیوست
میرسند از دو ره خم در خم
شیخ اشراق و «انشتین» بهم
تازه، این فاتحهٔ بیخبری است
تازه، باز اول کوری و کری است
من نیم این بدن پر خط و خال
کیستم من؟ خرد و عشق و خیال
قوهٔ حافظه با این ابزار
می کند کار به لیل و به نهار
گرم سیرست درین دهر سپنج
میبرد لذت و میبیند رنج
من خود این مشگ پر از باد نیم
من به جز حافظه و یاد نیم
گر بود زنده و گر مرده تنم
تاکه این حافظه باقی است، منم
وگر این حافظه از تن برود
من و مایی زتو و من برود
گر رود حافظه بیرون از سر
نتوان گفت که باقی است بشر
شک ندارم که قدیمی است وجود
تا ابد نیز نگردد نابود
گاه پروانه و گه شمع شود
گه پراکنده، گهی جمع شود
لیکن این «من» که بود طفل حیات
یعنی این حافظه و ادراکات
کر به یک عارضه شد دور از تن
نیست باقی من و شخصیت من
و گر این روح بقایی دارد
وین سخن راه به جایی دارد
همچنان کز رحم آمد بیرون
چون ازین نشاه قدم زد بیرون
شعلهٔ حافظه خاموش شود
وانچه دیده است فراموش شود
زندگیحاصل این آب و هواست
منحصر درکرهٔ کوچک ماست
زندگانی ز تصادف زاده
واتفاقی است شگرف افتاده
نیست روشن که در اقمار دگر
زین تصادف شده باشند خبر
اولی داشته بیچون و چرا
لاجرم خاتمتی هست ورا
وز پس مرگ همانا خبری است
ننهم دل به هوا و هوسی
واندر این نشأه نمانم نفسی
ای دریغا که بشر کور و کرست
وز سرانجام جهان بیخبرست
کاش بودی پس مردن چیزی
حشری و نشری و رستاخیزی
پس این قافله جز گردی نیست
بدتر از بیخبری دردی نیست
مخبران را ز دلیل امساکست
گفتههای همه شبهت ناکست
آن که خود نیست ز مشهود آگاه
کی به اسرار نهان جوید راه؟
انبیا حرف حکیمانه زدند
وز پی نظم جهان چانه زدند
حکما راست درین بحث، خلاف
نسزد کرد چنین کعبه طواف
عارفانی که ز راز آگاهند
جملگی محو فنا فی اللهاند
همه گویندکه بیچون و چرا
نیست موجود دگر غیر خدا
آدمی جزء وجود ازلست
چون وجود ازلی لمیزل است
روح یک روح و صور بیپایان
وین بدنها همه زندهاست بهجان
قطرهای آب ز دریا بگسست
عاقبت نیز به دریا پیوست
میرسند از دو ره خم در خم
شیخ اشراق و «انشتین» بهم
تازه، این فاتحهٔ بیخبری است
تازه، باز اول کوری و کری است
من نیم این بدن پر خط و خال
کیستم من؟ خرد و عشق و خیال
قوهٔ حافظه با این ابزار
می کند کار به لیل و به نهار
گرم سیرست درین دهر سپنج
میبرد لذت و میبیند رنج
من خود این مشگ پر از باد نیم
من به جز حافظه و یاد نیم
گر بود زنده و گر مرده تنم
تاکه این حافظه باقی است، منم
وگر این حافظه از تن برود
من و مایی زتو و من برود
گر رود حافظه بیرون از سر
نتوان گفت که باقی است بشر
شک ندارم که قدیمی است وجود
تا ابد نیز نگردد نابود
گاه پروانه و گه شمع شود
گه پراکنده، گهی جمع شود
لیکن این «من» که بود طفل حیات
یعنی این حافظه و ادراکات
کر به یک عارضه شد دور از تن
نیست باقی من و شخصیت من
و گر این روح بقایی دارد
وین سخن راه به جایی دارد
همچنان کز رحم آمد بیرون
چون ازین نشاه قدم زد بیرون
شعلهٔ حافظه خاموش شود
وانچه دیده است فراموش شود
زندگیحاصل این آب و هواست
منحصر درکرهٔ کوچک ماست
زندگانی ز تصادف زاده
واتفاقی است شگرف افتاده
نیست روشن که در اقمار دگر
زین تصادف شده باشند خبر
اولی داشته بیچون و چرا
لاجرم خاتمتی هست ورا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
چو تار چنگ، فلک چون نمی نواخت مرا
به حیرتم که چرا این قدر گداخت مرا
اگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشت
به بوی سوختگی می توان شناخت مرا
چرا به آتش هجران حواله باید کرد؟
چو می توان به نگاهی کباب ساخت مرا
اگر چه نقش حریفان شش و زمن یک بود
رهین طالع خویشم که کم نباخت مرا
کباب داغ جنونم، که این ستاره شوخ
ز آفتاب قیامت خجل نساخت مرا
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
شکست هر که مرا، در شکست خود کوشید
ز خویش گرد برآورد هر که تاخت مرا
چو ماه مصر عزیز جهان نمی گشتم
اگر تپانچه اخوان نمی نواخت مرا
کنم چگونه ادا شکر بی وجودی را؟
که از شکنجه هستی خلاص ساخت مرا
مرا چو رشته به مکتوب می توان پیچید
ز بس که دوری آن سنگدل گداخت مرا
نه یار و دوست شناسم نه خویش را صائب
که آشنایی او کرد ناشناخت مرا
به حیرتم که چرا این قدر گداخت مرا
اگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشت
به بوی سوختگی می توان شناخت مرا
چرا به آتش هجران حواله باید کرد؟
چو می توان به نگاهی کباب ساخت مرا
اگر چه نقش حریفان شش و زمن یک بود
رهین طالع خویشم که کم نباخت مرا
کباب داغ جنونم، که این ستاره شوخ
ز آفتاب قیامت خجل نساخت مرا
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
شکست هر که مرا، در شکست خود کوشید
ز خویش گرد برآورد هر که تاخت مرا
چو ماه مصر عزیز جهان نمی گشتم
اگر تپانچه اخوان نمی نواخت مرا
کنم چگونه ادا شکر بی وجودی را؟
که از شکنجه هستی خلاص ساخت مرا
مرا چو رشته به مکتوب می توان پیچید
ز بس که دوری آن سنگدل گداخت مرا
نه یار و دوست شناسم نه خویش را صائب
که آشنایی او کرد ناشناخت مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
گر به ظاهر بادپیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
گر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلان
در حقیقت عین دریاییم ما همچون حباب
از شمار موجه این بحر غافل نیستیم
پای تا سر چشم بیناییم ما همچون حباب
سیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته است
گاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حباب
گشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشم
گر چه در آغوش دریاییم ما همچون حباب
دیدن دزدیده یادی از خیانت می دهد
از نظربازان رسواییم ما همچون حباب
قلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشم
با هزاران چشم جویاییم ما همچون حباب
در تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریم
پرده چشم تماشاییم ما همچون حباب
نیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز ما
مرکز پرگار سوداییم ما همچون حباب
پیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیات
یک نفس هر چند برپاییم ما همچون حباب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بردوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ما بار نیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیست
از صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
گر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلان
در حقیقت عین دریاییم ما همچون حباب
از شمار موجه این بحر غافل نیستیم
پای تا سر چشم بیناییم ما همچون حباب
سیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته است
گاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حباب
گشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشم
گر چه در آغوش دریاییم ما همچون حباب
دیدن دزدیده یادی از خیانت می دهد
از نظربازان رسواییم ما همچون حباب
قلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشم
با هزاران چشم جویاییم ما همچون حباب
در تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریم
پرده چشم تماشاییم ما همچون حباب
نیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز ما
مرکز پرگار سوداییم ما همچون حباب
پیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیات
یک نفس هر چند برپاییم ما همچون حباب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بردوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ما بار نیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیست
از صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵ - در استدلال بر وجود آفریدگار
ای درین کارگه هوشربای
روز و شب چشم نه و گوشگشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شبافروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستیبخش؟
نقش، بیخامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بیزخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوستشناس
دوست آنجا که بود جلوهنمای
حجت عقل بود تفرقهزای
چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی
روز و شب چشم نه و گوشگشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شبافروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستیبخش؟
نقش، بیخامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بیزخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوستشناس
دوست آنجا که بود جلوهنمای
حجت عقل بود تفرقهزای
چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
هیچ میدانی که عالم از کجاست
یا ظهور نقش عالم از کجاست
یا حروف اسم اعظم در عدد
چند باشد یا خود اعظم از کجاست
گنج دانش را طلسمی محکم است
این طلسم گنج محکم از کجاست
آندمی کز وی مسیحا مرده را
زنده گردانید آن دم از کجاست
آن که القا کرد جبرئیل آن که بود
اصل عیسی چیست مریم از کجاست
خاتم ملک سلیمانی ز چیست
حکم و تسخیر است خاتم از کجاست
چیست اصل فکرهای مختلف
وین خیالات دمادم از کجاست
آن یکی اندوه دایم از چه است
وین یکی پیوسته خرّم از کجاست
گاه شادی، گاه غمگینی ولی
می ندانی شادی و غم از کجاست
اینکه باشد مردمان را در جهان
گه عروسی گاه ماتم از کجاست
مغربی گر زانکه میدانی بگوی
کاین یکی بش آن یکی کم از کجاست
یا ظهور نقش عالم از کجاست
یا حروف اسم اعظم در عدد
چند باشد یا خود اعظم از کجاست
گنج دانش را طلسمی محکم است
این طلسم گنج محکم از کجاست
آندمی کز وی مسیحا مرده را
زنده گردانید آن دم از کجاست
آن که القا کرد جبرئیل آن که بود
اصل عیسی چیست مریم از کجاست
خاتم ملک سلیمانی ز چیست
حکم و تسخیر است خاتم از کجاست
چیست اصل فکرهای مختلف
وین خیالات دمادم از کجاست
آن یکی اندوه دایم از چه است
وین یکی پیوسته خرّم از کجاست
گاه شادی، گاه غمگینی ولی
می ندانی شادی و غم از کجاست
اینکه باشد مردمان را در جهان
گه عروسی گاه ماتم از کجاست
مغربی گر زانکه میدانی بگوی
کاین یکی بش آن یکی کم از کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
مبداء خلقت بامر کن فکان من بوده ام
منتهای مقصد از خلق جهان من بوده ام
پیش ازآن کاسرار غیب آید بصحرای شهود
برزخ غیب و شهادت در میان من بوده ام
گر چه در صورت نمودار دو عالم گشته ام
چون بمعنی بنگری هر دو جهان من بوده ام
هست روشن در حقیقت دیده عالم بما
دایمانور زمین و آسمان من بوده ام
تا نه پنداری که پیدادر جهانم این زمان
پیشتر از خلقت کون و مکان من بوده ام
آنزمان کز عالم و آدم نشان پیدا نبود
از مقام بی نشانی بانشان من بوده ام
ظاهر و باطن بمعنی جلوه گاه ماشمار
زانکه گر دانی عیان و هم نهان من بوده ام
کی فرود آید همای همت ما در مکان
چون که شهباز فضای لامکان من بوده ام
گفت و گوی ماست هر جا هست اندر هر زبان
چون اسیری در دو عالم داستان من بوده ام
منتهای مقصد از خلق جهان من بوده ام
پیش ازآن کاسرار غیب آید بصحرای شهود
برزخ غیب و شهادت در میان من بوده ام
گر چه در صورت نمودار دو عالم گشته ام
چون بمعنی بنگری هر دو جهان من بوده ام
هست روشن در حقیقت دیده عالم بما
دایمانور زمین و آسمان من بوده ام
تا نه پنداری که پیدادر جهانم این زمان
پیشتر از خلقت کون و مکان من بوده ام
آنزمان کز عالم و آدم نشان پیدا نبود
از مقام بی نشانی بانشان من بوده ام
ظاهر و باطن بمعنی جلوه گاه ماشمار
زانکه گر دانی عیان و هم نهان من بوده ام
کی فرود آید همای همت ما در مکان
چون که شهباز فضای لامکان من بوده ام
گفت و گوی ماست هر جا هست اندر هر زبان
چون اسیری در دو عالم داستان من بوده ام