عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
خورشید را ز مشک زره پوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند
از پردلی دو هندوی کافر نژادشان
با آفتاب دست در آغوش کردهاند
در تاب رفتهاند و برآشفته کز چه روی
تشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاند
کردند ترک صحبت عهد قدیم را
معلوم میشود که فراموش کردهاند
هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق
برقول بلبلان سحر گوش کردهاند
منعم مکن ز باده که ارباب عقل را
از جام عشق واله و مدهوش کردهاند
خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان
خون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند
از پردلی دو هندوی کافر نژادشان
با آفتاب دست در آغوش کردهاند
در تاب رفتهاند و برآشفته کز چه روی
تشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاند
کردند ترک صحبت عهد قدیم را
معلوم میشود که فراموش کردهاند
هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق
برقول بلبلان سحر گوش کردهاند
منعم مکن ز باده که ارباب عقل را
از جام عشق واله و مدهوش کردهاند
خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان
خون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
زهی زلفت گرهگیری پر از بند
لب لعلت نمک دانی پر از قند
نقاب ششتری از ماه بگشای
طناب چنبری بر مشتری بند
سرم بر کف ز دستان تو تا کی
دلم در خون ز هجران تو تا چند
کسی کو خویش را در یار پیوست
کجا یاد آورد از خویش و پیوند
دلا گر عاشقی ترک خرد گیر
که قدر عشق نشناسد خردمند
ببین فرهاد را کز شور شیرین
بیک موی از کمر خود را در افکند
چرا عمر عزیز آمد بپایان
من و یعقوب را در هجر فرزند
تحمل میکنم بارگران را
ولی دیوانه سر میگردم از بند
چو جز دلبر نمیبینم کسی را
کرا با او توانم کرد مانند
بزن مطرب نوائی از سپاهان
که دل بگرفت ما را از نهاوند
کند خواجو هوای خاک کرمان
ولی پایش به سنگ آید ز الوند
لب لعلت نمک دانی پر از قند
نقاب ششتری از ماه بگشای
طناب چنبری بر مشتری بند
سرم بر کف ز دستان تو تا کی
دلم در خون ز هجران تو تا چند
کسی کو خویش را در یار پیوست
کجا یاد آورد از خویش و پیوند
دلا گر عاشقی ترک خرد گیر
که قدر عشق نشناسد خردمند
ببین فرهاد را کز شور شیرین
بیک موی از کمر خود را در افکند
چرا عمر عزیز آمد بپایان
من و یعقوب را در هجر فرزند
تحمل میکنم بارگران را
ولی دیوانه سر میگردم از بند
چو جز دلبر نمیبینم کسی را
کرا با او توانم کرد مانند
بزن مطرب نوائی از سپاهان
که دل بگرفت ما را از نهاوند
کند خواجو هوای خاک کرمان
ولی پایش به سنگ آید ز الوند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند
ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند
صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق
چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند
چو گنج عشق تو دارند در خرابهٔ دل
نه مفلسند ولی منعمان بی درمند
چو قامت تو ببینند کوس عشق زنند
پریرخان که بعالم بدلبری علمند
بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام
که طائران هوایت کبوتر حرمند
بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را
روا مدار که مجروح ضربت ستمند
چو آهوان پلنگ افکن ترا بینند
اگر بصید روی از تو وحشیان نرمند
دمی ندیم اسیران قید محنت باش
ببین که سوختگان غم تو در چه دمند
خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد
که بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند
ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند
صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق
چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند
چو گنج عشق تو دارند در خرابهٔ دل
نه مفلسند ولی منعمان بی درمند
چو قامت تو ببینند کوس عشق زنند
پریرخان که بعالم بدلبری علمند
بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام
که طائران هوایت کبوتر حرمند
بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را
روا مدار که مجروح ضربت ستمند
چو آهوان پلنگ افکن ترا بینند
اگر بصید روی از تو وحشیان نرمند
دمی ندیم اسیران قید محنت باش
ببین که سوختگان غم تو در چه دمند
خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد
که بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
اهل دل پیش تو مردن ز خدا میخواهند
کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا میطلبند
درد عشق تو بامید دوا میخواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهند
روی ننموده ز ما نقد روان میجویند
ملک در بیع نیاورده بها میخواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهند
من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا میخواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا میخواهند
کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا میخواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا میطلبند
درد عشق تو بامید دوا میخواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمهٔ مقصود ز ما میخواهند
روی ننموده ز ما نقد روان میجویند
ملک در بیع نیاورده بها میخواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمهٔ پردهسرا میخواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقهٔ طوفان بلا میخواهند
من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا میخواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا میخواهند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود
گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود
دوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود
غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود
چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود
نقش میبستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود
پیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود
گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود
بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود
کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود
گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد
گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود
دوش ترکی تیغ زن را مست میدیدیم بخواب
چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود
غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز
بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود
چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانهوار
زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود
نقش میبستم کزو یکباره دامن در کشم
لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود
پیر دیرم دوش میگفت ای جوانان بنگرید
کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود
گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک
آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود
بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام
زیر بامش کار خواجو نالههای زیر بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود
بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود
من نه آنم که بود با دگری پیوندم
زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود
با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد
با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود
یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود
لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود
تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش
گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود
در چنین وقت که مرغان همه در پروازند
بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود
خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی
که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود
بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود
من نه آنم که بود با دگری پیوندم
زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود
با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد
با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود
یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود
لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود
تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش
گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود
در چنین وقت که مرغان همه در پروازند
بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود
خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی
که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر میگذشت
گر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشود
آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدرید
صیقل فریاد من زنگار گردون میزدود
از دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربود
مطرب بلبل نوای چرخ میزد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنود
بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر
دولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زود
من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون
سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود
کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام
انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر میگذشت
گر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشود
آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدرید
صیقل فریاد من زنگار گردون میزدود
از دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربود
مطرب بلبل نوای چرخ میزد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنود
بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر
دولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زود
من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون
سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود
کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام
انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید
بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید
چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید
خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید
برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید
چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید
بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید
ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید
دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید
بیار ای بت ساقی می مروق باقی
که کام جان من از جام خوشگوار برآید
چو در خیال من آید لب چو دانه نارت
ببوستان روانم درخت نار برآید
خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد
خروش ولوله از خیل زنگبار برآید
برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم
حدیث آن گره زلف مشکبار برآید
چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم
بدان کمند گرهگیر تابدار برآید
بود که کام من خسته دل برآید اگر چه
بروزگار مرادی ز روزگار برآید
ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام
اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید
دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش
اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
بسالی کی چنان ماهی برآید
وگر آید ز خرگاهی برآید
چو رخسارش ز چین جعد شبگون
کجا از تیره شب ماهی برآید
اگر آئینه چینست رویش
بگیرد زنگ اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که نا گاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار دارم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدائی کو بکوی دل فروشد
گر از جان بگذرد شاهی برآید
عجب نبود درین میخانه خواجو
که از می کار گمراهی برآید
وگر آید ز خرگاهی برآید
چو رخسارش ز چین جعد شبگون
کجا از تیره شب ماهی برآید
اگر آئینه چینست رویش
بگیرد زنگ اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که نا گاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار دارم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدائی کو بکوی دل فروشد
گر از جان بگذرد شاهی برآید
عجب نبود درین میخانه خواجو
که از می کار گمراهی برآید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید
حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید
دیگر متمایل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان بدر آید
هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان
چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید
آبیست که سرچشمهاش از آتش سینهست
اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید
تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بریان بدر آید
شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروی که ز بستان بدر آید
زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت
شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید
آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم
تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید
از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید
دیگر متمایل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان بدر آید
هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان
چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید
آبیست که سرچشمهاش از آتش سینهست
اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید
تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بریان بدر آید
شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروی که ز بستان بدر آید
زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت
شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید
آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم
تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید
از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید
زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید
گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید
در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید
هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید
در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید
مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید
در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید
ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید
دو چشم مست تو دیشب بخواب میدیدم
ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید
اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک
فروغ آتش رویت در آب نتوان دید
چو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شب
به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید
رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم
اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید
خواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحست
بیار باده که جز در شراب نتوان دید
دل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراست
که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید
ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید
دو چشم مست تو دیشب بخواب میدیدم
ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید
اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک
فروغ آتش رویت در آب نتوان دید
چو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شب
به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید
رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم
اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید
خواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحست
بیار باده که جز در شراب نتوان دید
دل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراست
که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید
هندوئی چون طرهٔ پستت بطراری که دید
در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت
بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید
مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی
بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید
چون ندارم زور و زر هم چارهٔ من زاریست
بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید
آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست
راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید
تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید
گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست
گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید
قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند
ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید
هندوئی چون طرهٔ پستت بطراری که دید
در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت
بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید
مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی
بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید
چون ندارم زور و زر هم چارهٔ من زاریست
بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید
آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست
راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید
تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او
کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید
گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست
گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید
قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند
ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
آن شکر لب که نباتش ز شکر میروید
از سمن برگ رخش سنبل تر میروید
میرود آب گل از نسترنش میریزد
و ارغوان و گلش از راهگذر میروید
بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را
نار سیمین نشنیدم که ز بر میروید
تا تو در چشم منی از لب سرچشمهٔ چشم
لاله میچینم و در لحظه دگر میروید
فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست
سبزهٔ خط تو کز طرف قمر میروید
تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم
میدمد شاخ تبر خون و تبر میروید
فصل نوروز چو در برگ سمن مینگرم
بی گل روی تو خارم ز بصر میروید
هر زمانم که خط سبز توآید در چشم
سبزه بینم ز لب چشمه که برمیروید
ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ
از سرشک من و خوناب جگر میروید
ظاهر آنست که از خون دل فرهادست
آن همه لاله که بر کوه و کمر میروید
اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد
از رخ زرد تو چونست که زر میروید
از سمن برگ رخش سنبل تر میروید
میرود آب گل از نسترنش میریزد
و ارغوان و گلش از راهگذر میروید
بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را
نار سیمین نشنیدم که ز بر میروید
تا تو در چشم منی از لب سرچشمهٔ چشم
لاله میچینم و در لحظه دگر میروید
فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست
سبزهٔ خط تو کز طرف قمر میروید
تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم
میدمد شاخ تبر خون و تبر میروید
فصل نوروز چو در برگ سمن مینگرم
بی گل روی تو خارم ز بصر میروید
هر زمانم که خط سبز توآید در چشم
سبزه بینم ز لب چشمه که برمیروید
ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ
از سرشک من و خوناب جگر میروید
ظاهر آنست که از خون دل فرهادست
آن همه لاله که بر کوه و کمر میروید
اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد
از رخ زرد تو چونست که زر میروید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
زهی تاری ز زلفت مشگ تاتار
گل روی تو برده آب گلنار
از آن پوشم رخ از زلفت که گویند
نمیباید نمودن زر به طرار
بود بی لعل همچون ناردانت
دلم پر نار و اشکم دانهٔ نار
اگر ناوک نمیاندازد از چیست
کمان پیوسته بر بالین بیمار
چو عین فتنه شد چشم تو چونست
که دائم خفته است و فتنه بیدار
دو چشم سیل بار و روی زردم
شد این رود آور و آن زعفران زار
مرا بت قبله است و دیر مسجد
مرا می زمزمست و کعبه خمار
دل پر درد را دردست درمان
تن بیمار را رنجست تیمار
چو انفاس عبیر افشان خواجو
ندارد نافهئی در طبله عطار
گل روی تو برده آب گلنار
از آن پوشم رخ از زلفت که گویند
نمیباید نمودن زر به طرار
بود بی لعل همچون ناردانت
دلم پر نار و اشکم دانهٔ نار
اگر ناوک نمیاندازد از چیست
کمان پیوسته بر بالین بیمار
چو عین فتنه شد چشم تو چونست
که دائم خفته است و فتنه بیدار
دو چشم سیل بار و روی زردم
شد این رود آور و آن زعفران زار
مرا بت قبله است و دیر مسجد
مرا می زمزمست و کعبه خمار
دل پر درد را دردست درمان
تن بیمار را رنجست تیمار
چو انفاس عبیر افشان خواجو
ندارد نافهئی در طبله عطار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار
پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار
ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای
لاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذار
زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر
بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار
هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان
دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار
کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست
آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار
من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم
دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار
منکه از پسته و بادام تو دورم باری
دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار
باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست
گودگر باد صبا را بگلستان مگذار
منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم
بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار
خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا
عام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار
پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار
ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای
لاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذار
زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر
بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار
هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان
دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار
کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست
آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار
من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم
دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار
منکه از پسته و بادام تو دورم باری
دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار
باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست
گودگر باد صبا را بگلستان مگذار
منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم
بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار
خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا
عام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
ای تتق بسته از تیره شب برقمر
طوطی خطت افکنده پر برشکر
خورده تاب از خم دلستانت کمند
گشته آب از لب درفشانت گهر
آهویت کرده بر شیر گردون کمین
افعیت گشته بر کوه سیمین کمر
هندویت رانده برشاه خاور سپه
لشکر زنگت آورده بر چین حشر
چشم پرخواب و رخسار همچون خورت
برده زین عاشق خسته دل خواب و خور
گشته هندوی خال تومشک ختن
گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر
نافه را از کمند تو دل در گره
لعل را از عقیق تو خون در جگر
ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری
یک زمان از سر خون ما در گذر
سرنهادیم بر پایت از دست دل
تا چه آید ز دست تو ما را به سر
سکهٔ روی زردم نبینی درست
زانکه نبود ترا التفاتی به زر
تا تو شام و سحر داری از موی و روی
شام هجران خواجو ندارد سحر
طوطی خطت افکنده پر برشکر
خورده تاب از خم دلستانت کمند
گشته آب از لب درفشانت گهر
آهویت کرده بر شیر گردون کمین
افعیت گشته بر کوه سیمین کمر
هندویت رانده برشاه خاور سپه
لشکر زنگت آورده بر چین حشر
چشم پرخواب و رخسار همچون خورت
برده زین عاشق خسته دل خواب و خور
گشته هندوی خال تومشک ختن
گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر
نافه را از کمند تو دل در گره
لعل را از عقیق تو خون در جگر
ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری
یک زمان از سر خون ما در گذر
سرنهادیم بر پایت از دست دل
تا چه آید ز دست تو ما را به سر
سکهٔ روی زردم نبینی درست
زانکه نبود ترا التفاتی به زر
تا تو شام و سحر داری از موی و روی
شام هجران خواجو ندارد سحر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور
چشمت از دیدهٔ ما خون جگر میطلبد
روشنست این که به جز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور
از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت میزد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق
زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور
زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور
بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار
لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور
بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ
در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور
چشمت از دیدهٔ ما خون جگر میطلبد
روشنست این که به جز باده نخواهد مخمور
سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم
که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور
از پی پرتو انوار تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور
هر که نوشید می بیخودی از جام الست
مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور
چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند
تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور
ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است
ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور
حور با شاهد ما لاف لطافت میزد
لیکن از منظر او معترف آمد بقصور
بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی
من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور
برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق
زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز
با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز
با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز