عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
عشق بین، با عاشقان آمیخته
روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بینشان و بانشان؟
بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان؟
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو، چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر، کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر، کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند، لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی، همیروید ز دل
کس نباشد آن چنان آمیخته
روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بینشان و بانشان؟
بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان؟
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو، چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر، کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر، کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند، لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی، همیروید ز دل
کس نباشد آن چنان آمیخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
جانا تو بگو رمزی، از آتش همراهی
من دم نزنم، زیرا، دم مینزند ماهی
بر خیمهٔ این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همیکردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی؟
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بیگاهی؟
من دم نزنم، زیرا، دم مینزند ماهی
بر خیمهٔ این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همیکردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی؟
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بیگاهی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان، به رقص آیی
چون جان برسد، نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟
کین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بیجسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایهٔ صورت همایی
هم بر لب دوست، مست گشتیم
نالان شده مست، همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت، بندهٔ کمینیم
در سر، صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر، ولیک کبریایی
پروانه دلان، به رقص آیی
چون جان برسد، نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟
کین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بیجسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایهٔ صورت همایی
هم بر لب دوست، مست گشتیم
نالان شده مست، همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت، بندهٔ کمینیم
در سر، صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر، ولیک کبریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
که شکیبد زتو ای جان، که جگرگوشهٔ جانی؟
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
ای دریغا، در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی، دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم، یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان، چون تو شه محمودی
مونس خویش بدیدی، دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم، یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان، چون تو شه محمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی
جویای هر چه هستی، میدان که عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کی ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی، در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم، شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها، ای جان و دل تو دانی
جویای هر چه هستی، میدان که عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کی ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی، در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم، شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها، ای جان و دل تو دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
ای عشق پرده در، که تو در زیر چادری
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیشتر آ پیشتر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۳
حدی نداری، در خوش لقایی
مثلی نداری، در جان فزایی
بر وعدهٔ تو، بر نجدهٔ تو
کم دوش گفتی هی، تو کجایی؟
کردم کرانه، زاهل زمانه
رفتم به خانه، تا تو بیایی
نزلت چشیدم، رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی؟
ماه کمالی، آب زلالی
جاه و جلالی، کان عطایی
امروز مستم، مجنون پرستم
بگرفت دستم، دست خدایی
ای ساقی شه، هین الله الله
افزون ده آن می، چون مرتضایی
یک گوشهیی جان، ماندهست پیچان
زان پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم، با نیم دیگر
هین صلحشان ده، تا چند پایی؟
زاغی و بازی، در یک قفص شد
وز زخم هر دو، در مبتلایی
بگشا قفص را، تا ره شودشان
جنگی نماند، چون در گشایی
نفسی و عقلی، در سینهٔ ما
در جنگ و محنت، مست جدایی
گر جنگ خواهی، درشان فروبند
ورنه بکنشان یک دم سقایی
در آب افکن، چون مهد موسی
این جان ما را، چون جان مایی
تا کش نیابد فرعون ملعون
نی آن عوانان، اندر دغایی
در آب رقصان، مهد لطیفش
از خوف رسته، وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی، وان آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی، در خوف جان بد
در آب بودش، امن بقایی
هر چیز زنده، از آب باشد
کابست ما را نقل سمایی
تو آب آبی، تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت، طماع گردد
در بخشش تو، گیرد گدایی
جز در گدایی، کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گرینده خواهد، جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم، لیکن، روانم
در اندرونم، گشتهست نایی
مثلی نداری، در جان فزایی
بر وعدهٔ تو، بر نجدهٔ تو
کم دوش گفتی هی، تو کجایی؟
کردم کرانه، زاهل زمانه
رفتم به خانه، تا تو بیایی
نزلت چشیدم، رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی؟
ماه کمالی، آب زلالی
جاه و جلالی، کان عطایی
امروز مستم، مجنون پرستم
بگرفت دستم، دست خدایی
ای ساقی شه، هین الله الله
افزون ده آن می، چون مرتضایی
یک گوشهیی جان، ماندهست پیچان
زان پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم، با نیم دیگر
هین صلحشان ده، تا چند پایی؟
زاغی و بازی، در یک قفص شد
وز زخم هر دو، در مبتلایی
بگشا قفص را، تا ره شودشان
جنگی نماند، چون در گشایی
نفسی و عقلی، در سینهٔ ما
در جنگ و محنت، مست جدایی
گر جنگ خواهی، درشان فروبند
ورنه بکنشان یک دم سقایی
در آب افکن، چون مهد موسی
این جان ما را، چون جان مایی
تا کش نیابد فرعون ملعون
نی آن عوانان، اندر دغایی
در آب رقصان، مهد لطیفش
از خوف رسته، وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی، وان آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی، در خوف جان بد
در آب بودش، امن بقایی
هر چیز زنده، از آب باشد
کابست ما را نقل سمایی
تو آب آبی، تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت، طماع گردد
در بخشش تو، گیرد گدایی
جز در گدایی، کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گرینده خواهد، جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم، لیکن، روانم
در اندرونم، گشتهست نایی
مولوی : ترجیعات
دهم
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان میچشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد
جسته ز هر خار که پا میخلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان میچشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد
جسته ز هر خار که پا میخلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
مولوی : ترجیعات
سیام
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی
که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که میآیی
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندانروتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟
چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه میکاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیک بیپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بینمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی
که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که میآیی
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندانروتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟
چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه میکاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیک بیپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بینمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۳ - برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت
یک ز دیگر جان خونآشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غورهیی کو سنگبست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههای نیک کایشان قابلاند
از دم اهل دل آخر یک دلاند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کاتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
گر نظایر گویم اینجا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گرهها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمینگاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشناند
پر و بال بیگنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بیخلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
میگشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لکلک میزند
آتش توحید در شک میزند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کر و فریست
مرغ کو بیاین سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وان که لنگ و لوک آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
یک ز دیگر جان خونآشام داشت
