عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۵
رخی به شبنم می همچو برگ لاله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۱
بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بی خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بی خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۲
روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۳
از اشک ماست پاکی دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۵
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۶
تا دیده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۰
عشق اختیار دل را از دست ما گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته
سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته
سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۵
به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۱
ای زمین از سبحه ذکر تو کمتر دانه ای
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدف ها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدف ها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۷
زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۴
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۰
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۰
گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۱
شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۳
ابر مظلم تیره گرداند جهان را در دمی
یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی
شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
در تجرد می شود اندک حجابی سد راه
آستین دست شناور راست بند محکمی
کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند
آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی
رتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگ
تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی
گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد
آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی
واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن
هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی
گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر
همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی
سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر
چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی
قابل افسوس نبود دوری افسردگان
مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی
شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
در تجرد می شود اندک حجابی سد راه
آستین دست شناور راست بند محکمی
کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند
آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی
رتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگ
تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی
گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد
آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی
واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن
هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی
گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر
همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی
سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر
چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی
قابل افسوس نبود دوری افسردگان
مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۱
گریه ها در چشم تر دارم تماشاکردنی
در صدف چندین گهر دارم تماشاکردنی
نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم
تیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنی
گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان
صحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنی
گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق
لاله زاری در جگر دارم تماشاکردنی
بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است
ماه مصری در سفر دارم تماشاکردنی
باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس
باغها در زیر پر دارم تماشاکردنی
چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای
در نظر دام دگر دارم تماشاکردنی
کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان
ورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنی
کو سبکدستی که من چون پنبه مینای می
فتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنی
چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد
سرونازی در نظر دارم تماشاکردنی
در جگر چندین محیط بی کنار از خون دل
زان دهان مختصر دارم تماشاکردنی
سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است
ورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنی
همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام
گلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی
در صدف چندین گهر دارم تماشاکردنی
نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم
تیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنی
گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان
صحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنی
گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق
لاله زاری در جگر دارم تماشاکردنی
بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است
ماه مصری در سفر دارم تماشاکردنی
باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس
باغها در زیر پر دارم تماشاکردنی
چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای
در نظر دام دگر دارم تماشاکردنی
کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان
ورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنی
کو سبکدستی که من چون پنبه مینای می
فتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنی
چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد
سرونازی در نظر دارم تماشاکردنی
در جگر چندین محیط بی کنار از خون دل
زان دهان مختصر دارم تماشاکردنی
سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است
ورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنی
همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام
گلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۶
خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی
ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی
نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی
از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم
هرگز از یوسف نبود این گوشه زندان تهی
گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد
ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی
فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل
نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی
سرمه آواز می گردد سواد شهرها
در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی
منزل ویران نباشد جای آرام و قرار
در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی
موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی
می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی
می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی
عکس در آیینه تصویر پابرجا بود
نیست از معشوق هرگز دیده حیران تهی
کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟
از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی
شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی
از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم
کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی
کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق
بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟
عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی
ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی
نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی
از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم
هرگز از یوسف نبود این گوشه زندان تهی
گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد
ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی
فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل
نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی
سرمه آواز می گردد سواد شهرها
در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی
منزل ویران نباشد جای آرام و قرار
در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی
موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی
می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی
می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی
عکس در آیینه تصویر پابرجا بود
نیست از معشوق هرگز دیده حیران تهی
کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟
از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی
شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی
از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم
کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی
کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق
بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟
عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۹
چمن را داغ دارد رویت از گلهای پی در پی
ز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پی
زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون
اگر دارد تلافی این تغافل های پی در پی
در آغاز خط از نظاره رویش مشو غافل
که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی
چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن
که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون
مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی
مرا از چرب نرمی های خط یار روشن شد
که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی
مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب
نوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی
ز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پی
زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون
اگر دارد تلافی این تغافل های پی در پی
در آغاز خط از نظاره رویش مشو غافل
که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی
چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن
که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون
مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی
مرا از چرب نرمی های خط یار روشن شد
که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی
مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب
نوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۰
نباشد دولت بیدار را چون انقلاب از پی؟
که دارد شبنم این باغ چشم آفتاب از پی
لب سیراب ایمن از گزند چشم چون باشد؟
که از تبخال دارد تشنگی چشم پر آب از پی
میاور بر زبان حرفی که نتوانی شنید آن را
که در کهسار باشد هر سوئالی را جواب از پی
حدیث راست در یک دم کند آفاق را روشن
که می دارد لوای صبح صادق آفتاب از پی
ز چشم زخم، غواص گهر سالم کجا ماند؟
که آب تلخ دریا را بود چشم حباب از پی
مشو زنهار ایمن از خمار باده عشرت
که دارد خنده گل گریه تلخ گلاب از پی
ز خط گفتم شود کم خواب ناز او، ندانستم
که دارد بوی ریحان لشکر سنگین خواب از پی
عجب دارم ز خواب مرگ گردد گرم مژگانش
هر آن آتش که دارد اشک جانسوز کباب از پی
نفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائب
ندانستم که این عقد گهر دارد حساب از پی
که دارد شبنم این باغ چشم آفتاب از پی
لب سیراب ایمن از گزند چشم چون باشد؟
که از تبخال دارد تشنگی چشم پر آب از پی
میاور بر زبان حرفی که نتوانی شنید آن را
که در کهسار باشد هر سوئالی را جواب از پی
حدیث راست در یک دم کند آفاق را روشن
که می دارد لوای صبح صادق آفتاب از پی
ز چشم زخم، غواص گهر سالم کجا ماند؟
که آب تلخ دریا را بود چشم حباب از پی
مشو زنهار ایمن از خمار باده عشرت
که دارد خنده گل گریه تلخ گلاب از پی
ز خط گفتم شود کم خواب ناز او، ندانستم
که دارد بوی ریحان لشکر سنگین خواب از پی
عجب دارم ز خواب مرگ گردد گرم مژگانش
هر آن آتش که دارد اشک جانسوز کباب از پی
نفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائب
ندانستم که این عقد گهر دارد حساب از پی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۶
چراغ گل اگر در زیر بال بلبلان بودی
کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟
کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟
کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودی
دماغ بال افشانی ندارد عندلیب ما
چه بودی گر قفس همسایه این آشیان بودی
گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
نمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما را
تو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودی
کنون خار سر دیوار دامن می کشد از تو
خوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی
کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟
کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟
کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودی
دماغ بال افشانی ندارد عندلیب ما
چه بودی گر قفس همسایه این آشیان بودی
گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
نمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما را
تو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودی
کنون خار سر دیوار دامن می کشد از تو
خوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی