عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
کوزه بر دوشِ راهب دیرم
حلقه در گوش ساجد لاتم
من که دردی کش خراباتم
فارغ از طمطراق و طاماتم
گاه از مشرکانِ توحیدم
گاه از موقِنانِ غلّاتم
نه که در حوضِ کوثرِ تحقیق
آب جاری بود مجاراتم
نه که در درجِ مدرجِ توحید
در مکنون بود عباراتم
به خرد می سزد مفاخرتم
به هنر می رسد مباهاتم
عقل کلّی به اختیار دهد
بوسه بر آستانِ ابیاتم
نفسِ قدسی به احتیاط نهد
دست بر نبضِ نفی و اثباتم
مگر افسانه گوی پندارد
که چو او راوی روایاتم
نیستم از معلّمانِ جهول
نه که من ناسخِ مقالاتم
دیده کو تا ببیند اسرارم
گوش تا بشنود اشاراتم
نه نزاری به هرزه لاف مزن
بیش ازین برمگو محالاتم
نه به دعوی به ابتدا گفتی
فارغ از طمطراق و طاماتم
یک سخن راست گفته ای از خویش
من که دردی کشِ خراباتم
حلقه در گوش ساجد لاتم
من که دردی کش خراباتم
فارغ از طمطراق و طاماتم
گاه از مشرکانِ توحیدم
گاه از موقِنانِ غلّاتم
نه که در حوضِ کوثرِ تحقیق
آب جاری بود مجاراتم
نه که در درجِ مدرجِ توحید
در مکنون بود عباراتم
به خرد می سزد مفاخرتم
به هنر می رسد مباهاتم
عقل کلّی به اختیار دهد
بوسه بر آستانِ ابیاتم
نفسِ قدسی به احتیاط نهد
دست بر نبضِ نفی و اثباتم
مگر افسانه گوی پندارد
که چو او راوی روایاتم
نیستم از معلّمانِ جهول
نه که من ناسخِ مقالاتم
دیده کو تا ببیند اسرارم
گوش تا بشنود اشاراتم
نه نزاری به هرزه لاف مزن
بیش ازین برمگو محالاتم
نه به دعوی به ابتدا گفتی
فارغ از طمطراق و طاماتم
یک سخن راست گفته ای از خویش
من که دردی کشِ خراباتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
توبه ای کردم و گفتم که دگر می نخورم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نه روی و رهی که با تو باشم
نه سیم و زری که بر تو پاشم
اعجوبه ی روزگار ماییم
من خود به تعجبات فاشم
باشد که به هیچ وجه آیا
شایسته ی خدمت تو باشم؟
رد کرده ی جمله ی جهانم
آیا ز کدام خیل تاشم؟
ای مدعیان کجاست جایی
الا در دوست پس کجاشم؟
تا پخته شوم هنوز اینجا
در آتش امتحان چو داشم
معزول ز وحدت معادم
مشغول به کثرت معاشم
اسلام چو خاص خویش کرده
در کفر رهی دهند کاشم!
طیّان نی ام ار چه هرزه گویم
آزر نی ام ار چه بت تراشم
یعنی که چو خامه ی نزاری
گه گه ورقی همی تراشم
نه سیم و زری که بر تو پاشم
اعجوبه ی روزگار ماییم
من خود به تعجبات فاشم
باشد که به هیچ وجه آیا
شایسته ی خدمت تو باشم؟
رد کرده ی جمله ی جهانم
آیا ز کدام خیل تاشم؟
ای مدعیان کجاست جایی
الا در دوست پس کجاشم؟
تا پخته شوم هنوز اینجا
در آتش امتحان چو داشم
معزول ز وحدت معادم
مشغول به کثرت معاشم
اسلام چو خاص خویش کرده
در کفر رهی دهند کاشم!
طیّان نی ام ار چه هرزه گویم
آزر نی ام ار چه بت تراشم
یعنی که چو خامه ی نزاری
گه گه ورقی همی تراشم
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۴
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۲ - یار عهد جوانی
به عهد جوانی چنان بودمی
که از سایه خود رمان بودمی
ملول از خود و از همه کس نفور
به اندوه نزدیک از انبوه دور
چنان فکرم از خویشتن میربود
که آسایش از خواب و خوردم نبود
به سودا چنان مشتغل بودمی
که بیبهره از آب و گل بودمی
چو فرهاد شوریده در کوه و دشت
بسی گشتهام بشنو این سرگذشت
چه میگویم ار بازیابی رموز
نرفت از سرم شورِ شیرین هنوز
زمانی نبودم ز می ناگزیر
که هم پای مردست و هم دستگیر
مددگارِ فکر شبان روز من
نمودار طبع نوآموز من
چو بار موافق ندیدم چو می
شب و روز خالی نبودم ز وی
چنان با خودش هم نفس کردمی
که بی او نفس برنیاوردمی
چنان با دم من دمش در گرفت
که ملک وجودم مسخر گرفت
ولیکن به بیداد در ملک من
تصرّف نیارست کرد اهرِمن
چنانش به انصاف میداشتی
که بیگانه در ملک نگذاشتی
چو بیرون نشد حکمش از اعتدال
طبیعت به تدریج کرد احتمال
ازین پیشم این بیت اوراد بود
که بر بادم از طبع وقّاد بود
مرا راح روح اللهی دیگرست
که روحم ازو بوده در پیکرست
که از سایه خود رمان بودمی
ملول از خود و از همه کس نفور
به اندوه نزدیک از انبوه دور
چنان فکرم از خویشتن میربود
که آسایش از خواب و خوردم نبود
به سودا چنان مشتغل بودمی
که بیبهره از آب و گل بودمی
چو فرهاد شوریده در کوه و دشت
بسی گشتهام بشنو این سرگذشت
چه میگویم ار بازیابی رموز
نرفت از سرم شورِ شیرین هنوز
زمانی نبودم ز می ناگزیر
که هم پای مردست و هم دستگیر
مددگارِ فکر شبان روز من
نمودار طبع نوآموز من
چو بار موافق ندیدم چو می
شب و روز خالی نبودم ز وی
چنان با خودش هم نفس کردمی
که بی او نفس برنیاوردمی
چنان با دم من دمش در گرفت
که ملک وجودم مسخر گرفت
ولیکن به بیداد در ملک من
تصرّف نیارست کرد اهرِمن
چنانش به انصاف میداشتی
که بیگانه در ملک نگذاشتی
چو بیرون نشد حکمش از اعتدال
طبیعت به تدریج کرد احتمال
ازین پیشم این بیت اوراد بود
که بر بادم از طبع وقّاد بود
مرا راح روح اللهی دیگرست
که روحم ازو بوده در پیکرست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چو سایه در ره عشق از قفای خویشتنم
بس است خضر ره آواز پای خویشتنم
نمیروم ز چمن هیچ فصل، آن مرغم
که گل بریزد و من بر وفای خویشتنم
ز کعبه منفعلم، زانکه در حرم نگذاشت
غم بتان نفسی با خدای خویشتنم
چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم
مرا چو کام دهی، مدعایم از خود پرس
ز من مپرس، که خصم رضای خویشتنم
ندانم از چه سرشتند پیکرم قدسی
که همچو جوهر جان، خود بهای خویشتنم
بس است خضر ره آواز پای خویشتنم
نمیروم ز چمن هیچ فصل، آن مرغم
که گل بریزد و من بر وفای خویشتنم
ز کعبه منفعلم، زانکه در حرم نگذاشت
غم بتان نفسی با خدای خویشتنم
چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم
مرا چو کام دهی، مدعایم از خود پرس
ز من مپرس، که خصم رضای خویشتنم
ندانم از چه سرشتند پیکرم قدسی
که همچو جوهر جان، خود بهای خویشتنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
عمری چو جاهلان پی چون و چرا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایهام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایهام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
چو درد عشق تو کرد آشنای خویشتنم
غمت چرا نخورد غم برای خویشتنم
دلم چه یافته در کوچه پریشانی؟
که میبرد همه عمر از قفای خویشتنم
مرا کرشمه دیگر فریب داد ای گل
به رنگ و بو نرود دل ز جای خویشتنم
چو دل که قطره خون است و خون خورد دایم
یکی شدم به غم و خود غذای خویشتنم
ز بس که کرد علاج و نداشت سود مرا
طبیب کرد خجل از دوای خویشتنم
ز عشق، گرد جنون نیست بر جبین دلم
که کرد چشم خرد، توتیای خویشتنم
به من ز دوستیات شد جهان چنان دشمن
که در هراس ز بند قبای خویشتنم
شدهست پی سپر راه عشق تا پایم
بود چو نقش قدم، رخ به پای خویشتنم
برای گشت چمن مضطرب نیم چو نسیم
چو شعله رقصکنان در هوای خویشتنم
نیم به عیب کس از عیب خویشتن مشغول
تمام خارم و مخصوص پای خویشتنم
غمت چرا نخورد غم برای خویشتنم
دلم چه یافته در کوچه پریشانی؟
که میبرد همه عمر از قفای خویشتنم
مرا کرشمه دیگر فریب داد ای گل
به رنگ و بو نرود دل ز جای خویشتنم
چو دل که قطره خون است و خون خورد دایم
یکی شدم به غم و خود غذای خویشتنم
ز بس که کرد علاج و نداشت سود مرا
طبیب کرد خجل از دوای خویشتنم
ز عشق، گرد جنون نیست بر جبین دلم
که کرد چشم خرد، توتیای خویشتنم
به من ز دوستیات شد جهان چنان دشمن
که در هراس ز بند قبای خویشتنم
شدهست پی سپر راه عشق تا پایم
بود چو نقش قدم، رخ به پای خویشتنم
برای گشت چمن مضطرب نیم چو نسیم
چو شعله رقصکنان در هوای خویشتنم
نیم به عیب کس از عیب خویشتن مشغول
تمام خارم و مخصوص پای خویشتنم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۳
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش
بار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
آفتابی ست که از دید؛ کس نیست دریغ
گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
آشنایی نبود جان تو را با جانان
تا به خود باشی وداری سر بیگانه و خویش
هر که برخاست خیال در جهان از نظرش
پادشاهی ست به معنی و به صورت درویش
نفس در راه محبت جو کم از کم گردد
قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش
دل که ایمان وی از نور رخ جانان است
چون سر زلف دلارام بود کافر کیش
ای همام این سخنان تو نه طرزی ست که آن
باز یا بند به فکر و خرد دور اندیش
بار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
آفتابی ست که از دید؛ کس نیست دریغ
گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
آشنایی نبود جان تو را با جانان
تا به خود باشی وداری سر بیگانه و خویش
هر که برخاست خیال در جهان از نظرش
پادشاهی ست به معنی و به صورت درویش
نفس در راه محبت جو کم از کم گردد
قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش
دل که ایمان وی از نور رخ جانان است
چون سر زلف دلارام بود کافر کیش
ای همام این سخنان تو نه طرزی ست که آن
باز یا بند به فکر و خرد دور اندیش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
کی از ما چشم صورت بین مردم حال می بیند؟
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۳
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۹ - حکایت در توسّلی کلّی به حریم جلال قادر بی همتا و تجافی از ماسوا
سفر پیشم آمد شبی فصل دی
ره، از قاقم برف، پوشیده پی
نهان از رفیقان و یاران خویش
گرفتم به تنهایی آن راه پیش
شبی تیره دل بود اوا ره ناپدید
به فرسودگی پای سعیم رسید
چو بیچاره شد رای فرزانگی
زدم بر قدم، بانگ مردانگی
به مردی شود کار مردان درست
ز سستی شود عاقبت کار، سست
چو نیمی گذشت از شب قیرگون
قضا شد به معموره ای رهنمون
نه یاری در آن بوم و برداشتم
نه جایی که آرم بسر داشتم
بگشتم ز بیگانه روییِّ دهر
غریبانه چون روستایی به شهر
سگان غریوافکن از هر کمین
گرفتند غوغا چو شیر عرین
چو مردم ندانند دشمن ز دوست
اگر سگ نداند، چه تاوان بروست؟
نمودم به هر کوچه، لختی شتاب
نگردید از هیچ سو فتح باب
ز بسیاری برف و سرمای سخت
کشیدم به گلخن سحرگاه رخت
یکی مغ در آن، آتش افروز بود
که از گرم خویی جگرسوز بود
به گفتار ناخوش به کردار زشت
که بر فرق او باد خاک کنشت
به دل، مشت زن شد ز حرف درشت
شناسا نشد کاین درفش است و مُشت
حکیمانه بستم لب از پاسخش
شد از طرح من فیل ماتی رخش
ز تندی خجل گشت و خاموش شد
جفاکیش، زین فن، وفاکوش شد
ز آتش عیان شد پس از ماندگی
به اسکندرم چشمهٔ زندگی
مرا بخت خرم به دیماه زشت
ز گلخن دمانید، اردی بهشت
چو در دیده دودش شکر خواب شد
رمادش مرا فرش سنجاب شد
به ناگه یکی مست شوریده سر
تن از بیم لرزان چو شاخ از تبر
هراسان درآمد ز تاب عسس
گره در گلو گشته، تار نفس
در آن کنج گلخن خزید از هراس
تضرّع کنان با مغ ناسپاس
مرا خنده آمد بر اطوار او
گشودم زبان را به تیمار او
دل آساییش دادم و دلدهی
به آیین فرزانگی و مهی
چو مهرم دم غمگساری گماشت
به خویش آمد اندک، ز بیمی که داشت
به عذر آوری گفت آن نیم مست
که نشتر مرا در رگ جان شکست
چنین کز عسس، دارد آلوده باک
تو گر داشتی از خداوند پاک
مرا سوختی جان ز شرمندگی
تو بر عرش سودی سر بندگی
ره، از قاقم برف، پوشیده پی
نهان از رفیقان و یاران خویش
گرفتم به تنهایی آن راه پیش
شبی تیره دل بود اوا ره ناپدید
به فرسودگی پای سعیم رسید
چو بیچاره شد رای فرزانگی
زدم بر قدم، بانگ مردانگی
به مردی شود کار مردان درست
ز سستی شود عاقبت کار، سست
چو نیمی گذشت از شب قیرگون
قضا شد به معموره ای رهنمون
نه یاری در آن بوم و برداشتم
نه جایی که آرم بسر داشتم
بگشتم ز بیگانه روییِّ دهر
غریبانه چون روستایی به شهر
سگان غریوافکن از هر کمین
گرفتند غوغا چو شیر عرین
چو مردم ندانند دشمن ز دوست
اگر سگ نداند، چه تاوان بروست؟
نمودم به هر کوچه، لختی شتاب
نگردید از هیچ سو فتح باب
ز بسیاری برف و سرمای سخت
کشیدم به گلخن سحرگاه رخت
یکی مغ در آن، آتش افروز بود
که از گرم خویی جگرسوز بود
به گفتار ناخوش به کردار زشت
که بر فرق او باد خاک کنشت
به دل، مشت زن شد ز حرف درشت
شناسا نشد کاین درفش است و مُشت
حکیمانه بستم لب از پاسخش
شد از طرح من فیل ماتی رخش
ز تندی خجل گشت و خاموش شد
جفاکیش، زین فن، وفاکوش شد
ز آتش عیان شد پس از ماندگی
به اسکندرم چشمهٔ زندگی
مرا بخت خرم به دیماه زشت
ز گلخن دمانید، اردی بهشت
چو در دیده دودش شکر خواب شد
رمادش مرا فرش سنجاب شد
به ناگه یکی مست شوریده سر
تن از بیم لرزان چو شاخ از تبر
هراسان درآمد ز تاب عسس
گره در گلو گشته، تار نفس
در آن کنج گلخن خزید از هراس
تضرّع کنان با مغ ناسپاس
مرا خنده آمد بر اطوار او
گشودم زبان را به تیمار او
دل آساییش دادم و دلدهی
به آیین فرزانگی و مهی
چو مهرم دم غمگساری گماشت
به خویش آمد اندک، ز بیمی که داشت
به عذر آوری گفت آن نیم مست
که نشتر مرا در رگ جان شکست
چنین کز عسس، دارد آلوده باک
تو گر داشتی از خداوند پاک
مرا سوختی جان ز شرمندگی
تو بر عرش سودی سر بندگی