کینههای کهنهشان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غورهیی کو سنگبست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غورههای نیک کایشان قابلاند
از دم اهل دل آخر یک دلاند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در رهگذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
کاتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
گر نظایر گویم اینجا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخنهای دقیق
در گرهها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیینفزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاریست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمینگاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشناند
پر و بال بیگنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بیخلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
میگشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لکلک میزند
آتش توحید در شک میزند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کر و فریست
مرغ کو بیاین سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وان که لنگ و لوک آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است
ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطرهای بحری روان است
اگر یک ذره را دل برشکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است
از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است
نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است
اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است
دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است
دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است
ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطرهای بحری روان است
اگر یک ذره را دل برشکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است
از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است
نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است
اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است
دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است
دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
بت ترسای من مست شبانه است
چه شور است این کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موییش جویی خون روانه است
دل من صاف دین در راه او باخت
که این دل مست دردی مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازی و نه خانه است
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه است
به بوی دانه مرغت مانده در دام
چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است
بدو گفتند چون در دام ماندی
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاری مرغ گفتا ای عزیزان
به دام اندر که را پروای دانه است
کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزیزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گویم چون زبانم پر زبانه است
ببین کایینهٔ کونین عالم
جمال بی نشانی را نشانه است
نگاهی میکند در آینه یار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود میبازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشی زود ببینی
که کلی هر دو عالم یک یگانه است
تو هرجایی از آن می بازمانی
که راهی دور و بحری بیکرانه است
بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است
چه شور است این کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موییش جویی خون روانه است
دل من صاف دین در راه او باخت
که این دل مست دردی مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازی و نه خانه است
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه است
به بوی دانه مرغت مانده در دام
چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است
بدو گفتند چون در دام ماندی
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاری مرغ گفتا ای عزیزان
به دام اندر که را پروای دانه است
کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزیزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گویم چون زبانم پر زبانه است
ببین کایینهٔ کونین عالم
جمال بی نشانی را نشانه است
نگاهی میکند در آینه یار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود میبازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشی زود ببینی
که کلی هر دو عالم یک یگانه است
تو هرجایی از آن می بازمانی
که راهی دور و بحری بیکرانه است
بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد
پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی
بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
هر که امروز معایینه رخ یار ندید
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزی سودای رخش میخواهم
که همه عمر من اندر سر این سودا شد
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت
کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد
قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی
قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد
هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد
پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی
بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
هر که امروز معایینه رخ یار ندید
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزی سودای رخش میخواهم
که همه عمر من اندر سر این سودا شد
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت
کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد
قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی
قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد
هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کسی کو هرچه دید از چشم جان دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه میبینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطهای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین میدان که چشم جان چنان است
که در هر ذرهای هفت آسمان دید
ولی هر ذرهای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذرهای هر دو جهان دید
چه میگویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم میتوان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بیگمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذرهای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایهست
که آنجا ذرهای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بیقیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج میبیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیبدان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه میبینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطهای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین میدان که چشم جان چنان است
که در هر ذرهای هفت آسمان دید
ولی هر ذرهای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذرهای هر دو جهان دید
چه میگویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم میتوان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بیگمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذرهای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایهست
که آنجا ذرهای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بیقیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج میبیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیبدان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای
چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خردهدان آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای
چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خردهدان آید پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
در عشق تو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
چاره نیست از توام چه چاره کنم
تا به تو از همه کناره کنم
چکنم تا همه یکی بینم
به یکی در همه نظاره کنم
آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست
همچو خورشید آشکاره کنم
ذرهآی چون هزار عالم هست
پرده بر ذره ذره پاره کنم
تا که هر ذره را چو خورشیدی
بر براق فلک سواره کنم
صد هزاران هزار عالم را
پیش روی تو پیشکاره کنم
پس به یک یک نفس هزار جهان
تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم
چون کنم قصد این سلوک شگرف
کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم
ذرههای دو کون را زان شیر
همچو اطفال شیرخواره کنم
چون کمال بلوغ ممکن نیست
چکنم گور گاهواره کنم
ای عجب چون بسازم این همه کار
هیچ باشد همه چه چاره کنم
عاقبت چون فلک فرو ریزم
این روش گر هزار باره کنم
همه چون چرخ گرد خود گردم
گرچه خورشید پشتواره کنم
نرهم از دو کون یک سر موی
مگر از خویشتن گذاره کنم
چون ز معشوق محو گشت فرید
تا کیش مرغ عشق باره کنم
تا به تو از همه کناره کنم
چکنم تا همه یکی بینم
به یکی در همه نظاره کنم
آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست
همچو خورشید آشکاره کنم
ذرهآی چون هزار عالم هست
پرده بر ذره ذره پاره کنم
تا که هر ذره را چو خورشیدی
بر براق فلک سواره کنم
صد هزاران هزار عالم را
پیش روی تو پیشکاره کنم
پس به یک یک نفس هزار جهان
تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم
چون کنم قصد این سلوک شگرف
کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم
ذرههای دو کون را زان شیر
همچو اطفال شیرخواره کنم
چون کمال بلوغ ممکن نیست
چکنم گور گاهواره کنم
ای عجب چون بسازم این همه کار
هیچ باشد همه چه چاره کنم
عاقبت چون فلک فرو ریزم
این روش گر هزار باره کنم
همه چون چرخ گرد خود گردم
گرچه خورشید پشتواره کنم
نرهم از دو کون یک سر موی
مگر از خویشتن گذاره کنم
چون ز معشوق محو گشت فرید
تا کیش مرغ عشق باره کنم