عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
غم عمری که شد چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بیکرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوفدان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
بهدل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعیکاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بیکرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوفدان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
بهدل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعیکاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - در مرثیهٔ فلکی شروانی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - در حسرت عمر گذشته
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شامگاه
هرکه را بیصرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان میستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شامگاه
هرکه را بیصرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان میستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۰ - در مرثیهٔ اسپهبد کیالواشیر
چراغ کیان کشته شد کاش من
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - در مرثیهٔ سلطان شرق
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۱
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۷
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - حکایت
پیری اندر قبیلهٔ ما بود
که جهاندیدهتر ز عنقا بود
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشت طاقتش بشکست
دست ذوق از طعام باز کشید
خفت و رنجوریش دراز کشید
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
گشته صد ره ز جان خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
عاقبت پیک جانستان برسد
ما گرفتار و الامان برسد
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سملت بریم یا به خفیف
گفت خاموش ازین سخن زنهار
بیش زحمت مده صداع گذار
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی نه این نه آن خواهم
مگر از دیدنم ملول شدی
که به مرگم چنین عجول شدی؟
میروم گر تو را ز من ننگست
که نه شیراز و روستا تنگست
بسم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک بیار کفش و عصا
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
میشنیدم که زیر لب میگفت
ای دریغا که دیر ننشستم
رخت بیاختیار بر بستم
آرزوی زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
که جهاندیدهتر ز عنقا بود
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشت طاقتش بشکست
دست ذوق از طعام باز کشید
خفت و رنجوریش دراز کشید
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
گشته صد ره ز جان خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
عاقبت پیک جانستان برسد
ما گرفتار و الامان برسد
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سملت بریم یا به خفیف
گفت خاموش ازین سخن زنهار
بیش زحمت مده صداع گذار
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی نه این نه آن خواهم
مگر از دیدنم ملول شدی
که به مرگم چنین عجول شدی؟
میروم گر تو را ز من ننگست
که نه شیراز و روستا تنگست
بسم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک بیار کفش و عصا
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
میشنیدم که زیر لب میگفت
ای دریغا که دیر ننشستم
رخت بیاختیار بر بستم
آرزوی زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بیطنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنینها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بیطنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنینها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در مرثیه
رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیموار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایدهست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیدهای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست میدانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیموار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایدهست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیدهای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست میدانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - در هجا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - اجازت خواهد
ای شاه ز نقدها که باشد
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود
در کیسهٔ صبح و شام موجود
در کیسهٔ عمر انوری نیست
الا نفسی سه چار معدود
وان نیز به بند و مهر او نیست
تا خرج کند چو نقد معهود
گیرم که یکی دو زان بدزدد
تا رای فلک رسد به مقصود
نی دست تصرفش ببرند
وین عاقبتی بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوی معبود
دانی که چو حال بنده این است
ای عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش بادیش کن به کلی
نه شاعر و شعر هست مفقود
ای تا به ابد شب تمنیت
آبستن روزهای مسعود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - از نجیبالدین کاتب سیاهی خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۵ - در مطایبه