عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
مگو که سر بگریبان نشسته غمناکم
که مست بوی محبت ز سینه چاکم
چو ذر مهر تو از خاک برگرفت مرا
همین بود شرفم ورنه من همان خاکم
نظر بدیده ادراک در جهان کردم
بجز تو هیچ نیاید بچشم ادراکم
خوشم به رندی و آلوده نیستم از زهد
اگرچه غرق گناهم ازین گنه پاکم
بخاکپای تو سوگند میخورد اهلی
که خاک پای توام گر بر اوج افلاکم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
گیریم که خود خار بلا اینهمه کشتیم
سر رشته تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز ی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده ز ویرانه این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
ای ساقی جان که جای فدای تو بود
خوش وقت کسی که خاک پای تو بود
آنجا که تویی هزار خورشید فلک
سرگشته چو ذره در هوای تو بود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۹
ساقی دو جهان کجا دمی غم ارزد
یکجا بده که ملک صد جم ارزد
عالم چکنم تو گوشه چشم فکن
یک گوشه چشم تو دو عالم ارزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
بسمل که سخن طراز مهرآیین ست
ارزش ده آن و مایه بخش این ست
او پادشه ست گر سخن اقلیم ست
او پیشروست گر محبت دین ست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
خواندیم سخنهای محبت بسیار
راندیم سخنهای محبت بسیار
رفتیم آخر ز عالم و در عالم
ماندیم سخنهای محبت بسیار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
باعث آمدن روح به ابدان، عشق است
سبب معرفت حضرت انسان عشق است
آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم
مرشد و پیشرو صاف ضمیران عشق است
مصر را یوسف ما کرد به عالم مشهور
سبب گرمی بازار عزیزان عشق است
ناشناسیم و در این خانه به عجز آمده ایم
منعمان راست سلام و به فقیران عشق است
یار بگشود سر زلف شب یلدا را
ای جگرسوختگان شام غریبان عشق است
هر که مرد است بجز عشق ندارد کاری
کسوت و کاسبی و پیشهٔ مردان عشق است
کی گرفتار به زلف و خم کاکل می شد
چه کند کس به میان سلسله جنبان عشق است
چه کنی گر نگذارند سعیدا آن جا
یار بی رحم، تو سودایی و دربان عشق است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هر آن تنی که گرفتار پیرهن باشد
چو مرده ای است که او زنده در کفن باشد
گل از طراوت آب و هواست خندان روی
شکفتگی نه به اندازهٔ چمن باشد
میان نفس [و] خرد گفتگوی ملک وجود
همان حدیث سلیمان [و] اهرمن باشد
دل مرا سخن عشق زنده ساخته است
نمیرد آن که دلش عاشق سخن باشد
چو آفتاب سیه قطعه ای است از شب تار
هر آن دلی که گرفتار جان و تن باشد
ز بسکه از دل و جان دوستم به خلق خدا
محب خویش سعیدا رقیب من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود
تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود
عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست
گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود
از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار
ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود
مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است
جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود
گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس
ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود
بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض
ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چشمی که گهربار نباشد چه کند کس
آن جام که سرشار نباشد چه کند کس
دلدار که غمخوار نباشد چه کند کس
یاری که وفادار نباشد چه کند کس
از حال ز خود بی خبران بی خبر از خویش
هر لحظه خبردار نباشد چه کند کس
در دار جهان مرتبهٔ شیخ جنیدی
منصور که بر دار نباشد چه کند کس
زلفی که نپیچد به کمر خوش ننماید
در کفر که زنار نباشد چه کند کس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه که ستار نباشد چه کند کس
عالم همه گلزار بود لیک چو نرگس
آن دیده که بیدار نباشد چه کند کس
مقصود ز خورشید عتابست [و] حرارت
ماهی که ستمکار نباشد چه کند کس
باغی است جهان لیک پر از خار ملامت
آن باغ که گلزار نباشد چه کند کس
آن دل که به زلف صنم لاله عذاری
چون تاب گرفتار نباشد چه کند کس
رندی که پریشانی او ظاهر و پیدا
از گوشهٔ دستار نباشد چه کند کس
داریم ز هر گونه متاعی و در این شهر
مردی که خریدار نباشد چه کند کس
منظور سعیدا ز جهان روی بتان است
در خلد که دیدار نباشد چه کند کس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
تا نگذری ز سر نروی از قفای عشق
سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق
این انجمن که بر فلکش سیر می کنی
نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
آنجا که رنگ ریخته بنای عشق
دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم
من بندهٔ محبت و خسرو گدای عشق
بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را
ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق
باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان
صور است نفخه ای که زنی بی نوای عشق
دم از یگانگی به کسی بعد از این نزد
بیگانه ای که شد نفسی بینوای عشق
صدبار احتیاج بود در ره طلب
سیمرغ را به سایهٔ بال همای عشق
ز انفاس عشق مرده مسیحای وقت شد
شد خضر هر که شد به صفت آشنای عشق
در کوی عشق دوست سعیدا شکسته ای است
باشد به این شکسته رسد مومیای عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
من بندهٔ عشق، عشق مولای من است
من مرده، دم عشق، مسیحای من است
گفتم با عشق جای معشوق کجاست
گفت ای بی عقل هر کجا جای من است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنکه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست کیست
وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست
آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد
عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست
آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست
در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست کیست
آنکه مشکلهای رمز عشق را بر عاشقان
می کند روشن بصد لطف بیان پیداست کیست
هرکسی از شکر شکر لبش گوید سخن
در میان شاکران شیرین زبان پیداست کیست
در حقیقت گرچه فرزندان عشقند این همه
ارشد اولاد و فخر دودمان پیداست کیست
گر کسی کژ مژ رود، یعنی که جامی خورده ام
غرق خمهای شراب لامکان پیداست کیست
هر دو عالم پر شد از نام و نشان یار و باز
در دو عالم یار بی نام و نشان پیداست کیست
قاسمی در عشق رسوا شد بکام دشمنان
آنکه می نوشد بکام دوستان پیداست کیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ذکر جمیل یار جهان را فرو گرفت
عالم گرفت، لیک بوجه نکو گرفت
جان نکته ای شنیداز آن حسن بر کمال
سوزی زدل برآمد و شوری درو گرفت
فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید
هر دل که با ملامت عشق تو خو گرفت
روشن شد از لوامع اشراق آن جمال
آن پرتوی که نیر خورشید ازو گرفت
می خواند گل ز وصف جمال تو آیتی
عشقت چه نکتها که برو رو برو گرفت؟
اوصاف یار عشق نخست از خرد شنید
اول ازو شنید و بآخر برو گرفت
اندر میان این همه رندان باده نوش
جم بود خال آدم و جام جم او گرفت
دانی میان زاهد و عارف چه فرق بود؟
این راه اعتدال گزید، آن علو گرفت
قاسم میان خاک در شاهوار یافت
چون باز یافت باز ره جست و جو گرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نهال دولتم را گل بر آمد
قیامت شد،که گل بر منبر آمد
مواعظ گفت،اما نکته این بود
که :عشق از هر دو عالم بر تر آمد
کسی کز عشق عزت یافت شاهست
سرش بالای چرخ چنبر آمد
جمال عشق را هر کس که بشناخت
بجوهر از دو عالم بر سر آمد
نیاز جان سر مستان بعشقست
که جان عود و محبت مجمر آمد
گذشت ایام هجران،جای شکرست
که دوران وصال ساغر آمد
صفات حسن تو می گفت قاسم
فغان از بلبل بی دل بر آمد