عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۶
غنچه سان مهر خموشی بر لب گفتار زن
یا چو لب وا کردی از هم غوطه ها در خار زن
جانب سنبل عزیز و خاطر گل نازک است
نغمه خونین گره در غنچه منقار زن
چند خواهی پای در گل بود در صحن چمن؟
ای گل کاهل شبیخونی بر آن دستار زن
بگسل از سررشته تسبیح ای کوتاه بین
حلقه بر موی میان کفر چون زنار زن
اختیار باغ در دست رضای بلبل است
رخصت از بلبل بگیر آنگه در گلزار زن
رو گشاده چون هدف در خاکدان دهر باش
خنده رنگین به پیکان چون لب سوفار زن
چاره آیینه رسوا، شکستن می کند
حرف حق تا نشنوی منصور را بر دار زن
نیست دستار ترا از طره بهتر هیچ گل
شاخ گل گو در هوایش بر زمین دستار زن
روی گرمی از تو دارد چشم، کلک ترزبان
نیش برقی بر رگ این ابر گوهربار زن
چاشنی هر دهن را یافتی صائب برو
بوسه چندی به رغبت بر دهان یار زن
یا چو لب وا کردی از هم غوطه ها در خار زن
جانب سنبل عزیز و خاطر گل نازک است
نغمه خونین گره در غنچه منقار زن
چند خواهی پای در گل بود در صحن چمن؟
ای گل کاهل شبیخونی بر آن دستار زن
بگسل از سررشته تسبیح ای کوتاه بین
حلقه بر موی میان کفر چون زنار زن
اختیار باغ در دست رضای بلبل است
رخصت از بلبل بگیر آنگه در گلزار زن
رو گشاده چون هدف در خاکدان دهر باش
خنده رنگین به پیکان چون لب سوفار زن
چاره آیینه رسوا، شکستن می کند
حرف حق تا نشنوی منصور را بر دار زن
نیست دستار ترا از طره بهتر هیچ گل
شاخ گل گو در هوایش بر زمین دستار زن
روی گرمی از تو دارد چشم، کلک ترزبان
نیش برقی بر رگ این ابر گوهربار زن
چاشنی هر دهن را یافتی صائب برو
بوسه چندی به رغبت بر دهان یار زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۲
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۳
می گدازد شیشه دل را می رنگین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۵
می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۷
چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من
دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن
گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من
در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند
طوطیان در روزگار کلک شکر بار من
عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است
مشرق صبح قیامت رخنه منقار من
سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند
هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من
حلقه بیرون در کرده است خلط و زلف را
بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من
شیشه گردون خطر دارد ز زور باده ام
کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟
سینه افسرده گلشن در ایام خزان
می زند جوش بهار از گرمی گفتار من
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله های زار من
همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است
بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من
دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود
ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من
مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من
رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستین چون برفشاند ابر گوهربار من
بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید
گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من
بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام
نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من
چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد
هر که اندازد ز نادانی گره در کار من
روی در آیینه زانوی خود آورده ام
نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من
جلوه دست حمایت می کند ز آهستگی
بر سر موران ره، پای سبکرفتار من
درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسیحا می کشد بیمار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من
دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن
گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من
در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند
طوطیان در روزگار کلک شکر بار من
عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است
مشرق صبح قیامت رخنه منقار من
سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند
هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من
حلقه بیرون در کرده است خلط و زلف را
بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من
شیشه گردون خطر دارد ز زور باده ام
کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟
سینه افسرده گلشن در ایام خزان
می زند جوش بهار از گرمی گفتار من
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله های زار من
همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است
بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من
دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود
ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من
مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من
رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستین چون برفشاند ابر گوهربار من
بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید
گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من
بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام
نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من
چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد
هر که اندازد ز نادانی گره در کار من
روی در آیینه زانوی خود آورده ام
نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من
جلوه دست حمایت می کند ز آهستگی
بر سر موران ره، پای سبکرفتار من
درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسیحا می کشد بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۱
آه می دزدد نفس در سینه افگار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۱
ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۹
چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۱
گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۰
تا به عزم صید آن بی باک می آید برون
خون ز چشم حلقه فتراک می آید برون
تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار
وقت بی برگی سرشک از تاک می آید برون
می خورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک می آید برون
نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بی تاب از دل غمناک می آید برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک می آید برون
خواجه می آید برون از فکر دنیای خسیس
دانه قارون اگر از خاک می آید برون
می شود از شعله غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک می آید برون
از ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آید برون
زاهدان را نیست آه و ناله تر دامنان
دود بیش از هیزم نمناک می آید برون
جوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک می آید برون
صبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک می آید برون
رزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرا
از زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟
نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدن
از دو صد عاشق یکی بی باک می آید برون
خون ز چشم حلقه فتراک می آید برون
تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار
وقت بی برگی سرشک از تاک می آید برون
می خورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک می آید برون
نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بی تاب از دل غمناک می آید برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک می آید برون
خواجه می آید برون از فکر دنیای خسیس
دانه قارون اگر از خاک می آید برون
می شود از شعله غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک می آید برون
از ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آید برون
زاهدان را نیست آه و ناله تر دامنان
دود بیش از هیزم نمناک می آید برون
جوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک می آید برون
صبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک می آید برون
رزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرا
از زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟
نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدن
از دو صد عاشق یکی بی باک می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۷
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۰
دیده خونبار می خواهد نسیم پیرهن
تشنه دیدار می خواهد نسیم پیرهن
پرده ناموس زندان است حسن شوخ را
کوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهن
بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کند
چشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهن
مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست
خاطر افگار می خواهد نسیم پیرهن
فیض از مژگان خواب آلودگان رم می کند
دیده بیدار می خواهد نسیم پیرهن
غنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده است
عاشق ستار می خواهد نسیم پیرهن
خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است
جلوه همکار می خواهد نسیم پیرهن
پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را
جان جوهردار می خواهد نسیم پیرهن
از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد
خاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهن
هر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آب
چشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهن
زان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاک
یک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهن
فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک
ساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
تشنه دیدار می خواهد نسیم پیرهن
پرده ناموس زندان است حسن شوخ را
کوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهن
بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کند
چشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهن
مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست
خاطر افگار می خواهد نسیم پیرهن
فیض از مژگان خواب آلودگان رم می کند
دیده بیدار می خواهد نسیم پیرهن
غنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده است
عاشق ستار می خواهد نسیم پیرهن
خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است
جلوه همکار می خواهد نسیم پیرهن
پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را
جان جوهردار می خواهد نسیم پیرهن
از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد
خاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهن
هر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آب
چشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهن
زان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاک
یک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهن
فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک
ساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۵
جلوه مستانه آن سرو قامت را ببین
چشم بگشا موجه دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببین
موجه دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده حق بین ترا
چهره آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین
چشم بگشا موجه دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببین
موجه دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده حق بین ترا
چهره آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۲
تا به خون رنگین نسازی چون گل احمر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۷
هر که اینجا از سرافرازان نهد سر بر زمین
خط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمین
هر طرف جولان کند آن نازپرور بر زمین
ریزد از پای نگارین رنگ محشر بر زمین
بس که در یک جا ز شوخی ها نمی گیرد قرار
نقش پای او نمی گردد مصور بر زمین
در زمان حسن عالمگیر او از انفعال
خط به مژگان می کشد خورشید انور بر زمین
دیده حیران چو نرگس سر برون آرد ز خاک
سر او هر جا که گردد سایه گستر بر زمین
گر چه شد روی زمین پاک از دل و دین عمرهاست
می کشد زلفش همان دامان محشر بر زمین
تا جمال بی زوال او بلند آوازه شد
از فلک افتاد طشت مهر انور بر زمین
می توان سیراب گشتن زان عقیق آبدار
آب می ریزد اگر از دست گوهر بر زمین
نقش پای من نمی آید به چشم رهروان
مور هم نگذشته است از من سبکتر بر زمین
اشک خونین ریزد از مژگان مرا بی اختیار
آنچنان کز رشته بگسسته گوهر بر زمین
هر که چون آیینه دارد جبهه وا کرده ای
می شود فرمانروا همچون سکندر بر زمین
صندل تر را به خاک تیره یکسان می کند
آن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمین
از بلند و پست، خامان جهان را چاره نیست
مرغ نو پرواز می افتد مکرر بر زمین
ما ز کافر نعمتی از شکر منعم غافلیم
می گذارد مرغ در هر دانه ای سر بر زمین
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
پیش دونان چند مالی روی چون زر بر زمین؟
آفتابش بر لب بام است و ریزد هر نفس
خواجه از بهر عمارت رنگ دیگر بر زمین
هر کف خاکی کف افسوس از خود رفته ای است
پای خود فهمیده نه وقت سراسر بر زمین
تا به کی سازی گرانبار از علایق خویش را؟
رحم کن رحم ای گرانجان سبکسر بر زمین
چند از بی اعتمادی در جهان آب و گل
قطره خواهی زد پی رزق مقدر بر زمین؟
تا کی از طول امل چون موجه خشک سراب
در تمنای گهر باشی شناور بر زمین؟
رزق خاک تیره سازد آب را استادگی
چون گرانجانان مکن زنهار لنگر بر زمین
پیش چشم من نهاده است از تهیدستی محیط
پشت دست از پنجه مرجان مکرر بر زمین
می تواند عشق بالا دست را مغلوب کرد
هر که آورده است پشت چرخ اخضر بر زمین
خرج خاک تیره می گردد به اندک فرصتی
می کشد چون ابر هر کس دامن تر بر زمین
از ثمر قانع مشو با برگ، کز اشجار باغ
سایه بی حاصلان باشد گرانتر بر زمین
از کنار بام دارد کوزه خالی خطر
زود از اوج اعتبار افتد سبکسر بر زمین
در خنک گرداندن دلهاست عمر جاودان
بیش می ماند درخت سایه گستر بر زمین
سرکشی با زیردستان شاهد بی حاصلی است
می گذارد شاخهای پر ثمر سر بر زمین
تازه رویان پیش در دلها تصرف می کنند
نخل نورس می دواند ریشه بهتر بر زمین
صحبت سر در هوایان را نمی باشد ثمر
سایه خشکی است از سرو و صنوبر بر زمین
زندگی را در تن آسانی تلف کردن خطاست
چند خواهی ریختن این آب کوثر بر زمین؟
در حیات از پیش بینی خاکساری پیشه کن
نقش خواهی بست چون ده روز دیگر بر زمین
هست در خاک فراموشان در ایام حیات
نیست چون آثار خیری از توانگر بر زمین
اشک مظلومان به معراج اجابت می رسد
زود برخیزد ز خاک، افتد چو گوهر بر زمین
جان قدسی را نگردد جسم مانع از عروج
کی شمیم عود می ماند ز مجمر بر زمین؟
از فشاندن اندکی با خود ببر، چون عاقبت
می گذاری هر چه داری ای توانگر بر زمین
گر نسازی تر گلویی از ثمر چون سرو و بید
سایه خشکی به عذر آن بگستر بر زمین
گر چه صائب از نی کلکم جهان پر شکرست
می نهم چون بوریا پهلوی لاغر بر زمین
خط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمین
هر طرف جولان کند آن نازپرور بر زمین
ریزد از پای نگارین رنگ محشر بر زمین
بس که در یک جا ز شوخی ها نمی گیرد قرار
نقش پای او نمی گردد مصور بر زمین
در زمان حسن عالمگیر او از انفعال
خط به مژگان می کشد خورشید انور بر زمین
دیده حیران چو نرگس سر برون آرد ز خاک
سر او هر جا که گردد سایه گستر بر زمین
گر چه شد روی زمین پاک از دل و دین عمرهاست
می کشد زلفش همان دامان محشر بر زمین
تا جمال بی زوال او بلند آوازه شد
از فلک افتاد طشت مهر انور بر زمین
می توان سیراب گشتن زان عقیق آبدار
آب می ریزد اگر از دست گوهر بر زمین
نقش پای من نمی آید به چشم رهروان
مور هم نگذشته است از من سبکتر بر زمین
اشک خونین ریزد از مژگان مرا بی اختیار
آنچنان کز رشته بگسسته گوهر بر زمین
هر که چون آیینه دارد جبهه وا کرده ای
می شود فرمانروا همچون سکندر بر زمین
صندل تر را به خاک تیره یکسان می کند
آن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمین
از بلند و پست، خامان جهان را چاره نیست
مرغ نو پرواز می افتد مکرر بر زمین
ما ز کافر نعمتی از شکر منعم غافلیم
می گذارد مرغ در هر دانه ای سر بر زمین
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
پیش دونان چند مالی روی چون زر بر زمین؟
آفتابش بر لب بام است و ریزد هر نفس
خواجه از بهر عمارت رنگ دیگر بر زمین
هر کف خاکی کف افسوس از خود رفته ای است
پای خود فهمیده نه وقت سراسر بر زمین
تا به کی سازی گرانبار از علایق خویش را؟
رحم کن رحم ای گرانجان سبکسر بر زمین
چند از بی اعتمادی در جهان آب و گل
قطره خواهی زد پی رزق مقدر بر زمین؟
تا کی از طول امل چون موجه خشک سراب
در تمنای گهر باشی شناور بر زمین؟
رزق خاک تیره سازد آب را استادگی
چون گرانجانان مکن زنهار لنگر بر زمین
پیش چشم من نهاده است از تهیدستی محیط
پشت دست از پنجه مرجان مکرر بر زمین
می تواند عشق بالا دست را مغلوب کرد
هر که آورده است پشت چرخ اخضر بر زمین
خرج خاک تیره می گردد به اندک فرصتی
می کشد چون ابر هر کس دامن تر بر زمین
از ثمر قانع مشو با برگ، کز اشجار باغ
سایه بی حاصلان باشد گرانتر بر زمین
از کنار بام دارد کوزه خالی خطر
زود از اوج اعتبار افتد سبکسر بر زمین
در خنک گرداندن دلهاست عمر جاودان
بیش می ماند درخت سایه گستر بر زمین
سرکشی با زیردستان شاهد بی حاصلی است
می گذارد شاخهای پر ثمر سر بر زمین
تازه رویان پیش در دلها تصرف می کنند
نخل نورس می دواند ریشه بهتر بر زمین
صحبت سر در هوایان را نمی باشد ثمر
سایه خشکی است از سرو و صنوبر بر زمین
زندگی را در تن آسانی تلف کردن خطاست
چند خواهی ریختن این آب کوثر بر زمین؟
در حیات از پیش بینی خاکساری پیشه کن
نقش خواهی بست چون ده روز دیگر بر زمین
هست در خاک فراموشان در ایام حیات
نیست چون آثار خیری از توانگر بر زمین
اشک مظلومان به معراج اجابت می رسد
زود برخیزد ز خاک، افتد چو گوهر بر زمین
جان قدسی را نگردد جسم مانع از عروج
کی شمیم عود می ماند ز مجمر بر زمین؟
از فشاندن اندکی با خود ببر، چون عاقبت
می گذاری هر چه داری ای توانگر بر زمین
گر نسازی تر گلویی از ثمر چون سرو و بید
سایه خشکی به عذر آن بگستر بر زمین
گر چه صائب از نی کلکم جهان پر شکرست
می نهم چون بوریا پهلوی لاغر بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۷
ز بی دردی نمی سازم به صندل دردسر پنهان
که سازم درد را از قدردانی از نظر پنهان
همان خون می چکد از شکوه دوری ز منقارش
اگر گردد چو مغز پسته طوطی در شکر پنهان
مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بیرون؟
که ماه از هاله گردیده است در زیر سپر پنهان
بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
وگرنه می شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان
همان از تیر باران حوادث نیستم ایمن
شوم در چشم مور از ناتوانی ها اگر پنهان
حذر کن بیشتر از خصم دیرین چون ملایم شد
که آن مکار را در موم باشد نیشتر پنهان
شود از سنگ و آهن خرده راز شرر رسوا
چو آمد از دو لب بیرون، نمی ماند خبر پنهان
شمیم بید و عود از آتش سوزان شود روشن
محال است این که ماند خلق مردم در سفر پنهان
ز شکر خنده پنهان نشد کم زهر چشم او
نماند تلخی بادام هرگز در شکر پنهان
مخور بی همرهان صائب دم آبی اگر باشد
که از شرم سکندر خضر گردید از نظر پنهان
که سازم درد را از قدردانی از نظر پنهان
همان خون می چکد از شکوه دوری ز منقارش
اگر گردد چو مغز پسته طوطی در شکر پنهان
مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بیرون؟
که ماه از هاله گردیده است در زیر سپر پنهان
بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
وگرنه می شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان
همان از تیر باران حوادث نیستم ایمن
شوم در چشم مور از ناتوانی ها اگر پنهان
حذر کن بیشتر از خصم دیرین چون ملایم شد
که آن مکار را در موم باشد نیشتر پنهان
شود از سنگ و آهن خرده راز شرر رسوا
چو آمد از دو لب بیرون، نمی ماند خبر پنهان
شمیم بید و عود از آتش سوزان شود روشن
محال است این که ماند خلق مردم در سفر پنهان
ز شکر خنده پنهان نشد کم زهر چشم او
نماند تلخی بادام هرگز در شکر پنهان
مخور بی همرهان صائب دم آبی اگر باشد
که از شرم سکندر خضر گردید از نظر پنهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۳
به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدن
حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن
نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن
ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
وگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن
همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن
توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن
گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدن
همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز من صحرای امکان می توان چیدن
گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن
درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدن
حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن
نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن
ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
وگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن
همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن
توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن
گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدن
همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز من صحرای امکان می توان چیدن
گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن
درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۴
مروت نیست می در پرده، ای رعنا رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن
خرابات جهان خالی شد از خونابه آشامان
می یک بزم می باید مرا تنها رسانیدن
به کاوش نیست حاجت چشمه دریا دل ما را
ندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدن
شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان در سینه خارا رسانیدن؟
ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجا
که خواهد قطره ما را به آن دریا رسانیدن؟
چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟
بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدن
اگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنم
توان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدن
نیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویش
به آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانیدن؟
به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن
خرابات جهان خالی شد از خونابه آشامان
می یک بزم می باید مرا تنها رسانیدن
به کاوش نیست حاجت چشمه دریا دل ما را
ندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدن
شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان در سینه خارا رسانیدن؟
ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجا
که خواهد قطره ما را به آن دریا رسانیدن؟
چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟
بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدن
اگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنم
توان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدن
نیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویش
به آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانیدن؟
به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۵
چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۱
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من