عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
ای عشق پرده در، که تو در زیر چادری
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
در حسن حورییی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطفها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دینست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیشتر آ پیشتر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : ترجیعات
دهم
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان میچشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد
جسته ز هر خار که پا میخلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان میچشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد
جسته ز هر خار که پا میخلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بیمایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمییارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
مولوی : ترجیعات
سیام
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی
که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که میآیی
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندانروتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟
چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه میکاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیک بیپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بینمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی
که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که میآیی
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندانروتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟
چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه میکاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیک بیپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بینمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار دهدله
نالم، ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بیروز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیام شاکی، روایت میکنم
دل همی گوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بستهی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بیمنتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بیخزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهیی، غمازهیی
بر دلم بنهاد داغی تازهیی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او میگریخت
چون گریزانی ز نالهی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بیجان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است
ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطرهای بحری روان است
اگر یک ذره را دل برشکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است
از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است
نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است
اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است
دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است
دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است
ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطرهای بحری روان است
اگر یک ذره را دل برشکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است
از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است
نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است
اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است
دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است
دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
بت ترسای من مست شبانه است
چه شور است این کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موییش جویی خون روانه است
دل من صاف دین در راه او باخت
که این دل مست دردی مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازی و نه خانه است
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه است
به بوی دانه مرغت مانده در دام
چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است
بدو گفتند چون در دام ماندی
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاری مرغ گفتا ای عزیزان
به دام اندر که را پروای دانه است
کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزیزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گویم چون زبانم پر زبانه است
ببین کایینهٔ کونین عالم
جمال بی نشانی را نشانه است
نگاهی میکند در آینه یار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود میبازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشی زود ببینی
که کلی هر دو عالم یک یگانه است
تو هرجایی از آن می بازمانی
که راهی دور و بحری بیکرانه است
بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است
چه شور است این کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موییش جویی خون روانه است
دل من صاف دین در راه او باخت
که این دل مست دردی مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازی و نه خانه است
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه است
به بوی دانه مرغت مانده در دام
چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است
بدو گفتند چون در دام ماندی
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاری مرغ گفتا ای عزیزان
به دام اندر که را پروای دانه است
کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزیزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گویم چون زبانم پر زبانه است
ببین کایینهٔ کونین عالم
جمال بی نشانی را نشانه است
نگاهی میکند در آینه یار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود میبازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشی زود ببینی
که کلی هر دو عالم یک یگانه است
تو هرجایی از آن می بازمانی
که راهی دور و بحری بیکرانه است
بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد
پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی
بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
هر که امروز معایینه رخ یار ندید
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزی سودای رخش میخواهم
که همه عمر من اندر سر این سودا شد
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت
کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد
قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی
قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد
هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد
پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی
بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
هر که امروز معایینه رخ یار ندید
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزی سودای رخش میخواهم
که همه عمر من اندر سر این سودا شد
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت
کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد
قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی
قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد
هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کسی کو هرچه دید از چشم جان دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه میبینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطهای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین میدان که چشم جان چنان است
که در هر ذرهای هفت آسمان دید
ولی هر ذرهای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذرهای هر دو جهان دید
چه میگویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم میتوان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بیگمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذرهای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایهست
که آنجا ذرهای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بیقیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج میبیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیبدان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه میبینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطهای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین میدان که چشم جان چنان است
که در هر ذرهای هفت آسمان دید
ولی هر ذرهای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذرهای هر دو جهان دید
چه میگویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم میتوان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بیگمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذرهای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایهست
که آنجا ذرهای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بیقیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج میبیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیبدان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای
چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خردهدان آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای
چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خردهدان آید پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
در عشق تو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
چاره نیست از توام چه چاره کنم
تا به تو از همه کناره کنم
چکنم تا همه یکی بینم
به یکی در همه نظاره کنم
آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست
همچو خورشید آشکاره کنم
ذرهآی چون هزار عالم هست
پرده بر ذره ذره پاره کنم
تا که هر ذره را چو خورشیدی
بر براق فلک سواره کنم
صد هزاران هزار عالم را
پیش روی تو پیشکاره کنم
پس به یک یک نفس هزار جهان
تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم
چون کنم قصد این سلوک شگرف
کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم
ذرههای دو کون را زان شیر
همچو اطفال شیرخواره کنم
چون کمال بلوغ ممکن نیست
چکنم گور گاهواره کنم
ای عجب چون بسازم این همه کار
هیچ باشد همه چه چاره کنم
عاقبت چون فلک فرو ریزم
این روش گر هزار باره کنم
همه چون چرخ گرد خود گردم
گرچه خورشید پشتواره کنم
نرهم از دو کون یک سر موی
مگر از خویشتن گذاره کنم
چون ز معشوق محو گشت فرید
تا کیش مرغ عشق باره کنم
تا به تو از همه کناره کنم
چکنم تا همه یکی بینم
به یکی در همه نظاره کنم
آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست
همچو خورشید آشکاره کنم
ذرهآی چون هزار عالم هست
پرده بر ذره ذره پاره کنم
تا که هر ذره را چو خورشیدی
بر براق فلک سواره کنم
صد هزاران هزار عالم را
پیش روی تو پیشکاره کنم
پس به یک یک نفس هزار جهان
تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم
چون کنم قصد این سلوک شگرف
کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم
ذرههای دو کون را زان شیر
همچو اطفال شیرخواره کنم
چون کمال بلوغ ممکن نیست
چکنم گور گاهواره کنم
ای عجب چون بسازم این همه کار
هیچ باشد همه چه چاره کنم
عاقبت چون فلک فرو ریزم
این روش گر هزار باره کنم
همه چون چرخ گرد خود گردم
گرچه خورشید پشتواره کنم
نرهم از دو کون یک سر موی
مگر از خویشتن گذاره کنم
چون ز معشوق محو گشت فرید
تا کیش مرغ عشق باره کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی
بودهای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی
چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی
گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی
رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی
چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته
گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی
ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی
دل پراکنده روی از جام جم در آینه
جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی
هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش
زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی
گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام
ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی
بودهای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی
چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی
گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی
رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی
چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته
گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی
ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی
دل پراکنده روی از جام جم در آینه
جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی
هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش
زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی
گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام
ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
ای روی درکشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده
اینجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدتی است، لیک به تکرار آمده
یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش
جمله ز نقد علم نمودار آمده
بحری است غیر ساخته از موجهای خویش
ابری است عین قطره به بازار آمده
این را مثال هست به عینه یک آفتاب
کز عکس او دو کون پر انوار آمده
دیدی کلام حق، که علیالحق یک است و بس
پس در نزول، مختلف آثار آمده
سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین
کانجا جهان است محو جهاندار آمده
یک عین متفق که جز او ذرهای نبود
چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
عکسی ز زیر پردهٔ وحدت علم زده
در صد هزار پردهٔ پندار آمده
برخود پدید کرده ز خود سر خود دمی
هجده هزار عالم اسرار آمده
یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ
یک تخم کشته این همه بربار آمده
در باغ عشق یک احدیت که تافته است
شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده
بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو
تا صد هزار کار ز یک کار آمده
از قهر دور مانده و انکار خواسته
وز لطف قرب یافته اقرار آمده
چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار
صد شور از تو در تو پدیدار آمده
زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه
روی تو پیش زلف به زنهار آمده
بر خود جهان فروخته از روی خویشتن
خود را به زیر پرده خریدار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
مطلوب را که دید طلب کار آمده
این خود چه نقطهای است که عرق طواف اوست
هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده
آن کیست و از کجاست چنین جلوهگر شده
این چیست و آن چبود در اظهار آمده
بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث
از کفر و دین هرآینه بیزار آمده
گر هر دو کون موج برآورد صد هزار
جمله یکی است لیک به صد بار آمده
غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست
عین دگر یکی است سزاوار آمده
این آن قلندر است که در من یزید او
تسبیح در حمایت زنار آمده
اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر
در چین شده به علم و ز کفار آمده
دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه
پس چون زنان روی به دیوار آمده
بر هر که یک نفس شده این راز آشکار
انفاس بر دهانش چو مسمار آمده
با این ستارههای پر اسرار چون فلک
سرگشتگی نصیبهٔ عطار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده
اینجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدتی است، لیک به تکرار آمده
یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش
جمله ز نقد علم نمودار آمده
بحری است غیر ساخته از موجهای خویش
ابری است عین قطره به بازار آمده
این را مثال هست به عینه یک آفتاب
کز عکس او دو کون پر انوار آمده
دیدی کلام حق، که علیالحق یک است و بس
پس در نزول، مختلف آثار آمده
سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین
کانجا جهان است محو جهاندار آمده
یک عین متفق که جز او ذرهای نبود
چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
عکسی ز زیر پردهٔ وحدت علم زده
در صد هزار پردهٔ پندار آمده
برخود پدید کرده ز خود سر خود دمی
هجده هزار عالم اسرار آمده
یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ
یک تخم کشته این همه بربار آمده
در باغ عشق یک احدیت که تافته است
شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده
بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو
تا صد هزار کار ز یک کار آمده
از قهر دور مانده و انکار خواسته
وز لطف قرب یافته اقرار آمده
چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار
صد شور از تو در تو پدیدار آمده
زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه
روی تو پیش زلف به زنهار آمده
بر خود جهان فروخته از روی خویشتن
خود را به زیر پرده خریدار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
مطلوب را که دید طلب کار آمده
این خود چه نقطهای است که عرق طواف اوست
هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده
آن کیست و از کجاست چنین جلوهگر شده
این چیست و آن چبود در اظهار آمده
بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث
از کفر و دین هرآینه بیزار آمده
گر هر دو کون موج برآورد صد هزار
جمله یکی است لیک به صد بار آمده
غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست
عین دگر یکی است سزاوار آمده
این آن قلندر است که در من یزید او
تسبیح در حمایت زنار آمده
اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر
در چین شده به علم و ز کفار آمده
دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه
پس چون زنان روی به دیوار آمده
بر هر که یک نفس شده این راز آشکار
انفاس بر دهانش چو مسمار آمده
با این ستارههای پر اسرار چون فلک
سرگشتگی نصیبهٔ عطار آمده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم به صیت آن معشوق
در سماعم به صوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان
غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پردهای همی سازد
که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر
منم آن عاشق قلندروار
غارت عشق برده نقدم و جنس
رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی
نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش
نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش میآیند
مست ما خود نمیشود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست
من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ار نی
در میان زود بستمی زنار
میبرد قاصد زمین و زمان
میدهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب
نامهٔ عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند
همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری
فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی
نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی میکن
ابر تندست قطرهای میبار
نکتهای باز ران از آن دفتر
اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش
دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز
تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری به دست کن، که شود
تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده
بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامهای رسید از یار
نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟
چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که میرسد معشوق
آن نشانی که میرود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ
همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر
دزد همراه شد، بیفکن بار
نار در زن به خرمن تشویش
بار برنه ز مکمن انکار
خانه در بیشهٔ الهی بر
سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ
و آن مربع بریز بر گلعار
چون دلیلان مخالفند، بگرد
زین دم آهنج راه بیهنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه
کثرت از آینه است و آینهدار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو میشود به شمار؟
سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست
عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش میبندد
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از چراغی هزار بتوان برد
از یکی دانه غله صد خروار
نقطهای را هزار دایره هست
گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف
بر الف میکنند جمله مدار
هم به دریاست باز گشت نمی
که ز دریا جدا شود به بخار
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطهٔ اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند
خواه موسی و خواه موسیقار
سر بیتن چو نزد عقل یکیست
با سر چوب، چنگ در گفتار
پس انالاحق بدان که خواهی گفت
سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
که به پایان نمیرسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن به جنبش و حرکت
قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الاصل
ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر
تا ترا تنگ برکشد به کنار
تا نگردی شکسته کی بینی
به درستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند
کوزه کش دسته بشکند به چهار
آنچه گوید اگر توانی کرد
هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود
کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو
کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر
خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج
نقد و جنسی که کردهای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن
اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن
تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی
نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست
وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت
دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو
راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند
ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخرهٔ تو در تسخیر
اختران سغبهٔ تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع
بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟
آدمی که تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم
در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی
باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست
تا به جبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست
به حقیقت خود اوست بیاخبار
این که وقتی نشان او بینی
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
خاک را با خدای پاک چه کار؟
بیمکان در زمین نگنجد گل
بینشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت
تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری
کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند
همگنان را به دوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی
دیده خونین شدی به دیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟
زانکه او مختلف شود بسیار
به درازی کشید قصهٔ عشق
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش
دگری میدهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار
غیر ازو کس مهل درین بنغار
عشق او خنجریست مردی کش
شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟
سر خود را ندانی از دستار
بیحضوری و گرنه کی نگری
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست
بهرهٔ روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان
شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمدهای
با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند
با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را
برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود
نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
سنگ گازر ز تختهٔ عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر
ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایهداری پرس
ور نه بنشین و خایه میافشار
آب داند شکایت ناجنس
مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟
وان دگر کی کند به کام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی
حال گندم به موش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد
روزها راز نامهٔ شب تار
جام را روشنی دهد باده
جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوتهای همی باید
تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری
میوهٔ سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست
نتوانی ربود گنج ز مار
چون سمندر شوی در آتش تیز
گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایهایست او نشوی
نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه برگیر، تا فرو تابد
از در و بام گونه گون انوار
اگر این راه مینهی در پیش
و گر این جامه میکشی دربار
توبهای کن ز روی استهدا
غوطهای خور به آب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد
در خلا و ملا و سر و جهار
به مقامات انبیا ایمان
به کرامات اولیا اقرار
شود ایمان به پنج رکن درست
لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید
که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او
ببرد شاخ غفلت از بن وبار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزهایست هستی سوز
که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست
که از آن جا رسی به صفهٔ بار
ما به عمری ادا کنیم این پنج
عارفانش به ساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست
این که گوینده میکند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد
اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفتهای، ورنه
در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
در شهادت که میکنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
«لا» نهنگیست کاینات او بار
«لا» دهن باز کرده دریاوش
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار
باش تا «لا» بروبد این میدان
«هو» در آید به قلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست
تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقهای، که درو
نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیدهای گزیری هست
از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک
این تفاوت نماند و تیمار
چون بدینجا رسند اهل سلوک
شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیکاند
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
حاصل قصه آن که: نیست جزو
با تو گفتم هزاربار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
تو ببخش، ای مهیمن غفار
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم به صیت آن معشوق
در سماعم به صوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان
غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پردهای همی سازد
که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر
منم آن عاشق قلندروار
غارت عشق برده نقدم و جنس
رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی
نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش
نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش میآیند
مست ما خود نمیشود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست
من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ار نی
در میان زود بستمی زنار
میبرد قاصد زمین و زمان
میدهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب
نامهٔ عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند
همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری
فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی
نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی میکن
ابر تندست قطرهای میبار
نکتهای باز ران از آن دفتر
اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش
دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز
تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری به دست کن، که شود
تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده
بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامهای رسید از یار
نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟
چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که میرسد معشوق
آن نشانی که میرود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ
همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر
دزد همراه شد، بیفکن بار
نار در زن به خرمن تشویش
بار برنه ز مکمن انکار
خانه در بیشهٔ الهی بر
سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ
و آن مربع بریز بر گلعار
چون دلیلان مخالفند، بگرد
زین دم آهنج راه بیهنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه
کثرت از آینه است و آینهدار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو میشود به شمار؟
سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست
عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش میبندد
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از چراغی هزار بتوان برد
از یکی دانه غله صد خروار
نقطهای را هزار دایره هست
گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف
بر الف میکنند جمله مدار
هم به دریاست باز گشت نمی
که ز دریا جدا شود به بخار
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطهٔ اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند
خواه موسی و خواه موسیقار
سر بیتن چو نزد عقل یکیست
با سر چوب، چنگ در گفتار
پس انالاحق بدان که خواهی گفت
سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
که به پایان نمیرسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن به جنبش و حرکت
قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الاصل
ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر
تا ترا تنگ برکشد به کنار
تا نگردی شکسته کی بینی
به درستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند
کوزه کش دسته بشکند به چهار
آنچه گوید اگر توانی کرد
هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود
کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو
کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر
خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج
نقد و جنسی که کردهای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن
اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن
تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی
نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست
وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت
دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو
راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند
ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخرهٔ تو در تسخیر
اختران سغبهٔ تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع
بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟
آدمی که تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم
در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی
باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست
تا به جبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست
به حقیقت خود اوست بیاخبار
این که وقتی نشان او بینی
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
خاک را با خدای پاک چه کار؟
بیمکان در زمین نگنجد گل
بینشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت
تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری
کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند
همگنان را به دوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی
دیده خونین شدی به دیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟
زانکه او مختلف شود بسیار
به درازی کشید قصهٔ عشق
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش
دگری میدهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار
غیر ازو کس مهل درین بنغار
عشق او خنجریست مردی کش
شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟
سر خود را ندانی از دستار
بیحضوری و گرنه کی نگری
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست
بهرهٔ روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان
شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمدهای
با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند
با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را
برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود
نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
سنگ گازر ز تختهٔ عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر
ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایهداری پرس
ور نه بنشین و خایه میافشار
آب داند شکایت ناجنس
مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟
وان دگر کی کند به کام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی
حال گندم به موش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد
روزها راز نامهٔ شب تار
جام را روشنی دهد باده
جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوتهای همی باید
تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری
میوهٔ سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست
نتوانی ربود گنج ز مار
چون سمندر شوی در آتش تیز
گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایهایست او نشوی
نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه برگیر، تا فرو تابد
از در و بام گونه گون انوار
اگر این راه مینهی در پیش
و گر این جامه میکشی دربار
توبهای کن ز روی استهدا
غوطهای خور به آب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد
در خلا و ملا و سر و جهار
به مقامات انبیا ایمان
به کرامات اولیا اقرار
شود ایمان به پنج رکن درست
لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید
که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او
ببرد شاخ غفلت از بن وبار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزهایست هستی سوز
که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست
که از آن جا رسی به صفهٔ بار
ما به عمری ادا کنیم این پنج
عارفانش به ساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست
این که گوینده میکند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد
اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفتهای، ورنه
در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
در شهادت که میکنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
«لا» نهنگیست کاینات او بار
«لا» دهن باز کرده دریاوش
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار
باش تا «لا» بروبد این میدان
«هو» در آید به قلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست
تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقهای، که درو
نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیدهای گزیری هست
از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک
این تفاوت نماند و تیمار
چون بدینجا رسند اهل سلوک
شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیکاند
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
حاصل قصه آن که: نیست جزو
با تو گفتم هزاربار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
تو ببخش، ای مهیمن غفار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
ای پرده سرایان که درین پرده سرائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمنسای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانهٔ مائید
گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پردهسرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمنسای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانهٔ مائید
گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پردهسرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم